والفجر8

قسمت پنجم

 

§        بچه های گردان ها که برای غواصی آموزش می دیدند، به آب اروند هم می زدند؟

در آموزش غواصی در بهمن شیر، بچه های اطلاعات را سپرده بودم که ناب ترین بچه ها را از میان هر گردان انتخاب کنند، ما 3 تیپ داشتیم و دوازده گردان، آموزش خاص برای برخی ها نبود، همة بچه هایی که برای غواصی انتخاب شده بودند را آموزش می دادیم، بیکار هم بودند، آنها را در آب می انداختیم، در شب و یا در باران آنها را به آب می انداختیم، البته در مدت یک ماه و نیمی که من نبودم، شاید شهید طوسی این بچه ها را به اروند برده و برگردانده باشد، اطلاعی در این زمینه ندارم، ولی من هیچ کسی را نبردم. همزمان که داشتیم در بهمن شیر آموزش غواصی می دادیم، سد دز هم لشکر های دیگرمثل: لشکر هایی مثل لشکر7 ولیعصر و علی بن ابیطالب(ع)، امام حسین (ع) و هر لشکر که از ما تقاضا می کرد، لشکر فجر هم از ما تقاضا کرده بود که اینها را ما آموزش غواصی می دادیم. یعنی بچه های ما همه جهت کار می کردند و معروف شده بودند. هم از نظر کاری و هم از نظر اطلاعات، همه از ما کمک می گرفتند. حتی برای شناسایی در عملیات کربلای 5 سردار فضلی[1] آمد دنبالم و گفت: پاشا، به من نیروی شناسایی بده تا ما فلان جا برویم. من آن موقع، سردار فضلی را نمی شناختم، گفتم شما را من نمی شناسم، برو فرمانده لشکرت را بگو بیاید. بعد دیدم می خندد و می گوید خودم فرمانده هستم، کمک کنید. گفتم چشم. در عملیات کربلای 5 که به آن می رسیم، بچه های لشکر های دیگر را آموزش می دادیم. متأسفانه یادداشت یا گزارشی برای خودمان تهیه نکردیم. توجهی به این چیزها نداشتیم.

§        از شناسایی اروند نکته ای مانده است که نگفته باشید؟

در مجموع، بچه های منتخب اطلاعات که برای آموزش غواصی و شناسایی گزینش شده بودند، تا قبل از شب عملیات حدود 160 بار از اروند عبور کردند، به طور میانگین از هر معبر [8 معبر] 10 بار اقدام به شناسایی شد که مجموع رفت و برگشت آن برای هر معبر 20 بار و برای جمع معبر ها 160 بار می شود، یعنی حدود هشتاد بار رفتند، هشتاد بار برگشتند، با احتساب 8 بار عبوری که در شب عملیات برای شکستن خط از این معبر ها انجام گرفت، در مجموع 168 بار از اروند توسط بچه های شناسایی اطلاعات عملیات، عبور انجام گرفت.

§        نحوه شکستن خط که در عبور آخر انجام گرفت، چگونه در سطح لشکر مورد بحث قرار گرفت؟

تقریباً حدود یک ماه تا یک ماه و نیم مانده به شب عملیات، کم کم نحوه شکستن خط، در جلسات مختلف مورد بحث قرار گرفت،  محور این جلسات، شخص آقا مرتضی بود، شیوه آقا مرتضی، توجیه کامل تمام بچه ها در این زمینه بود، آقا مرتضی دسته دسته، گروهان به گروهان، گردان به گردان، بچه ها را جدا می کرد و برای آنها جلسات توجیهی می گذاشت، به صورت دسته جمعی هم این جلسات را برقرار می کرد و از تک تک شان می پرسید که می خواهید چه کار کنید؟ چه کار باید بکنید؟ کجا باید بروید؟ چگونه خط را بشکنید؟ کجا امتداد پیدا کنید؟ کجا با هم الحاق پیدا کنید؟ به طور کلی تمام مباحث مربوطه در این جلسات طرح می شد، شهید طوسی و تقی مهری بعنوان جانشین شهید طوسی در لشکر نیز در این جلسات توجیهی بودند، این یک تدبیر خوب فرماندهی بود که آقا مرتضی انجام داده بود، یعنی نظارت بر کار، یعنی برای فرمانده گروهان ها و فرمانده دسته ارزش قائل شدن.

§        شما هم در این جلسات، نظر خاصی داشتید؟

قصه همین جاست، در بحث نحوه شکستن خط اختلافات اساسی با آقا مرتضی داشتیم، آقا مرتضی ابتدا مطرح می کرد که باید مثلاً گروهان به گروهان خط را بشکنید، دوباره مطرح کرد که دو گروهانه خط را بشکنیم و گفت به صورت گردانی باید خط شکسته شود، در واقع اعتقاد داشت این حجم نیرو، بتواند با فشار به صورت موج زدن خط را بشکند، ولی اینجا، نقطه ای بود که بچه های اطلاعات دیدگاه خاصی داشتند و به صورت علنی و بلند، معترض شدند، شهید پور اسماعیل، شهید مهدی نصیرایی، شهید بهاور، شهید روستا، شهید مجید سعادتی، شهید مسعود خدادادی، شهید شیویی، شهید عرب که از بچه های اطلاعات بودند و در جلسات توجیهی گردانها، شاهد مباحث یاد شده بودند، اعتراضشان بلند شد که ما این وضعیت را قبول نداریم، آقا مرتضی اندکی مجاب شد و گفت پس از هر معبری، 22 نفر انتخاب بشوند و خط را بشکنند، مجدداً بچه های اطلاعات اعتراض کردند، شهید پور اسماعیل بلند شد و گفت من 22 نفره نمی برم. [ به خاطر اینکه] عبور اروند در شب عملیات که برای خط شکنی انجام می شد، در واقع از نظر مخفی کاری، در ادامه همان فرایند شناسایی قرار داشت و باید اصول کار رعایت می گردید، بچه های اطلاعات، اعتقاد داشتند، اقدام به شکل انبوه برای خط شکستن، ناقص تمام اصول اطلاعات است، دشمن کاملاً آگاه می شد و همه را به رگبار می بست، شهید پور اسماعیل در اعتراضش گفت ما باید مخفی برویم و دشمن را نابود کنیم و بعد دیگران از روی جنازه ما بروند، می گفت از «روی جنازه ما بروید!» شهید روستا می گفت، من قبول نمی کنم، 10- 12تا نیرو را بیشتر نمی برم، نهایتاً آقا مرتضی، نظر نهایی خودش را گفت که از هر معبر 18 نفر برای خط شکستن اقدام کنند، باز هم بچه های اطلاعت معترض بودند، البته طبیعی هم بود، کار شناسایی از اول تا آخر بر عهدة بچه های اطلاعات بود و من به طور مستقیم با آنها بودم، خودِ شهید طوسی هم بود و مسئول اطلاعات بود، ولی شهید طوسی بیشتر با آقا مرتضی بود و در حد جانشینی لشکر، کارهای لشکر را انجام می داد، بر این اساس بچه های اطلاعات حرف اول را می زدند، در هر حال خط شکستن هم به مانند بسیاری از امور دیگر به شکل طبیعی به گردن بچه های اطلاعات افتاد.

§        با همان بچه هایی که تا به حال با یکدیگر تمرین کرده بودید؟

بله، به اضافه اینکه از آقا مرتضی اجازه گرفتم از هر گردان یک نفر دیگر را انتخاب کنم، حدود ده پانزده نفر دیگر را انتخاب کردم تا جزء نیرو های اطلاعات شوند، آقا مرتضی گفت این ها دیگر جزء شما باشند و با شما کار کنند، با توجه به اینکه این افراد آموزش های گذشته را ندیده بودند، آنها را تحت آموزش های خاصی قرار دادیم و درست تا شب عملیات آنها را برای خط شکنی آماده کردیم.

§        تقسیمات نیروهای خط شکن چگونه انجام شد؟

این تقسیمات بر اساس همان 18 نفری که آقا مرتضی دستور داد انجام گرفت و خودِ شهید طوسی نیز آن را انجام داد، بچه ها از تقسیماتی که شده بود راضی نبودند، خودِ من اعتراض داشتم، محبی که الآن فرمانده اطلاعات نیرو ی زمینی است به من گفت که بچه های ما از این تقسیمات راضی نیستند، به این نتیجه رسیدیم که یک جلسه ای با شهید طوسی برگزار کنیم، به همراه محبی[2] و بشارتی،.... جلسه ای با شهید طوسی گذاشتیم، شهید طوسی گفت: پاشا چیزی که بسته شد، دیگر حرفش را نزن! من هم رو به بچه ها کردم، گفتم دیگر همین است.

§        بچه ها اعتراض نکردند؟

نکتة مهمی که اتفاق افتاد و آن اینکه، من جلسات محرمانه ام را با بچه ها همچنان دارم، در این جلسات، [از] نحوه ی خط شکنی [صحبت می شد] [ و من] از بچه هایی که قرار است خط شکن ما باشند، پرسیدم، شما چه می گویید؟ گفتم واقعاً شما یقین دارید که با تعداد کم خط را می شکنید؟ شهید روستا، شهید شیویی، شهید عرب،... هر کسی گفت که ما آنقدر یقین داریم و قلبمان گواهی می دهد که ما خط را می شکنیم، شهید می شویم و بچه ها عبور خواهند کرد، با اطمینان و یقین صحبت می کردند، گفتم، پس باید با یکدیگر اتحادی ببندیم، چیزی که می خواهید را من به شما اجازه می دهم، گفتم آقای پور اسماعیل چند تا نیرو می بری؟ گفت ده دوازده تا نیرو بیشتر نمی برم، گفتم به نام 14 معصوم 14 تا ببر، گفت باشد، [ البته] وقتی به پور اسماعیل می گفتم 14 تا نیرو باید ببری [یک متر] از زمین بلند می شد، می گفت: اینها چیه؟ 20 تا نیرو را من چه جوری ببرم؟  البته در شب عملیات از این 14 تا، 3 تا را کم کرد و با خودش نبرد، برای تمام بچه ها همین 14 تا را گذاشتیم، بعضی ها 12 تا و بعضی ها 10 تا بیشتر با خودشان نبردند، محور شهید پوراسماعیل به ده نفر هم رسید، فعلاً کسی از این تصمیم و چگونگی جابجایی نیرو خبری ندارد، شهید طوسی و آقا جواد، من بودم، شهید مرشدی بود و بشارتی،  بشارتی هم خیلی سرش شلوغ بود، به همه گفتم مسئولیتش با من، هر کاری می خواهند بکنند با من می کنند، البته بعداً وقتی به فاو رسیدیم، سرِ فرصت من این قضیه را افشا کردم و به آقا مرتضی گفتم. آقا مرتضی مرا بوسید و گفت: «خب، کارت خیلی خوب بود، دستت درد نکنه.»

§        دلیل این همه اصرار برای کم کردن چی بود؟

از یک طرف، با وجود افراد زیاد ترس لو رفتن وجود داشت، از طرف دیگر بچه های اطلاعات اعتقاد داشتند هر چه کمتر، ولی با کیفیت تر، بهتر، به هر حال من این کار را کردم و اجازه اش را به مسئولین معبرها دادم، بعداً هم در فاو به آقا مرتضی گفتم.

§        چگونه فرصت کردید، هشت معبر را سرکشی کردید و این کار را انجام دادید؟

از قبل هم، هماهنگی ها شده بود، ولی معبر هشت نشد و حدود 15 یا 16 نفر را با خودشان بردند. [که در هر محور]5 - 6 نفر از بچه های اطلاعات بودند، جلودار، بچه های اطلاعات بودند، پشت سر آنها تخریب بود، به معبر که می رسیدند، تخریب می رود و معبر را باز می کند، جناح راست و چپ، آر پی جی زن،... هم مشخص می شدند، بچه های اطلاعات، خودشان تخریب هم بلد بودند، در شب عملیات، بچه های اطلاعات با خودشان آر پی جی هم برده بودند و آنها را به همراه اسلحه ها، تلفن ها،.... در نایلون قرار داده بودند و به همراه داشتند.

§        آیا پیش بینی شده بود که اگر، کسی دارد غرق می شود، یا بر اساس تلاطم جزر و مد آن شب، دیر رسیدند چه کار کنند؟

بله. به آنها گفتم که چنانچه کسی دارد غرق می شود، به عقب برگردد، غواصی بود دیگر، باید بر می گشتند، اتفاقاً در همان نیمه های راه این وضعیت پیش آمد، نمی دانم چرا بعضی ها در ابتدا جوگیر شده بودند که حتماً باید در گروه عبور برای خط شکنی قرار بگیرند، متأسفانه شنیدم بعضی از افراد اینگونه مطرح می کنند که گفته شده بود، چنانچه فردی دچار مشکل شد و در حال داد و فریاد است، دیگران او را در زیر آب نگه بدارند تا خفه شود! خداوند شاهد است که چنین بحثی نبود و اتفاقی نیز نیفتاده است، مهرعلی در تلویزیون مازندران این مسأله را مطرح کرد که به ما گفتند که چنانچه بچه ها داد و فریاد می کنند و یا حسین یا حسین می کنند، دهانشان را بگیریم، تو آب نگه بداریم تا خفه شوند و بعد ول کنیم، اصلاً چنین چیزی صحت ندارد، ما گفتیم چنانچه بچه هایی کم آوردند و احساس خطر کردند و آه و ناله سر دادند، دهانشان را بگیرید و آنها را به عقب انتقال بدهید و دیگر با خودتان جلو نبرید تا سر و صدا نکنند.

§        همان بچه هایی که موفق به عبور می شدند، امکان گم کردن مسیر وجود نداشت؟

بله، وجود داشت، شب عملیات، آقا مرتضی، در آخرین جلسه، مسایل را تشریح کرد، شهید طوسی نیز مطالب خود را تشریح کرد، نوبت به من رسید یک نکته اساسی را مطرح کردم، گفتم: برادرهای عزیز: شما اروند را عبور می کنید و به آن طرف می رسید، حالا شاید به جایی که رسیدید، معبر شما نباشد که حق ندارید دنبال معبرتان بگردید، هر جا رسیدید همان جا معبرتان است، چون دیگر وقت ندارید که دنبال معبر بگردید، هر جا بروید، همین میله هشت پری و سیم خاردار است که باید باز شود، در شب عملیات، دقیقاً همین مسأله نیز پیش آمد، شهید پوراسماعیل که مسئول معبر یک بود و شهید روستا که مسئول معبر دو بود، به اشتباه به معبر همدیگر رسیدند که حدود 30 متر فاصله بیشتر نداشتند، بعداً به من گفتند که آنجا گفته ی شما یادمان آمد که هر جا رسیدند، همان جا معبرتان است، دنبال معبر نچرخید.

§        بچه ها، کنار ساحل قرار گرفته اند، در اینجا نکته ای هست که بفرمایید؟

شب عملیات شد، با بچه ها در کنار ساحل قرار گرفتیم، بشارتی هم کنار ساحل بود، آقا مرتضی آمد و تک تک بچه ها را تفقد نمود، سرشان را دست می کشید و می گفت امام زمان جلودار شماست و آنها را ترک می کرد، اینکه امام زمان جلودار بچه هاست، معروف شده بود، در طول مدتی که بچه های اطلاعات در سنگرها، در روزهای جمعه، روز های خاص، برنامه های عزاداری، مداحی، سینه زنی، و مراسم دعا را انجام می دادند، شهید مهدی نصیرایی با جمله های زیبا و قشنگ خود، روح آنها را نوازش می داد و می گفت، بچه های اطلاعات، جلودار شما امام زمان(عج) است، بچه های غواص، جلودار شما امام زمان هست. قبلاً گفتم که همه بچه های اطلاعات در زمان شناسایی طناب داشتند، این طناب ها، 14تا گره به نام 14 معصوم (ع) داشت، یا به هر تعداد گره ای که می بستند، تفاوتی نداشت؛ تمام بچه های غواص، گره جلو را دست خودشان حلقه نمی زدند و می گفتند این جلودارش امام زمان(عج) است، متأسفانه الآن در صحبت بعضی از فرماندهان عزیز [سردار کمیل، سردار مرتضی قربانی...]، خط شکستن تمام این هشت معبر را به یک فرد خاصی نسبت می دهند که درست نیست! این نکته ای بود که پیش از هر کس شهید نصیرایی تذکر داده بود، جلودار بچه ها امام زمان(عج) بود.

§        خط شکنی، برای بچه ها خیلی مهم بود؟

خیلی ها، دلشان می خواست که خط شکن باشند، خاطرات آن لحظات فراموش شدنی نیست، مجردها، متأهل ها را مانع می شدند، به شوخی به آنها می گفتند: خجالت نمی کشید، زن دارید، باز هم می خواهید دنبال حوری بروید؟ از این طریق می گفتند که باید ما مجرد ها برویم، به شوخی، حرف و استدلال خودشان را مطرح می کردند، شهید مسعود خدادادی را دیدم، یک گوشه ای دارد گریه می کند، گفتم: چی شد؟ گفت، من همشهری تو هستم[البته نامزدش، گرگانی بود]، ادامه داد که من اینقدر عرضه ندارم که مرا برای خط شکنی بفرستی؟ چرا بچه های دیگر را فرستادی! گفتم، باشد پسرجان، تو هم برو؛ تازه نامزد گرفته بود، محمد مرشدی تازه ازدواج کرده بود، شهید مهدی نصیرایی، فکر می کنم، تازه نامزد گرفته بود، خیلی از بچه ها مجرد بودند، باور کردنی نبود که بچه ها اینگونه بیایند و در رابطه با شهادت، از یکدیگر سبقت بگیرند.

§        دشمن از سر و صدای شما متوجه چیزی نشد؟ جابجایی نفرات، تانکها،... شکی برایشان ایجاد نکرد؟

باید از آنها سؤال کرد، ولی سر و صدای آنچنانی بلند نمی شد، درختان خرمایی که ما را در برگرفته بودند و در سمت عراقی ها هم بود، خود به خود صداگیری می کردند، از سوی دیگر بزرگترین امنیت، هم برای ما و هم برای دشمن، خودِ اروند بود، باور کردنی نبود که از اروند عبور کنیم، باورشان نمی شد، اگر باور می کردند، به مانند هور، خط پدافندی شان را جدّی می گرفتند، آنها ما را دیده بودند، شلیک هم کرده بودند ولی جدی نگرفته بودند تصورشان همان وجود نیرو های ژاندارمری در سمت ما بود، ژاندارمری را هم نمی زدند، ما هم جز تک تیراندازی های متفرقه با ژ 3، کاری دیگری را اجازه نمی دادیم که انجام بشود، یعنی همان اصول ژاندارمری را رعایت می کردیم، ژاندارمری را هم بعد از مدتی خالی کردیم و آنها رفته بودند، برای عادی نشان دادن وضعیت هم، شب عملیات، تک و توک با ژ3 تیر اندازی می کردیم، به سمت فاو می زدیم، به هوا می زدیم، زمانی که غواص های ما در شب عملیات در آب اروند هم قرار گرفته بودند، گفته بودم، با ژ3 تیر اندازی های متفرقه انجام بشود؛ یعنی زمانی که بچه ها داشتند به سمت جلو می رفتند. تیرهای آنها هم تک و توک می آمد، ولی مشکل خاصی ایجاد نمی کرد، در شب عملیات یک بار در سمت معبر هشت ما روشنایی ایجاد کرده بودند که حدود بیست ثانیه روشن بود و بعد خاموش شد، بعداً که از آنها اسیر گرفته بودیم و این مورد را از آنها سؤال کردیم، می گفتند که برای آزمایش بود و به چیز خاصی مشکوک نشده بودند. [که] برای فرماندهان و خود آقا مرتضی که من نزدیکشان بودم، نگران کننده بود، ما هماهنگی ها را انجام داده بودیم و صبح نیروها را تقسیم بندی کرده بودیم، آقا مرتضی هم، همه آنها را بوسیده بود و ما بچه ها را تک تک از زیر قرآن رد کرده بودیم.

§        در شب عملیات، برخلاف پیش بینی ها، هوا دگرگون شد و شروع به باریدن کرد. این مسأله وضعیت شما را به هم نزد؟

تقریباً از همان دمِ غروب شب عملیات، کم کم هوا دگرگون شد، ساعت شروع عملیات ده شب بود، حدود ساعت هشت شب، کم کم، قطرات باران شروع شد، بچه ها که در آب قرار گرفته بودند، نم نم باران می بارید، این بارندگی، به آرامی تا فردا صبح و روز بعد ادامه داشت،  نمی دانم چه سرّی در آن بود، ولی واقعیت آن بود که ما امیدوار بودیم در زمان عملیات [ده شب] که رودخانه اروند در مدّ کامل قرار داشت، به تدریج مهتاب در آید، در طول جنگ، معمولاً


[1]. سردار علی فضلی فرمانده ی لشکر10 سیدالشهدای کرج بود و در حال حاضر فرمانده ی قرارگاه ثارالله می باشد. (راوی)

[2]. سردار محبی در این زمان جانشین اطلاعات تیپ یک لشکر 25 کربلا بود. (راوی)

والفجر8

قسمت چهارم

   

        بچه ها تا کجای اروند برای شناسایی می رفتند؟

خیلی به دشمن نزدیک می شدند، حدود یک هفته از شناسایی می گذشت که شهید مجید سعادتی آمد و گزارش شناسایی خود را داد، گفته بود که در حالی که آب در مدّ کامل قرار داشت، وی رفته بود تا زیر اسکله دشمن، مثل اینکه در چولان و آب کنار ساحل قرار داشت، می گفت امروز عراقی ها تو سر ما آب ریختند![1]، بهش به شوخی می گفتیم باید بروی تو اروند هفت بار غسل کنی تا پاک بشوی، دیگر با تو دست نمی دهیم، می خواستم بگویم که تا این اندازه بچه های ما نزدیک می شدند، ته سیگار و... سر بچه های ما می ریختند.

        بچه های شناسایی چه سن و سالی داشتند؛ از نظر تحصیلات در چه سطحی بودند؟

از تحصیلات زیاد صحبت نمی کردیم، دیپلمه داشتیم، فوق دیپلم هم داشتیم، اما سیکل هم داشتیم که خودِ من سیکل بودم، بعضی ها هم سواد شان به شش کلاس و هفت کلاس می رسید، جوان بودند، اغلب بین 18 تا 25 سال سن داشتند. بزرگترین شان من بودم که 35 سال داشتم. جوان هایی بودند که احساس غرور خاصی در سرشان بود و نترس، عاشق بودند، من  سال 67 و آخرهای جنگ  بعد از قطعنامه، در هفت تپه زمانی که مقام معظم رهبری رئیس جمهور بودند گزارش دادم و گفتم که بچه های اطلاعات یعنی اینکه شش ماه نباید بروی مرخصی! می گفتند نمی رویم، می گفتیم اصلاً انگیزه ورود شما به اطلاعات عملیات چیست؟ می گفتند شهادت.

§        در اندازه گیری دقیق جزر و مدّ و محاسبه فنی آن از همین بچه های شناسایی با این سطح سواد استفاده می کردید؟

شناسایی و محاسبات را اول، خودِ قرارگاه انجام می داد و آنها اطلاعات خودشان را به ما انتقال می دادند و می گفتند، که شما باید زمان این محاسبات را بدست بیاورید.[البته] ما گزارشات را انجام می دادیم، لشکر 25 کربلا کنار ما لشکر7 بود او هم انجام می داد، کنار آن لشکر، لشکر امام حسین(ع) بود، مثلا ما جلوی فاو ساعت مد ما 9 شب بود، ولی پایین تر ما به دره ی خلیج فارس لشکر 7 ولیعصر هم بود اگر برای ما جزر ساعت 9 بود [ به خاطر فاصله ها] برای آنها کمتر بود، [براین اساس] ما می آمدیم حد وسط را انتخاب می کردیم، مثلاً این نکته را فهمیدیم که هر بیست و چهار ساعت، زمان مدّ حدود 45 دقیقه به عقب می افتد. به این معنی که اگر چنانچه امشب ساعت 11 مدّ کامل بود فردا حدود ساعت 11:45 دقیقه مدّ می شد. همین طور دور می زد یعنی می شد تا شب زمان عملیات را محاسبه کرد و فهمید که مدّ کامل چه ساعتی است شبیه محاسبات تقویم. این طور بود که ما شب عملیات والفجر هشت را محاسبه کردیم که حدود ساعت 10 شب، مدّ کامل است. این نکته را از اول نمی دانسیتم. بر طبقه تجربه و محاسبه بدست آوردیم. به سواد آنچنانی نیاز نبود. بهترین محاسبات، همانی بود که هر لشکر برای خودش انجام می داد.

§        در هر دور 45 دقیقه زمان مدّ به عقب می افتاد؟

متغیر بود، از 45 دقیقه تا یک ساعت متغیر بود، در منطقه خسروآباد این تفاوت بیشتر بود.

§        با بیماری بچه ها چیکار می کردید؟

مریض به آن معنا نداشتیم، در حد سرماخوردگی بود که آن هم با خود درمانی بچه ها حل می شد، دارو هم داشتیم، چیز حادی هم نداشتیم که مجبور شویم آنها را به عقب ببریم، البته بچه ها توجیه بودند، اگر آنها را به عقب هم می فرستادیم، مشکل نداشتیم، تنها من و شهید طوسی به عقب تردد داشتیم و نیرویی را از منطقه خارج نکردیم.

        معبر شما تا آخر و تا زمان شروع عملیات همین جا بود و تغییری نکرد؟

هیچ گونه تغییری نکرد، ما 8 معبر داشتیم که تا زمان عملیات در اختیار ما بود.

        گفتید در خلال این مدت شناسایی، هر یک از نیرو های مسئول در سرِ معبرها، حداقل یک بار برای شناسایی رفتند. آیا جلسات هماهنگی و یا بررسی و تحلیل گزارشها را با آنها داشتید که مثلاً دو طرف توجیه بشوید؟

نتیجه شناسایی ما در واقع همان شناسایی بود که شب اول این بچه ها انجام می دادند، هیچ گونه تغییراتی نداشتیم که پیرو آن مشکوک شویم، همان شاخص بندی بود که ما داشتیم، چیز خاصی نبود.

§        نتیجه شناسایی را چگونه گزارش می کردید؟

ما طبق وظیفه، گزارشهایی را که بچه ها می دادند، به شهید طوسی منتقل می کردیم، هر دفعه که گزارش می دادند، به شهید طوسی می گفتیم، زمان مشخصی نداشت، احتمالا شهید طوسی به صورت شفاهی، به قرارگاه گزارش می داد، هنوز تا این مدت هیچ گونه گزارش به صورت کتبی ننوشتیم، اگر هم شهید طوسی می نوشت، این کار را در اهواز انجام می داد و بعد می برد به قرارگاه منتقل می کرد، من این را مطمئن نیستم.

        بعد از بیست روز هنوز خودتان در منطقه هستید؟

بعد از این، دیگر کم کم نیروهای جدید سر می رسند و ورود گردان ها شروع می شود. تا این مدت که حدود یک ماه و نیم از آمدن ما به خسروآباد و اروند می گذشت، ما کارهای اولیه را انجام می دادیم. بعد از این مدت ورود گردانها شروع شد. در همین حین یک روز که با شهید طوسی در سنگر اطلاعات نشسته بودیم، آقا مرتضی سر رسید و در زمینه نحوة آموزش گردانها با یکدیگر صحبت کردیم. باز هم این مسئولیت بر گردن اطلاعات - عملیات افتاد. باید کار آموزش شناسایی و غواصی را به بچه های گردان انجام می دادیم. از آقا مرتضی اجازه گرفتیم که ما هر نیرویی را که می خواهیم باید در اختیار ما بگذارند. گفت هر نیرویی دلتان می خواهد بگیر. یک سری از بچه های اطلاعات محور دوم که در اختیار خودم بود و یک سری از بچه های اطلاعات محور یک را با همدیگر ادغام کردم تا آموزش غواصی گردانهای عقب را انجام بدهند. حدود 60 نفر نیرو در مجموع برای این کار در نظر گرفتیم. آموزش غواصی باید در بهمن شیر انجام می شد. به همراه شهید مرشدی و یکی از بردارهای دیگر ابتدا این بچه ها را بردیم خط تا کنار اروند توجیه نماییم. با آنها مشغول چیدن گونی ها شدیم. آقا مرتضی گفته بود که باید این گونیها را بچینید. بچه های مهندسی با کامیون خاک می آوردند. این خاکها را این بچه ها به همراه بچه های اطلاعات کول می کردند و این ور و آن ور می بردند. از تمام نیرو ها، از اطلاعات گرفته تا مهندسی،... برای این کار استفاده می کردیم.

        شناسایی هم همچنان ادامه دارد؟

بله، همچنان شناسایی هم انجام می دادیم، در حدی که بچه های جدید به همراه بچه های توجیه شده قبلی بروند با آب آشنا بشوند و ترس از اروند از آنها گرفته شود، زمانی که در هور بودیم، هور ساکت و آرام بود و براحتی موانع را کنار می زدیم و شنا و غواصی می کردیم، در اینجا خودِ شهید طوسی، بشارتی، امانی[2] که جانشین مرتضی قربانی بود، با توجه به اشرافی که به امور داشتند، در آموزش شناسایی نیروهای جدید حضور داشتند. شهید طوسی فرمانده تیپ های لشکر مازندران، فرمانده ی گردان ها را می آورد و لباس غواصی می پوشاند و به داخل آب می برد که نیروهایشان تشویق بشوند برای پوشیدن لباس غواصی که آموزش ببینند، حاج کمیل هم که هنوز مریض احوال بود و من کمتر او را می دیدم.

         تا این لحظه، از سوی فرمانده لشکر، برای سرکشی و نظارت می آمدند؟ یا از شما می خواستند که کارتان را انجام بدهید؟

خود آقا مرتضی قربانی می آمد گونی کول می کرد، با فرغون گونی می بردند، فرمانده ی گردان، فرمانده ی تیپ، فرمانده ی محورها، فرماندهان ستاد، همه یعنی خودمانی بودند همه ی اینها حتی روزها گونی را پر از خاک می کردند و شب می بردند به ساحل اروند که با خاک و خاشاک و برگ خرما می پوشاندند. [افسر قرارگاه هم] اصلاً منطقه نمی آمدند، ما نمی گذاشتیم که کسی به منطقه ما بیاید. [بعد از مدتی] دیگر کم کم همه دارند می آیند، [اولین گردانی که آمد] گردان حاج بصیر [بود]، گردان مالک[هم] بود، [کم کم]گردان های دیگر آمدند، همه ی این گردانهایی که آمدند ما سریع اینها را اولین کاری که کردیم آموزش غواصی دادیم، از زمانی که گردان ها آمدند[آموزش تو بهمن شیر] تا درست قبل از عملیات[ ادامه داشت].[تو بهمن شیر] فقط بچه های مازندران آموزش می دیدند [و] هیچ لشکر دیگری نبود. یعنی با لباس غواصی شب توی بارون اینها را[آموزش دادیم] تو آب بودیم، تو بهمن شیر، بهمن شیر تقریبا شبیه اروند بود، مهندسی و.... [هم] آمدند. ابزار ها را مستقر می کردیم، دوشکا می زدیم، توپ 23 آوردیم، بعد تانک به خط آوردیم و استتارش کردیم، ما دیده بان را آوردیم و اولین دیدگاه را روی یک درخت نخلی بین نهر بوفلفل و پاسگاه فرخ پی، مستقر کردیم؛ در میان نخلها به گونه ای مخفی کار گذاشتیم تا محرمانه بماند و کسی متوجه آن نشود که آقا رحیم صفوی هم رفت آن دیدگاه را تماشا کرد.

         کار دیده بانی چی بود؟

تردد ماشین ها و رفت و آمد نفرات دشمن[را] رصد می کرد، که مثلاً چه لباس هایی می پوشند، نیرو هایی که چریک یا رزمی باشند، به هر حال سر حال ترند، ولی ما می دیدیم که نیرو های دشمن در این منطقه خیلی شل و ول هستند، تحرک آنچنانی هم نداشتند، من خودم می رفتم دیدگاه و نگاه می کردم، شهید طوسی هم خیلی روی دیدگاه و دیدبانی نظارت داشت. [این دیدگاه تا آخر شناسایی هم دست ما بود] لو نرفت، ما همین یک دیدگاه را داشتیم چون نمی خواستیم شلوغ بشود، همان جا فقط محرمانه می رفتند بازدید می کردند فرماندهان لشکرها و فرماندهان قرارگاه و خود آقا رحیم آمد بالا دید. [کم کم یگان های دیگر هم] وارد شده بودند و داشتند در کار ما هم تداخل می کردند، می آمدند این ورِ سعدونی، آمدند سعدونی ولی ما گفتیم که این نقطه حد ماست و شما دیگر حق ندارید که به این طرف بیایید.

        شما اولین یگانی  بودید که وارد منطقه شدید؟

بله، البته شاید بودند ما خبر نداشتیم، یا آنها خبر نداشتند که ما هستیم، بعد ها فهمیدیم که در سمت چپ ما یگان 7 ولی عصر(عج) و 41 ثار الله مستقر شدند و در سمت راست ما 31 عاشورا و لشکر 5 نصر از بچه های مشهد. یک نکته اینکه اخیراً فرمانده ی  لشکر 7 ولیعصر که کنار ما بود، در پژوهشگاه برای ما توضیح می داد، [که در این عملیات] سه معبر داشت و هر معبر 100 تا نیرو برد، 100 تا، ما 10 تا12 تا[می بردیم]. [که در این عملیات] یک معبرشان گم شد، نرسید به خط، صد نفرشان رفتند جای دیگر.

§        در گزینش نیروهای جدید برای شناسایی وسواس هم بودید؟

بله، گفتم که از آقا مرتضی اجازه کار را گرفته بودم، به بچه ها هم گفته بودم که باید بهترین نیروها را از بچه های گردان برای شناسایی انتخاب کنند، البته کار جدید من با این نیرو ها زیاد طول نکشید، در یکی از شب هایی که داشتم کار چیدن گونی ها در کنار اروند را به بچه ها توجیه می کردم و در حال صحبت کردن بودم، صدای انفجار خمپاره 60 درست در کنار ما به گوش رسید، یکی از ترکش های این انفجار از طریق لاله گوش و با عبور از جمجمه رفت تو لایه پوستی مغز و خون شروع کرد به فواره زدن.[که] این [اتفاق] دو ماه قبل از عملیات بود.

§        در این هنگام، از بچه ها، چه کسانی در اطراف شما بودند؟

شهید محمد مرشدی و چند تا از بچه های دیگر بودند، بچه ها خواستند مرا کول کنند و به عقب بیاورند ولی من هنوز هوش بودم و گفتم راه می آیم، ولی آنها مرا کول کردند و تقریباً تا نصفه راه آورند، کم کم داشتم بی حال می شدم، آوردند نهر بوفلفل، شهید طوسی و جواد قاسمی، مسئول حفاظت اطلاعات لشکر در آنجا بودند، سریع مرا تو ماشین انداختند و آوردند آبادان، شهید طوسی و جواد قاسمی[3] هم همراهم آمدند، همچنان خون ریزی ادامه داشت و بی حال شده بودم، دیدم شهید طوسی دارد گریه می کند. جواد... هم همین طور، دست و پا می زدم، پاهایم را که به کف ماشین می زدم، شهید طوسی خیلی غصه دار می شد، بعدش مرا بردند اهواز، آنجا نگاه کردند و گفتند سریع باید به تهران انتقال یابم، یک شب هم اهواز نخوابیدم، مرا به همراه تعداد زیادی از مجروحین تو هواپیما C130 گذاشتند، طبقه دوم تخت بودم، یک لحظه فکر کردم هواپیما دارد سقوط می کند، تکان شدیدی خورد، خیلی از بچه ها، از روی تخت پایین افتادند، پس از پیاده کردن از هواپیما ما را بردند به یک بیمارستان ارتش؛ نمی دانم 501 بود [یا] 502 بود.... ولی می دانم که مال ارتش بود، تمام این مدت از زمانی که ترکش خوردم تا الآن در مدت 24 ساعت بوده است، بعد ما را به بیمارستان شریعتی انتقال دادند، آنجا معاینه کردند، دیدند یک چیز دیگر پشت چشم من است.

§        همان جای تیر قبلی که به چشم شما خورده بود؟

بله، دکتر تعجب کرد و گفت تو چی خوردی پسر؟ گفتم هست این تو دیگر، مسکّن زده بودند، بد صحبت می کردم، از چشمم پرسید، گفتم چشمم سالم نیست، مصنوعی است، بعد با دستگاه معاینه کرد، دو سه تا همکارانش را آورد و گفت چشمم را ببینند، آنها با چشمم ور رفتند و هر یک چیزی گفتند، به آنها گفت: اصلاً متوجه هستید! این چشمش مصنوعی است، دکترها تعجب کردند، دکتر اصلی ارمنی بود به اسم آوانسیان، ناراحت شدم و به دکتر آوانسیان گفتم: آقا ببخشید، من درد دارم، وقت ندارم که،  شما با دکتر های خودت بالای سر ما دارید آزمایش می کنید، من دارم با مسکّن صحبت می کنم. گفت: مشکلی نیست، من تو را درمان می کنم، بردند و مرا بستری کردند، شب بود، چند تا مجروح دیگر هم پیش ما آورده بودند، یکی از مجروحین، یکی از پاهایش تیر خورده بود، دیده بودم که، پای مجروح خود را تکان می دهد، صبح دیدم همین پسر، گریه می کند، گفتم چی شد؟ گفت: پای مرا از من گرفتند، من می توانستم پنجه پایم را تکان بدهم، تعجب کردم، گفتم یعنی اینجا اینقدر آزمایشگاهی است! از من خون گرفتند و گفتند برای آزمایش است، مجدداً خون گرفتند، گفتم برای چی از بدن ضعیف من خون می گیرید؟ گفتند دکتر برای آزمایش دستور داده است، خیلی خیلی ضعیف شده بودم، پنی سیلین به من می زدند و کپسول کفلین می خوردم و دیگر هیچ، بدنم خشک شده بود.

§        چند مدت در بیمارستان شریعتی بودید؟

همان هفته اول مجروحیت، چند روز که از بستری شدنم گذشت، ساعت حدود 2 نیمه شب مرا سوار برانکارد کردند و طبقه طبقه بردند پایین، گفتم برای چی مرا می برید؟ گفتند برای خون گرفتن، ناراحت شدم و گفتم حق ندارید، ببرید، می خواهید مرا عمل کنید؛ من شما را نمی گذارم، باید افرادی از آشنایان من باشند، رفتند سراغ دکتر، دکتر آمد، همین که رسید، دو تا کشیده زد زیر گوش من، گفت بزنید این آمپول بیهوشی را، بد و بیراهم می گفت! آمپول زدند ولی بیهوش نشدم، گفتم: من نمی گذارم، عمل کنید، به هیچ وجه اجازه عمل کردن مرا ندارید؛ بیچاره تان می کنم، دیدم، چَک بعدی دکتر زیر گوشم نواخته شد، گفت: آمپول دومی را هم بزنید، آمپول دیگر زدند؛ دیگر نفهمیدم چی شد، حدود ساعت نه صبح فردا بیدار شدم، یکی از بچه ها می گفت، پرستار گلویت را فشار می داد تا نفست بالا بیاید، داشتی خفه می شدی، دست و بال می زدی، من که هوش نبودم، چیزی را نمی فهمیدم، مقداری که به خودم آمدم، به برادرم زنگ زدم، همان برادر شهیدم.

§        یعنی هنوز، در این مدت یک هفته ای کسی به ملاقاتی شما نیامده است؟

اصلاً تا یک ماه و نیم بعد به خانواده ام خبر نداده بودم، طوسی اینها پیگیر کارم بودند ولی نتوانستند به تهران بیایند، خانم من در پایگاه شهید بهشتی، زمانی که من و شهید طوسی نبودیم، شبها، پیش خانواده شهید طوسی می خوابید، اتاق ما و آنها در پایگاه کنار هم بود، اتفاقاً همان شبی که مجروح شده بودم، عیالم، پیش خانم طوسی بود، شهید طوسی، کوله پشتی مرا که خونی هم بود و اسم من هم رویش نوشته شده بود بعد از انتقال دادن من به تهران، به خانه برد و بیرون دَم در خانه اش گذاشت، عجیب است که همان شب عیالم که با خانم شهید طوسی در خانة شان خوابیده بود، خواب می بیند که من [پاشا] تیر خوردم و مجروح شدم، جیغ می کشد و از خواب بیدار می شود، همان لحظه شهید طوسی نیز به خانه می آید و کوله پشتی مرا کنار در اتاق می گذارد، خانم شهید طوسی بهش می گوید که عیال پاشا هم اینجاست، انگار، خانمم می آید که برود خانه اش تا بخوابد، کوله پشتی پشت در را می بیند و مشکوک می شود، به خانم شهید طوسی می گوید، چقدر این، شبیه کوله پشتی حاجی [پاشا] است، خانم شهید طوسی در جواب بهش می گوید، نه، آقا طوسی هم از این کوله پشتی دارد، به هر حال چیزی متوجه نشد.

§        کسی دیگر شما را در بیمارستان ندید که بشناسد؟

چرا دیده بودند، برخی بچه های گرگان که مرا می شناختند و در غرب بودند، در بیمارستان مرا دیدند و شناختند، به من گفتند که فهمیدیم شما در اروند هستید! در برگه شناسه ی بستری روی تختم نوشته بودند که محل مجروحیت: اروند، این مسئله می توانست حساس باشد ولی اطلاعات دیگری از من نداشتند.

§        به هر حال عملتان کردند؟

نه، نگذاشتم، با اینکه مرا بیهوش هم کرده بودند. زنگ زدم، [ برادرم] آمد بیمارستان، سرم وصل بودم، نای صحبت کردن را نداشتم، بهش گفتم اورکتتو در بیار، رفتم دستشویی؛ سرم را از تنم در آوردم، لباسهایم را کندم و گذاشتم در همان دستشویی، اورکت داداشم را پوشیدم و گفتم برویم دَمِ در، گفت بَد است، خوبیت ندارد! گفتم: دارم در این بیمارستان می میرم، چه کار کنم اینجا؟ برادرم ماشینش را آورد دَمِ در بیمارستان و من آمدم بیرون، کاسبی داشت نارنگی می فروخت، به داداشم گفتم برو سه چهار کیلو نارنگی بخر، رفت خرید و آورد، ده دقیقه طول نکشید که تمامش را خوردم؛ این قدر بدنم آب می خواست، بدنم خشک شده بود، زبانم خشک شده بود، منزل برادرم کرج بود، راه افتادیم و رفتیم منزلش، دیگر از بیمارستان آزاد شده بودم.

§        از جراحت سر ناراحتی نداشتید؟

چرا، داشتم، رفتیم کرج و برادرم دکتر شخصی برایم آورد، معاینه ام کرد و گفت باید آرامش داشته باشید، با سر و صدا سرم خیلی درد می گرفت، دکتر خوبی که از ارتش بود، تهدیدم کرده بود که اگر دوباره برگردم جبهه، تا شش ماه دیگر می میرم، بهش گفتم این گفته خودتان را به یاد داشته باشید، شش ماه بعد می آیم به دیدنت، کما اینکه خدا را شکر با گذشت شش ماه دچار مشکل نشدم، بعدها دکتر رحمت، جراح فوق تخصصی که مسئول جراحان کشور هم بود، معاینه ام کرد و گفت: پسرجان! اگر این ترکش در سر جایش باشد بهتر از این است که ما بخواهیم کاسه سرتان را در آوریم؛ این کار آسیبش بیشتر خواهد بود، به هر حال این ترکش هم مثل همان تیر قبلی سر جایش باقی ماند، آن هم هست، این هم هست.

§        دیگر پیگیر امور بیمارستان نشدید؟

بیرون که آمدم، از طریق آشنایی که در مجلس داشتم از بیمارستان شکایت کردم، دستوراتی دادند، مثل اینکه دکتر مطرح کرد که من موجی هستم و از این حرف ها و به این طریق جان خودش را به در برد، با خودم گفتم که من باید ضرب شستی به این دکتر نشان بدهم و حداقل یک تیر بهش بزنم، یک بار[هم] قبل از عملیات] با محمد مرشدی رفتیم همان بیمارستانی که دکتر کار می کرد، ولی نبود، گفتم می زنمش به جهنم! چقدر مرا کتک زد و بد و بیراه گفت! واقعاً برای من سؤال انگیز شد، که چرا چنین برخوردی با من داشت؟!

§        تا کی منزل داداشت ماندید؟

از زمان مجروح شدنم تا برگشتن دوباره به اهواز حدود یک ماه و نیم طول کشید، یک هفته از این زمان را در بیمارستان شریعتی و مابقی را در منزل داداشم بودم، طی این مدت، هیچ چیزی به خانواده ام در مورد مجروحیتم نگفتم، به اخوی ام گفته بودم که هیچ چیزی به خانواده ام نگویند، یک ماه و نیم بعد، تصمیم گرفتم که به اهواز پیش خانواده ام برگردم، با خانواده تماس گرفتم و زمینه را آماده کردم که دارم بر می گردم، به خانمم گفتم که به صورت سطحی مجروح شدم، دارم به خانه می آیم، به خانه که آمدم از من پرسیدند کجا بودی؟ که من داستان مجروحیت را تعریف کردم.

§        کی به جبهه برگشتید؟

بعد از دیدار خانواده برگشتم به جبهه، الحمدا... کار بچه ها همچنان ادامه داشت، دوباره شروع کردیم و مشغول به کار شدیم، سرکشی اولیه کردیم و شهید طوسی مجدداً مرا توجیه کاری کرد، به عنوان اولین اقدام، به ساحل بهمن شیر رفتم، جایی که بچه ها در حال آموزش غواصی بودند، شهید طوسی و شهید حاج حسین بصیر هم بودند، همان لحظه بچه ها در حال فیلمبرداری بودند، که شبکه 5 آن فیلم را نشان هم داد، به هر حال بچه های اطلاعات کارهای خودشان را انجام می دادند، از شهید طوسی خواستم که می توانم تو اروند بروم؟ گفت: نه، شما نباید بروید، گفتم شاید بتوانم بروم، گفت: نه، مجروحیت داری، الآن خطر نکن، طوسی خودش به تنهایی از یکی از معبر ها رفت و برگشت، ولی برایش خیلی سخت بود، چون وزن سنگینی داشت، وقتی برگشت به بچه ها گفت که شما فرشته های روی زمینید، تو اروند رفتن و برگشتن، کار طاقت فرسایی بود، به هر حال مجروحیت برای من محدودیت ایجاد کرد و من نمی توانستم به اروند بزنم، ولی شناسایی ها هچنان ادامه پیدا کرد. [مجدداً برگشتم به بوفلفل] و[بعد از] حدودا یک ماه و نیم[که] از منطقه دور بودم [بچه ها که مرا دیدند] خوشحال شدند، سردار محبی بود [که] جلسه گذاشتیم و از نحوه ی خط شکنی صحبت کردیم، شاید یک ماه و نیم دیگر[ مانده بود به عملیات]، کارهای شناسایی قبلی پیگیری می شد، اشل بندی و تشخیص زمان جزر و مد اروند همچنان ادامه داشت، ولی شهید طوسی یک سری از بچه های محور سه را هم به منطقه آورده بود.  محور 3 ما کلا تو هفت تپه بود، آموزش های لشکر عقبه بود، محور یک ما تو هور مستقر بود، [محور] سردار شهید نعیمی[4] از آمل، [در این مدت] تلفاتشان من بودم. [ بعد از استقرار] دو تا تانک مستقر کرده بودیم، توپ 23 مستقر کردیم، یکی دو تا 106 نیز روبروی فاو مستقر کردیم، دکل نزدیم.

§        بچه های گردان ها که برای غواصی آموزش می دیدند، به آب اروند هم می زدند؟



[1]. مثل اینکه عراقی ها از بالا به سر و صورت شهید سعادتی ادرار می کنند. (راوی)

[2]. از نیروهای اطلاعات عملیات  اصفهان. (راوی)

[3]. باز نشسته سپاه.

[4]. سردار شهید حجت الله نعیمی در یک خانواده ی کشاورز و مذهبی  در شهریور سال 1344 در روستای فیروزکلای شهرستان آمل به دنیا آمد. در شش سالگی در مهر ماه سال 1350 وارد دبستان شهید برزگر(فعلی) روستای فیروزکلا شد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی در سال 1356 در مدرسه ی راهنمایی شهید بهروز غلامی ( فعلی) پاشا کلا مشغول تحصیلشد. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی در سال 1357 با وجود سن کم در فعالیت های انقلابی شرکت گسترده داشت. پس از پیروزی انقلاب  و تأسیس بسیج به عضویت ویژه ی بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آمل درآمد. وی پس از پایان تحصیلات، دوره ی متوسطه را در دبیرستان هفتم تیر روستای پاشاکلادشتسر آغاز کرد. در سال اول نظری (سال1461) به جبهه های غرب اعزام شد. سال اول متوسطه را در دبیرستان اقبال لاهوری سقز کردستان به پایان رساند. بیش از یک سال در واحد اطلاعات و عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهداء حضور داشت. وی پس از بازگشت از جبهه های غرب عازم جبهه های جنوب شد و در گردان یارسول(ص) از لشکر25 کربلا مشغول خدمت گردید. پس از مدتی به عضویت سپاه پاسداران در لشکر25 کربلا درآمد و در واحد اطلاعات و عملیات لشکر مشغول شد. مدتی بعد به مسئولیت تیم گشت شناسایی منصوب گردید. در آموزش استاد بود و با تسلط مسائل اطلاعات و عملیات را به نیروها تدریس می کرد. وی در تمام عملیات های لشکر 25 کربلا شرکت داشت و بارها مجروح شد. شهید نعیمی پس از عملیات کربلای یک به عنوان مسئول اطلاعات عملیات محور یک لشکر 25 کربلامنصوب شد. او در شناسایی مناطق عملیاتی کربلای4و5 نقش عمده ای داشت و به عنوان راهنمای گردان ها در این عملیات عمل می کرد. شهریور1366 به اصرار خانواده ازدواج نمود و پس از مراسم عقد به جبهه ها عزیمت نمود. وی پس از شهادت سردار سرلشکر شهید طوسی مسئول اطلاعات عملیات لشکر25 کربلا به اصرار همرزمانش بخصوص شهید گلگون مسئول محور دو اطلاعات  و فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر25 کربلا را پذیرفت. به دنبال آن در عملیات والفجر10 مسئولیت کل شناسایی را به عهده داشت. وی در عملیات بیت المقدس7 علاوه بر مسئولیت اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا به علت حساسیت منطقه ی عملیاتی شلمچه به عنوان پیک ویژه ی قرارگاه نیز فعالیت می کرد.وی در هنگامه ی عملیات سنگین دشمن در مناطق شلمچه و جزیره ی مجنون حضور داشت 15 روز قبل از پذیرش قطعنامه  از سوی جمهوری اسلامی ایران در 27 تیر1367 در نبردی سنگین با دشمن در جزیره ی مجنون با تمام توان جنگید و به اسارت دشمن درآمد و در عقبه ی جزیره ی مجنون به شهادت رسید.پیکر پاک او سال ها در منطقه ی عملیاتی باقی ماند و توسط گروه تفحص در عقبه ی جزیره ی مجنون شناسایی شد و به زادگاهش آمل انتقال یافت. جنازه ی این سردار شهید چون گمنام بود غریبانه تشییع و به خاک سپرده شد. (فرهنگنامه جاودانه های تاریخ، دفتر پنجم، صص427-418)

والفجر8

قسمت سوم

 

§        نیروهای دیگر مثل: ایست و بازرسی و دژبانی  هم آمدند؟

آنها هنوز نیامدند، دژبانی کل در جاده های اهواز- آبادان، اهواز- خرمشهر مستقر بودند و ما چون کارت تردد ویژه داشتیم با ما کاری نداشتند. ما که از حاشیه بهمن شیر راه افتادیم و آمدیم اینجا، دیگر اصلاً به عقبه کاری نداشتیم، یعنی بچه های ما با عقبه کاری نداشتند.

§        پس از استقرار چه کاری را شروع کردید؟

اشل بندی[1] آب اروند اولین وظیفه ما پس از استقرار بود، به این معنی که می خواستیم بفهمیم آب اروند در زمان جزر و مدّ، پایین و بالا می رود. این کار را با یک سیخکی که به آن اشل می گفتیم و میله ای بود که به صورت ده سانت ده سانت مدرّج شده بود، انجام می دادیم، بر طبق بررسی ما اختلاف سطح آب میان جزر و مدّ اروند حدود سه تا سه و نیم متر بود. یعنی از جزر کامل تا مدّ کامل سطح آب اروند حدود سه تا سه و نیم متر، کم و زیاد می شد. هر چه به طرف خلیج فارس حرکت می کردیم، این اختلاف بیشتر می شد و هر چه به سمت بالا دستی حرکت می کردیم این اختلاف کمتر می شد، این جزر و مدّ تا خرمشهر ادامه داشت، از محل استقرار ما تا خرمشهر حدود 110 کیلومتر امتداد اروند بود.

§        اطلاعات مربوط به اشل بندی را به کجا گزارش می کردید؟

به خود لشکر و قرارگاه گزارش می کردم و خود لشکر به قرارگاه نیز گزارش می کردند. و خود قرارگاه مستقیم می آمد از ما می گرفت، یعنی می خواست روزانه دستش باشد. [و این کارها با بچه های تیپ دو بود]. آمار کلی را خود قرارگاه به ما می داد، جزر و مدّ کاملی از منطقه و کشورهای منطقه را خود قرارگاه با جمع بندی گزارشات و... به کلیه فرماندهان لشکرهای موجود [لشکر25، 7 ولیعصر عج، 31 عاشورا...] می داد تا در زمان عملیات دچار مشکل نشوند، جزر و مدّ اروند در دهنه خلیج فارس، دهنه فاو وقسمت های بالادستی فرق می کرد، تمام این نوسانات را به لطف خداوند بچه های اطلاعات بدست آورده بودند، همه چیز دستشان بود.

§        اطلاعات مربوط به جزر و مدّ و اشل بندی را آموزش هم دیدید؟

آموزشی در کار نبود، برخی اطلاعات را خودِ شهید طوسی به ما داد و گفت: پاشا، شما بروید آنجا و جزر و مدّ اروند را اندازه گیری کنید، چقدر آب بالا می آید، چقدر آب پایین می رود، وقتی آب پایین می رود یعنی جزر، وقتی می رود بالا، یعنی مدّ. ما هم زمانی که آب در مدّ کامل بود یا کاملاً جزر بود، اندازه می گرفتیم.

جای نمایش نمودار مربوط به اشل بندی (جلسه پنجم)

§        به غیر از اشل بندی، به چه کاری مشغول بودید؟

ما کناره اروند را ابتدا به ده معبر شناسایی تقسیم کردیم و هر معبر را به یک نفر سپردیم، معبر یک که در واقع روبروی انتهای شهر فاو(قسمت پایین دستی اروند) بود را به یونس پوراسماعیل[2] سپردیم، معبر دوم را به شهید روستا[3] واگذار کردیم، معبر سوم را به شهید شیویی[4] دادیم، معبر چهارم را که اسکله بود، به شهید سعادتی سپردیم، معبر پنجم و ششم را یادم نیست که به کدام یک از برادرها دادیم، علی معینی، مسئول معبر هفتم شد، معبر هشتم به شهید عرب رسید،[5] معبر نهم و دهم را نیز.... ولی بعد دیدیم معبر های هفت و هشت و نه و ده به هم خیلی نزدیک هستند، آمدیم کلا به هشت معبر محدود کردیم، هر یک از معبرها را نیز شاخص گذاری[6] کردیم که بچه ها سر در گم نشوند و قاطی نکنند، به آنها هم گفتم که همزمان برای شناسایی اقدام نکنند، مثلاً دو در میان در شب برای شناسایی اقدام کنند، یا مثلاً هر شب دو یا سه تا بیشتر نروند، حدود 20 روز شناسایی اولیه ادامه داشت، هدف نیز شناسایی اولیه بود تا ترس آنها از آب بریزد. با بلم که اصلاً نمی شد، راهی نبود که بخواهند با بلم حرکت کنند، از تو خشکی حرکت می کردند تا ساحل اروند و بعد به آب می زدند، البته از چولان[اَتِّرا][7] ابتدایی موجود استفاده می کردیم و از داخل آن حرکت می کردیم.

§        غیر از شب، بحث دیگری هم در انتخاب زمان شناسایی ملاک بود؟

بله، ما بهترین زمان شناسایی را زمان مدّ می دانستیم و آن زمان را انتخاب می کردیم، [در کل] در روز دوبار جزر و دوبار مد[اتفاق می افتاد]. مثلا اگر در روز اگر ساعت 11 مد اتفاق بیفتد، مدکامل، فردا ساعت 12 مد کامل [ اتفاق می افتد]. اگر جزر ساعت 9 شب بیفتد، فردا 9:45 شب باز جزر اتفاق می افتد، یعنی همین جور [در حال تغییرهست] در زمان جزر، آب بیش از سه متر فرو می رود و ساحل دشمن مشخص می شود، دشمن هم می توانست ردّ پای بچه ها را بگیرد، البته بچه های ما نیم ساعت مانده تا جزر شروع بشود نیز، برای شناسایی اقدام می کردند. فشار آب هنوز آن موقع زیاد نیست که بخواهد بچه ها را حرکت بدهد. آب اروند در زمان جزر با سرعت 70 کیلومتر حرکت دارد. که در شب عملیات جزر ما ساعت 10 شب بود، 10 شب باید عملیات می کردیم.

§        با توجه به اهمیت شناسایی در اروند و حساسیت کار و بحث جزر و مد اروند، چطور توانستید با این شرایط هماهنگ شوید؟

از مدّ کامل تا جزر کامل 6 ساعت طول می کشد. در زمانی که می توانستیم مدّ باشد تا برویم نیز یک ساعت و نیم تا 2 ساعت بود. تازه زمان برگشتن، جزر هم باشد دیگر چیز مهمی نبود، چون به سمت ساحل خودی می آمدند. اصل هدف، ساحل دشمن بود که باید شناسایی می کردند. در یکی از این شناسایی ها بود که برای شهید روستا اتفاق می افتد و می بینیم شناسایی اش مقداری طول کشید و بعد که بر می گردد با لهجه زیبای ترکی گزارش معبر را می داد. می گفت: دشمن مشکوک شده بود و 3 تا تیر به سمتش شلیک می کند ولی بهش نمی خورد. او نیز تکان نمی خورد. دشمن مطمئن می شود که اشتباه کرده و احتمالاً فکر کرده که تنه درخت خرماست. در ساحل اروند تنه درختان نخل همواره بالا و پایین در حال حرکتند.

§        بچه ها چند نفره برای شناسایی اقدام می کردند؟

هر گروهی، 4 تا 5 نفر بیشتر نبود، خودِ ما تأکید می کردیم که 4 تا 5 تا بروند، بچه ها می گفتند که 2 تا 2 تا بروند یا تنهایی، ولی ما حاضر نمی شدیم. [چون]تنهایی [اگر] یک اتفاقی بیفتد خطرناک هست، دو نفر باشند اگر یک نفر پایش بگیرد، یکی... همین دو نفر سه نفر بیشتر [نمی فرستادیم] چون مهدی بشارتی روی اینها بیشتر کنترل می کرد. چون من آن موقع درست کنار اروند یک خمپاره خورد از ناحیه ی جمجمه مجروح شدم که یک خورده سخت بود برای شناسایی این برادرها [بودند]. همه[بچه ها شنا] بلد بودند، اغلب مازندرانی بودند و بچه های دریا، بچه های بابلسر ماهیگیر بودند، بچه های گیلان که همه آب باز بودند. لباس غواصی هم تنشان بود، بچه ها یک ابتکار عملی هم داشتند، طنابی داشتیم که حدود ده متر می شد و آن را گره بندی می کردیم، یک متر به یک متر گره می زدیم، در هنگام شناسایی همه بچه ها با گرفتن طناب و دست کردن در هر یک از گره ها، مانع جدا شدن یکدیگر می شدند، با هیمن طناب می رفتند شناسایی و مجدداً با گرفتن همین طناب بر می گشتند، اگر آب موج می زد یا طوفان هم می شد، این ها از همدیگر جدا نمی شدند و کنار هم بودند، همه همدیگر را داشتند.

§        فاصله ی دو ساحل چه تأثیری در شناسایی داشت؟

فاصله دو ساحل در زمان مدّ حدود 850 تا 900 متر می شد، رفتن بچه ها در زمان شناسایی حدود 45 دقیقه تا یک ساعت طول می کشید، باید با احتیاط می رفتند ولی در برگشتن نیم ساعته هم می رسیدند. حالا شاید 25 دقیقه هم می رسیدند، [چون] رفتن احتیاط دارد، [برگشتن] چون داریم می آییم [به طرف] خودی، حالا هر چی بزنند، رفتن خیلی دلهره و احتیاط دارد.

§        ابزار های شناسایی چه چیز هایی بود؟

یک لباس غواصی، فینواشنوگل و کلاه؛ همین. برخلاف شناسایی در زمین، در آب نمی توانستیم دوربین همراه خودمان داشته باشیم و با آن نگاه بکنیم.

§        طی این مدت 20 روزه، شما هم برای شناسایی رفتید؟

این مدت نه، نرفتم. کنار بچه ها بودیم، برای آماده شدن اطلاعات برای شناسایی یا مثلا کارهای شناسایی، کلا بالا سرشان بودیم، کلا کل آموزش بچه های لشکر به عهده ی اطلاعات بود. [حین شناسایی]  آموزش هم داشتیم. ما بچه های اطلاعات کل گردان های لشکر را آموزش غواصی می دادیم.

§        طی این مدت، هر گروهی چند بار به شناسایی رفتند؟

هر گروهی یکی دو بار، بعضی هم یک بار رفتند،  ساعت خاصی[نبود] وقتی که آب جزر باشد یک ساعت هست، یعنی همان ساعت مشخص است، اگر بروند شناسایی باید با هم بروند ولی ما با هم نمی فرستادیم که با همدیگر تداخل نکنند، اگر معبر یک را می فرستادیم، [همزمان با او] معبر 8 را می فرستادیم، معبر 6 را می فرستادیم، مثلا معبر دو را می فرستادیم، دیگر 2 و 3و 4 را با هم نمی فرستادیم، از طرف فرمانده قرارگاه عباس محتاج نامه داده بودند که هر شب از هر معبر یک بار برای شناسایی بیشتر اقدام نشود ولی ما خیل کمتر از آن می رفتیم، نمی خواستیم زیاد شلوغ بشود، بر طبق رموز شناسایی و اصول اطلاعات و عملیات، اگر ما 99 درصد شناسایی مان کامل باشد ولی دشمن آن را بفهمد یعنی هیچی، ولی اگر 50 درصد اطلاعات را بدست آوریم و دشمن نفهمد، این یعنی زیباترین کار شناسایی، یعنی اینکه زیباترین اطلاعات را داریم، از اصول اطلاعات است که اگر دشمن بفهمد، صد در صد اطلاعات را هم داشته باشی، باختی، اما اگر نداند، 50 درصد اطلاعات را داشته باشی، بردی. ما در عملیات بزرگی نظیر عملیات والفجر 8 راحت ترین شناسایی و راحت ترین خط شکنی را داشتیم[8]. من کتاب " 151 روز شناسایی" را بر اساس حضور در این عملیات نوشتم. چون غیر از این عملیات گاها اتفاق می افتاد ما برای عملیاتی یک ماه یا دو ماه شناسایی داشتیم. در این عملیات چون مین نداشت، آب بود و تنها چیزی که بود میله های هشت پر[9]، سیم های توپی بود که [این] سیم های توپی را نمی شد ببریم چون همه به هم متصل نبودند، اگر اینها را کج می کردیم داخل آب می رفتند. ما هیچ مشکلی نداشتیم، براحتی شناسایی می کردیم، به مانند منطقه خشکی که پر از میدان مین باشد، کانال باشد،... نبود، سیم خاردار بود و مین بود و هشت پری معروف؛ یکی دو جا[مین] فوگاز[10] دیدیم که عمل هم نکرد، احتمالاً آب خورده بود. البته بچه ها هم سریع اینها را رد می کردند.

§        البته شما هم می خواستید دشمن را بشناسید و هم اروند را؟ درسته؟

بله همین طور است. بعد از شناختی که از اروند پیدا کردم مسابقه ای را بین بچه ها گذاشتم و سؤال کردم که چرا زمانی که اروند می خواهد مدّ بشود و در وسط آن مدّ کامل است، گوشه و کنار آن هنوز در حالت جزر است، به آنها گفتم که وقت دارید که این موضوع را تحلیل کنید. هر کسی چیزی می گفت. از خودِ آقا مرتضی قربانی هم این سؤال را کردم که مانده بود و من برایش توضیح دادم که زمانی که مدّ می شود و آب از دهنه اروند به سمت بالا می آید، ولی همان زمان آب از بالا وارد اروند می شود. به هر حال به شکل طبیعی رودخانه اروند، ورودی آب دارد. بر این اساس دو طرف ساحل اروند در حالت جزر است. در واقع شروع مدّ با حرکت آب از سمت خلیج فارس و برش اروند از ناحیه میانی انجام می گرفت، ولی دو طرف همچنان آب به سمت خلیج فارس حرکت دارد. بنابراین در شب های شناسایی نیز به بچه ها تأکید می کردیم که جزر را با مدّ اشتباه نگیرند. مثلاً ساعت نشان می داد که آب مدّ است ولی جزر لب ساحل آدم را به اشتباه می انداخت. [11]این نکته ای بود که بچه ها در شب عملیات می دانستند. 6 ساعت که بگذرد مدّ شروع می شود. در 24 ساعت اروند 2 بار مدّ می شود و 2 بار جزر.

بچه ها تا کجای اروند برای شناسایی می رفتند؟


[1]. اشل شبیه متر است به اندازه 3 یا 4 متر که درجه بندی شده است و ما آن را در دو یا سه نقطه در نظر می گرفتیم، هم در ساحل اروند و هم در کنار نهر اروند می گذاشتیم و ساعت به ساعت سرکشی می کردیم، زمانی که جزر یا مد می شد، وقتی آب  در حالت مد قرار می گرفت و بالا می آمد، تا 3 متر بالا می آمد، که ما می فهمیدیم در زمان مد 3 متر بالا می آید، یا زمانی که در نهر این کار را انجام می دادیم می خواستیم ببینیم تو نهر چقدر آب می ماند که ما بتوانیم شب عملیات در آن قایق برانیم، فکر شب عملیات را می کردیم، به این کار اشل بندی  یا هنوستوگرام می گویند. (راوی)

[2]. شهید"یونس پور اسماعیلی" در هفدهم بهمن سال 1345  در روستای دارمیشکلای شهرستان چالوس و در یک خانواده ی مذهبی چشم به جهان هستی گشود، او پنجمین فرزند خانواده بود. مهر ماه سال 1351 پا به پای  دوستان خود به دبستان ارشاد دارمیشکلا رفت و تا کلاس پنجم ابتدایی را با موفقیت گذراند. سال 1356 جهت ادامه ی تحصیل به مدرسه روستای دوستگر  رفت. در همین سال ها سایه ی پر مهر و عطوفت پدر را از دست داد و تحت حمایت مادر قرار گرفت. سال های تحصیلش در دوران راهنمایی همزمان شد با خروش فریاد های الله اکبر مردان انقلابی شهرستان چالوس که در مخالفت با رژیم منفور پهلوی  به خیابان می آمدند و یونس نیز به جمع آنها پیوست و طولی نکشید که از انقلابیون بنام شهر شد. سال 1357 از راه رسید و یونس به همراه اهالی  روستای دارمیشکلا اولین خنده های انقلاب را جشن گرفت. شهریور سال 59 از راه رسید و یونس در حالی که آماده ی رفتن به کلاس سوم راهنمایی بود، خبر حمله ی رژیم بعثی عراق را به خاک های کشور عزیزمان ایران اسلامی شنید. وقتی پیام امام خود را مبنی بر اینکه جبهه ها را پرکنید، شنید، بی تاب و بیقرار جبهه های حق علیه باطل شد. سرانجام یونس به واسطه ی برادر بزرگترش توانست رضایت مادر را جلب کند، او در اولین اعزام در سن 14 سالگی  در تاریخ 9/5/61  به صورت بسیجی عازم کردستان جبهه شد وبه مدت 4 ماه و یازده روز در جبهه ی کردستان حضور داشت. یونس در اولین اعزام  براثر اصابت ترکش مجروح و در تاریخ 20/9/61 به نوشهر بازگشت و پس از بهبودی در کارهای بسیج  روستا شرکت داشت و کار با اسلحه را به دوستان خود آموزش می داد. وی در تاریخ 11/1/63 برای بار دوم از سپاه نوشهر به جبهه اعزام شد. وی در این مرحله از اعزام  به مدت 3 ماه در مناطق جنگی حضور داشت. یونس از تاریخ 21/5/64 الی 22/8 64 در پایگاه نوشهر مشغول به خدمت بود و از تاریخ 30/8/64 مجددا در جبهه ها حضور پیدا کرد و  به عنوان مسئول اطلاعات محور عملیاتی لشکر25 کربلا مشغول به خدمت بود، وی در تاریخ 10/10/64 به عضویت سپاه درآمد و در واحد اطلاعات سپاه نوشهر مشغول شد. سرانجام یونس در تاریخ 20/11/64  در شب عملیات والفجر 8 پس از گذشتن از چندین موانع و خنثی نمودن مین های زیادی براثر اصابت  خمپاره ی دشمن  شربت شهادت نوشید. آخرین مسئولیت وی سر دسته ی شناسایی تیپ 3 لشکر 25 کربلا بود. (پرونده شهید؛ گردآوری شده در ستاد کنگره سرداران، امیران و ده هزار شهید مازندران)

[3]. از شهدای آستارا. (راوی)

[4] . از شهدای لنگرود. (راوی)

[5] . سردار پاشا در جایی دیگر محورهای هشتگانه را چنین معرفی می کند: "

·         محور1 با مسئولیت پوراسماعیل،

·         محور2 با مسئولیت روستا،

·         محور3 با مسئولیت مجید سعادتی،

·         محور4 با مسئولیت معینی،

·         محور5 با مسدولیت بهاور،

·         محور6 با مسئولیت مسعود خدادادی،

·         محور7 با.... و محور8 با.... که تقریبا همه ی مسئولان این محورها[ در این عملیات یا عملیات های بعدی] به شهادت رسیده اند. ( رجوع شود به هاشمی، سیدولی، همان، صص102ـ101)

[6]. شاخص نوعی نشانه یا علامتی است که ما هنگام شناسایی به سمت دشمن که می رفتیم، این شاخص  برای ما مشخص می کرد خط دشمن کجاست. ما هیچی از خودمان نمی گذاشتیم، از همانجا یعنی از طبیعت آن چیزی که موجود هست، استفاده می کردیم، چون نمی خواستیم یک چیزی را جدید آنجا بگذاریم که دشمن متوجه بشود. این شاخص گذاری همان علامت گذاری که از خودشان بوده، تقریبا شبیه گره زنی. (راوی)

[7]. الف) گیاهی باتلاقی که با آن حصیر می بافند. ب) سبزی کوهی. ج) خرده کاه و آشغال ته خرمن. (فرهنگ واژگان تبری؛ ج اول، ص50)

[8]. چندان هم راحت نبود. در هوای سرد و آب وحشی و فاصله ی 800 الی900 متر عرض اروند و ساحل لجنی دشمن و مجددا برگشتن و هزاران مشکل دیگر کار شگفت انگیزی صورت گرفته است. (کمیل کهنسال، پاییز 1392)

[9]. به آهن های میله گرد می گفتند که داخل رودخانه سد می کردند که مانع حرکت قایق ها بشوند. (راوی)

[10]. مینی که به نحوی ساخته شده که به محض انفجار قطعات فلز، میخ، گازولین یا سایر اشیاء دیگر در سمت های پیش بینی پرتاب می شوند. (فرهنگ واژه های نظامی؛ ص824)

[11]. زمانی که خلیج فارس در داخل رودخانه ی اروند جزر و مد ایجاد می کند، آب از طرف اروند بالا می آید و از آن طرف هم که آب رودخانه درحال ریخته شدن به خلیج می باشد، آب دریا وسط آب رودخانه را می بُرَّد و دوطرف حالت جزر ایجاد می شود، آب در حال مد است ولی دو طرف در حال جزر است. (راوی)

والفجر8

قسمت دوم

§        کار شما آموزش غواصی بود؟

آموزش غواصی و شناسایی منطقه، برای شناسایی منطقه از بهمن شیر به سمت پیچ خسروآباد و اروند حرکت می کردیم. در 50 متری تو اروند، یک کشتی[1] حامل گندم به گِل نشسته بود که که با دشمن 600 متر فاصله داشت، بچه های ما دو سه بار برای شناسایی به داخل آن رفتند و با استفاده از تاریکی شب حرکات دشمن را بررسی می کردند، ما برای حد شناسایی یک شب درمیان می رفتیم، اولین شناسایی ما توسط شهید سعادتی، شهید مرشدی و علی معینی انجام گرفت که به داخل کشتی رفتند، ساحل ما با دشمن در اروند، در منطقه ای که مأموریت شناسایی ما بود حدود 500 تا 600 متر بود، هر چه به سمت بالای اروند حرکت می کردیم، این فاصله کمتر می شد، مسیر شناسایی بچه های قرارگاه کربلا نیز همین جا بود، یک بار بچه های قرارگاه، با علی معینی[2] و یکی دیگر از بچه های ما برای شناسایی در آب رفتند و برگشتند، علی معینی یک بار یک درخت موز پیدا کرد که میوه هم داشت ولی هنوز کوچک بود و نرسیده، هدف ما شناخت از منطقه بود، می خواستیم با محیط آشنا بشویم، هنوز هیچ نیرویی از هیچ یگان یا لشکری به منطقه نیامده بود و ما پیشتاز بودیم.

§        چه آثاری از خانه ها در منطقه مورد شناسایی وجود داشت؟

خانه هایی در داخل نخلستان ها وجود داشت ولی تخریب شده بودند و کسی در آنجا زندگی نمی کرد. پاسگاه خسروآباد در محل وجود داشت که در اختیار نیرو های ژاندارمری بود، این وضعیت باعث شد تا آقا مرتضی، حاج کمیل و شهید طوسی دیدشان بر این باشد که ما نیز از اسلحه کلاش استفاده نکنیم و مثل بچه های ژاندارمی اسلحه ژ 3 در اختیار داشته باشیم، صدای شلیک ژ 3 فرق دارد با صدای کلاش، بدلیل استقرار بچه های ژاندارمری، صدای ژ3، کنجکاوی عراقی ها را از وجود نیرو های دیگر در منطقه بر نمی انگیخت، کلاه ما نیز مانند کلاه بچه های ژاندارمری بود و با آنها یک شکل بودیم تا دشمن مشکوک نشود. نکته ی مهمی که به ما گفته بودند [اینکه] تقریبا لباس بپوشید که شبیه نیروی پاسگاه باشید، از کلاش هم استفاده نکنید از ژ3 استفاده کنید، اینها نکات کار حفاظتی اطلاعاتی ما بود، بعد نیروهای پاسگاه را جمع کرده بودند دستور قرارگاه[بود]. یکی از نکاتی که دشمن خودش گفت، [این بود که]  ما تو خط بچه های لشکر 25 کربلا را شناسایی می کنیم که بچه های مازندرانند، بچه های مازندران[تا زانو]  جوراب می پوشیدند؛ گالشی[3] می پوشیدند، همیشه هم قرارگاه می گفت شما این کار را نکنید، تابلو بودند، دشمن هم می دانست که [اینها بچه های مازندرانند.] قرارگاه آقای محبی می گفت: آقای پاشا این بچه ها را بگویید که شلوار را تو جوراب نکنند که دشمن می فهمد بچه های لشکر ما هستند.

§        چه مدت در کنار بهمن شیر ماندید؟

یک ماهی که  در پیچ خسروآباد مستقر بودیم، حدوداً روزهای پانزدهم و شانزدهم حضور بچه ها در منطقه همزمان شده بود با تاسوعا و عاشورای حسینی(ع)، در یکی از این دو روز با تعدادی از بچه ها از جمله شهید طوسی و شهید نصیرایی تصمیم گرفتیم که به عنوان عزاداری در پیچ خسروآباد از جاده اول نخلها به طرف عراق برویم. شهید نصیرایی مداح اهل بیت(ع) بود و شروع به سینه زنی و حرکت کردیم، قبلش شهید نصیرایی مقداری گل به پیشانی من و دو طرف دوشم مالید و شهید طوسی را هم صدا زد و من گفتم: اینها چیه؟ گفت رسم ماست، مستحب است. گفتم: من که اولین بارم هست این کار را می کنم، سینه زنی و حرکت بچه ها ادامه پیدا کرد، شهید نصیرایی اصرار کرد که به طرف اروند ادامه مسیر بدهیم، من مانع شدم و شهید طوسی نیز گفت: پاشا، بچه ها جلو نروند، دشمن می بیند و می فهمد که بچه های سپاه به اینجا آمدند، حالا عزاداری می کنیم، بطور مداوم می گویم بچه ها سرهایتان را پایین بیاورید، ساحل دشمن کاملاً معلوم بود، شهید نصیرایی سینه می زد و مداحی می کرد و می گفت، امام حسین(ع) دشمن را کور می کند و ما را نمی بیند و نمی زند، همین هم شد، الحمدالله هیچ تیری به سمت مان شلیک نشد، دوری زدیم و سینه زنی کردیم و برگشتیم، شهید طوسی هم رفت به طرف اهواز.

§        در ایام محرم، دیگر چه برنامه هایی داشتید؟

کلاً بچه های اطلاعات برنامه ریزی های جالبی برای ایام محرم داشتند، افرادی مثل شهید مهدی نصیرایی، عباس مجازی، .... شافعی، بچه های برنامه ریزی بودند که امور مذهبی را ساماندهی می کردند، در این مدت با بودن شهید نصیرایی در جمع ما، برنامه های دعای کمیل، دعای ندبه، زیارت عاشورا، دعای توسل به صورت مرتب در برنامه های هفتگی ما قرار داشت، برنامه زیارت عاشورا کار هر روز مان در ایام محرم بود.

§        در این مدت که در حاشیه بهمن شیر مستقر بودید، کسی از فرماندهان مثل: آقا مرتضی و حاج کمیل به جمع شما اضافه شد و یا از لشکر یا قرارگاه برای سرکشی آمدند؟

تعدادی نیرو را خود شهید طوسی در سری دوم باز از طریق بردن به طرف جاده شوشتر، به منطقه آورد، که جمع مان رسید به حدود 20 الی 22 نفر، ولی هیچ سرکشی از جایی انجام نگرفت، خودِ شهید طوسی ما را سرکشی می کرد،[4] شاید حاج کمیل یک بار آمده باشد؛ اینجا کاری نداشت در حد شناسایی اولیه بود.

§        غیر از شما و شهید طوسی کسی از منطقه خارج نمی شد؟

نه، خارج نمی شد، برای آوردن غذا هم من با مینی بوس می رفتم یا شهید طوسی با مینی بوس می رفت، من هم مثلاً هفتگی یا با برای انجام کار یا جلسه ای، به اهواز سری می زدم؛ به دیدار خانواده مان در پایگاه شهید بهشتی نیز می رفتم.

§        بعد از یک ماه، مأموریت جدید شما چه بود؟

بعد از گذشت یک ماه، یک روز حاج کمیل به همراه شهید طوسی آمد منطقه و گفت: پاشا بچه ها را باید حرکت بدهیم ببریم جلوتر مستقر شویم. دقیقاً در تاریخ دهم مهر ماه، بچه ها را سوار مینی بوس کردیم و بارها را تو وانت گذاشتیم و حرکت کردیم، رسیدیم به کناره نهر سعدونی و رفتیم پاسگاه فرخ پی؛ درست رو به روی شهر فاو، متأسفانه یادمانی که الآن برای لشکر 25 کربلا ایجاد کردند، در محل استقرار لشکر 25 کربلا نیست، من در جمع بچه ها در منطقه گفتم که آنجا اصلاً مربوط به لشکر 25 کربلا نیست، در هر حال اینجا نیز پیشتاز بودیم وهیچ لشکری هنوز نیامده بود، پاسگاه فرخ پی خالی بود، ابتدا آنجا مستقر شدیم و باید تقسیم می شدیم ولی در پاسگاه سعدونی که بالاتر از ما[با توجه به موقعیت رود خانه ی اروند] و در کنار نهر سعدونی قرار داشت، بچه های پاسگاه مرزی مستقر بودند، ما تعدادی از بچه ها را در همان پاسگاه فرخ پی[5] مستقر کردیم و برای تعدادی دیگر حدود یک ساعت گشتیم تا جای مناسبی پیدا کنیم، بهترین جایی را که بچه ها پیدا کردند کنار نهر بوفلفل[6] بود، کنار آن خانه ای وجود داشت که سقفش هم بلند بود، گفتم همین جا مستقر شویم، تا از آتش دشمن در امان باشیم؛ هنوز از هیچ آتشی خبر نبود، در همان نزدیکی ها، این ور و آن ور، تیر آهن هایی پیدا کردیم و دیوارهای خانه را سوارخ و آهن کشی کردیم و داخلش را هم گونی زدیم، به هیچ وجه در دید نبود، روی دیوار ها را گل زدیم و یک اتاق تقریباً هفده هیجده متری در آوردیم [که این کار حدودا یک هفته زمان برد] هم در حال روزمره کار انجام می دادیم، هم بچه ها شناسایی داشتند هم کار انجام می دادند، یعنی هر کس کار خودش را زودتر انجام بدهد، که تمام جلسات فرماندهی و جلسات اطلاعات در همین جا بر پا می شد و در واقع اینجا شد اتاق فرماندهی و مقرّ ما و بچه ها.

§        از فرماندهان دیگر چه خبر و آنها چه نظری داشتند؟

حاج کمیل و شهید طوسی بعدش آمدند[7] به دیدن ما و گفتند حدود محل استقرار بچه های لشکر باید مشخص شود. حاج کمیل مریض احوال شد و نماند و رفت. شهید طوسی مرا برد پاسگاه سعدونی؛ من بودم و محمد مرشدی و مهدی بشارتی که دیگر از این زمان آمده بود منطقه. سه چهار نفر سوار ماشین شدیم و تا نهر اعلاء پیش رفتیم و این شد خط حد[8] ما، یعنی اگر روبروی شهر فاو قرار بگیریم نهر سعدونی در سمت چپ ما و پایین دست اروند قرار دارد و سمت راست ما بوفلفل و بعد آخریش نهر اعلاء قرار دارد، که این حدود 1400 متر محدوده آن می شد.[9] در واقع کل روبروی فاو و اسکله های آن در محدوده لشکر 25 کربلا قرار داشتند، تانک فرم های فاو که در پشت اسکله های یاد شده قرار داشتند و نهر سعدونی که ابتدای خط حد سمت چپ ما بود در روبروی انتهای شهر فاو [پایین دستی] قرار داشت، بوفلفل بهترین شهری بود که ما انتخاب کردیم و کنار دست آن شد مقر اطلاعات عملیات، خودم به همراه بچه های اطلاعات در آن مستقر شدیم، بچه هایی که از محور دوم لشکر آورده بودم.

§        نیروهای دیگر مثل: ایست و بازرسی و دژبانی  هم آمدند؟



[1]. عراق این کشتی ها را زد و توی آب ماند و تا آخر هم ماند که هم پناهگاه دشمن بود و هم پناهگاه ما که از آن استفاده کردیم. (راوی)

[2]. از جانبازان اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا.

[3]. الف) گاوچران-چوپان گاودار. ب) کفش لاستیکی زنانه. در سانسکریت گئورکشgaoraksاست. (فرهنگ واژگان تبری؛ جلد سوم، ص 1745)

[4]. سردار پاشا در جای دیگر در مورد حساسیت شهید طوسی در این زمینه می گویند: " در این بین محمد حسن طوسی با این که فرمانده ی اطلاعات عملیات و معاون فرماندهی لشکر 25 کربلا بود، لباس غواصی می پوشید و به شناسایی می رفت. گاهی اوقات با همان لباس غواصی به بهمن شیر می رفت و نیروهای گردان رزمی را که در حال آموزش غواصی بودند، تشویق و ترغیب می کرد. با رسیدن زمستان و سردی بیش از حد آب، محمد حسن طوسی امر کرد برای بچه ها عسل بیاورند تا بدن آنها ازسرماخوردگی حفظ شود. ایشان به عنوان فرمانده، تقریبا توی همه ی کارها یک جور نظارت مستقیم داشت. خصوصا در بحث آموزش نیروها. ایشان به نحوه ی حمل اسلحه توسط نیرو در آب، حمل مهمات به وسیله ی نفر در موقع عبور از رودخانه یا چگونگی ارتباط بی سیم چی و این که نیرو چگونه بتواند با بی سیم از آب عبور کند، دقت بیش از اندازه ای داشت. از آن طرف نیز می آمد روی کیفیت شناسایی، نحوه ی آن و مقدار پیشرفت کارها، نظارت می کرد. خیلی اصرار داشت تا از دشمن بیشتر بداند." (رجوع شود به: هاشمی، سیدولی، معبرهشتم، تهران، نورحکمت، چاپ دوم، 1392،ص102)

[5]. حدوداً 70 کیلومتر از پیچ خسروآباد فاصله داشت که مهدی بشارتی با تعدادی از نیروهایش آنجا مستقر شد.( راوی)

[6]. محلی که نیروهای یگان پزشکی لشکر25 کربلا در حاشیه ی اروند رود در آن مستقر بودند؛ در عملیات والفجر8 در آن منطقه به مداوای مجروحان می پرداختند. از آن جا که در این منطقه از سلاحی شیمیایی که بوی تند فلفل دارد استفاده شده بود به "بوفلفل" اشتهار یافت. ( فرهنگ نامه ی جبهه ی انقلاب اسلامی ایران در جنگ تحمیلی؛ ج اول، ص 462)

[7]. آنها می آمدند یک شب، دو روز پیش ما می ماندند و کارهای دیده بانی  و کارهای آموزشی را پیگیری می کردند. (راوی)

[8]. خط حد/خطوط حد

خطوط حد اقدامات کنترلی هستند که برای تعیین و تجسم مناطق مسئولیت یگان ها  و همچنین برای کنترل آتش ها و مانور یگان ها بک کار می رود. در آفند منطقه واقع  بین خطوط  حد تحت عنوان منطقه  مسئولیت نامیده می شود. خطوط حد معمولا از امتداد عوارضی از زمین که به سهولت قابل تشخیص باشد تعیین می گردد و طوری در نظر گرفته می شود که عوارض حساس  و معابر وصولی کاملا در منطقه واگذاری به یک یگان قرار گیرد. در تک خطوط حد باید در جلو تا ماوراء هدف رسم شود به طوری که عمق لازم جهت تطبیق آتش ها هنگام تصرف و تحکیم هدف وجود داشته باشد. خطوط حد معمولا در رده ی دسته ی تفنگدار کشیده نمی شوند به جز مواردی که هماهنگی بصری بین دسته ها  امکان پذیر نمی باشد یا هنگامی که به هر دلیلی تداخل دسته ها در یکدیگر محتمل است. اگر یگان ها مثلا دو گردان در مجاور هم باشند هویت آنها روی خطوط حد گردان به صورت عددی در پهلوی علامت گردان نشان داده می شود. بدیهی است چنانچه گردان به صورت گروه رزمی باشد عبارت گروه رزمی نیز در جلو عدد آن نوشته خواهد شد. اگر یگان ها به استعداد  نامساوی مجاور هم باشند علامت یگان بزرگتر روی خط حد نشان داده می شود در حالی که یگان کوچکتر هویتش به طور کامل نوشته می شود. ( فرهنگ واژه های نظامی؛ صص380-381)

[9]. به اعتقاد سردار عبدالعلی عمرانی خط حد لشکر 25 کربلا در این منطقه بیش از 2500 متر بوده است (گفتگوی تلفنی نگارنده با او در مورخ 1/11/91).

والفجر8

قسمت اول


       با فارغ شدن از عملیات قدس 2 چه موضوعی محور فعالیت های شما قرار گرفت؟[1]

حدوداً یک ماه پس از عملیات قدس2، در اول شهریور 64، یک بعد از ظهری در هورالعظیم[2] روی آکاسیو، من و کمیل و مرتضی قربانی و طوسی نشسته بودیم که آقا مرتضی به من نزدیک شد و با لهجه ی اصفهانی گفت: پاشا! حالت خوبِست؟ گفتم: بله،  گفت: خیلی عالی است، گفتم: تو خودت دیدی بچه های اطلاعات خیلی زحمت کشیدند، گفت: بله، دستت درد نکند، آماده شو برای شناسایی یک عملیات خیلی خیلی بزرگ، [عملیات والفجر 8[3]]. از این خبر خوشحال شدم و پرسیدم: کجا؟ گفت: بعداً بهت می گویم، گفتم: باشد، آماده هستم.

         ابلاغ آقامرتضی  به چه شکلی بود؟

شفاهی. یک دستور شفاهی. موضوع محرمانه بود و تمام شد. بایگانی و گاو صندوقی وجود نداشت که بتوانیم دستور کتبی را نگهداری نماییم. حرف به حرف بود و والسلام. در بسیاری از مواقع جلسات ما به صورت سرپایی برگزار می شد و با صلوات در هر جایی که بودیم جلسه شروع می شد و تصمیم گرفته می شد که فلان کار را باید انجام بدهیم و تقسیم کارها انجام می گرفت. به صورت طبیعی یک جلسه رسمی تلقی می شد و چندان در بند تاریخ و ثبت و درج آن نبودیم و شرایط نیز مهیا نبود. این دستور نیز به همین نحو به صورت سرپایی و شفاهی به ما ابلاغ شد.

         پیرو دستور آقا مرتضی برای شناسایی چه کردید؟

دو روز بعد، به اتفاق شهید طوسی و حاج کمیل از منطقه عملیاتی هور به سمت آبادان حرکت کردیم و تا پیچ خسروآباد رفتیم، گشت مختصری زدیم و از همانجا رفتیم به پایگاه شهید بهشتی اهواز، نشست سه نفره ای با یکدیگر داشتیم و قرار شد مجدداً سه تایی به سمت منطقه حرکت کنیم، روز هفتم شهریور، سه نفره با یک تویوتا وانت به سمت آبادان و پیچ خسروآباد حرکت کردیم، احتمالاً شهید طوسی به آن منطقه رفته بود ولی ما هم کارمان گشت زدن در منطقه ای بود که دست ما بود و ما  از طریق نقشه با محیط آن آشنا بودیم، خرمشهر می رفتیم، آبادان می رفتیم؛ کلاً همه جا دست ما بود، ما هم اینجا را با گشتن پیدا کردیم،  البته چون برادران ژاندارمری در پیچ خسروآباد مستقر بودند، ما بیشتر در حد تردد روی جاده اقدام می کردیم، به پیچ خسروآباد رسیدیم، گشتی زدیم و بر طبق اطلاعات قبلی، به دنبال سه جزیره ای بودیم که به جزایر 17، 18، 19، معروف بودند، شاید بعدها نیرو یا معاونت دیگری اسم هم برای جزایر یادشده گذاشته باشند[4]، ولی ما به نام جزایر 17، 18 و 19 می شناختیم.

         جزیره ها را پیدا کردید؟

بله، بر اساس نقشه به ما گفتند وقتی پیچ خسروآباد را رد کنید به نهر کوت می رسید و در انشعابات آن، جزیره ها را پیدا می کنید که همین طور هم شد، وقتی در منطقه قرار می گیری جزیره ها مشخص هستند،  البته قبل از آن از پیچ خسروآباد به سمت نهر کوت حرکت کردیم، نهر کوت، انشعابی از اروند بود که جزیره های سه گانه یادشده در بین آنها قرار داشت، هیچ کس با ما کاری نداشت پیچ خسروآباد را که رد کردیم ماشین را پشت نخلها پارک کردیم، لباسهای خاکی بسیجی را نیز از تن در آوردیم و با زیرپوش و شورت حرکت کردیم، چون می خواستیم به آب بزنیم، ادامه راه را پیاده رفتیم تا به نهر کوت رسیدیم، نهر کوت، انشعابات فرعی هم داشت که از آن طریق به نخلها آب می دادند، تو یکی از نهرهای کوچک، بلمی قرار داشت، بلم را گرفتیم و به اتفاق سوار شدیم، زمانی که داشتیم با بلم حرکت می کردیم، آب تقریباً در حالت مدّ بود و هنوز، جزر شروع نشده بود ولی به جزر شدن نزدیک شده بود، البته آن موقع هنوز نمی دانستم جزر و مدّ آب چگونه است؟ می دانستم آب توسط ماه و خورشید کشش دارد ولی به صورت دقیق عملکرد آنها را نمی دانستم، ابتدا با بلم رفتیم جزیره 17، در مجموع اندکی بزرگتر از یک خانه بود، به جزیره 18 رفتیم، دیدیم آنجا نیز نمی توانیم نیرو استقرار دهیم، در جزیره 19 پیاده شدیم و گشتی در آن زدیم، باز هم دیدیم که در حدّی نیست که بتوانیم در آن نیرو استقرار دهیم و یک گردان هم نمی شد در آن، استقرار داد، در دید تیر کامل دشمن هم قرار داشت، دشمن مثلا 800 متر آن طرف اروند مستقر بود، ما این طرف اروند[ بودیم]، دوباره بررسی مختصری از منطقه انجام دادیم، حدود ساعت چهار پنج عصر سوار بلم شدیم که برگردیم، دیدیم هر چه پارو می زنیم یک قدم به جلو و دو قدم به عقب برمی گردیم، در موقع جزر اروند قرار گرفته بودیم، در نهرهای انشعابی بین جزیره ها آب داشت ما را می کشید و به سمت اروند می برد، از دهانه های نهرها، دشمن هم ما را دید و رگبار گلوله ها شروع شد، حاج کمیل سریع خودش را به آب انداخت و با چابکی زیر آبی زد و رسید به خاکریز کنار نهر، من هم پریدم تو آب، اما شهید طوسی در هنگام پریدن از بلم، لباس زیرش به بلم گیر کرد، سرش در آب و در حال دست و پا زدن بود، بالاخره لباسش را پاره کرد و از آب بیرون آمد، صحنه خنده داری بود! نقشه هم در دستش قرار داشت، چنانچه بلم به سمت عراقی ها می رفت، با نقشه ای که تماماً علامت گزاری شده بود معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد، او نیز به مانند حاج کمیل به کناره نهر رسید؛ من هم خودم را به کناره نهر رساندم و پشت خاکریز قرار گرفتم، هفت هشت متر از بچه ها فاصله داشتم، شهید طوسی فریاد می زد پاشا کجاست؟ پاشا کجاست؟ حاج کمیل پاسخ می داد پاشا را نمی بینم، شاید تیر خورده باشد، من که صحبتهای آنها را داشتم، گفتم:  من اینجام؛ تیر نخوردم، به هر حال بلم را گذاشتیم و نقشه را گرفتیم و پا برهنه به سمت انشعاب نهر کوت راه افتادیم، در حالی که تیراندازی همچنان ادامه دارد.

        از مسیر برگشت از جزیره ها بگویید؟

با پای پیاده و برهنه و از مسیر نخلستانها که پر از تیغ های نخل بود برگشتیم، پاهایمان خونی شده بود، رفتیم به سمت ماشین مان که نزدیک پاسگاه پیچ خسروآباد پارک شده بود باید لباسهایمان را می پوشیدیم، برادران پاسگاه چه موقع آمدن و چه موقع برگشتن اصلاً از ما نپرسیدند کی هستیم؟ از کجا آمده ایم؟ جلو نیامدند و از ما نخواستند که بدانند تیراندازی ها از کجا بود؟ بالاخره با پای خونی به عقب برگشتیم و حدود ساعت 10 شب به پایگاه شهید بهشتی رسیدیم، گزارش کار را حاج کمیل و شهید طوسی به آقا مرتضی دادند.

§        در همین حد از شناسایی، چه نگاه جغرافیایی از منطقه پیدا کردید؟

اصولاً، زمانی که از اروند صحبت می شود، خود به خود تمام نگاه ها به آن سمت می رود که منطقه پر از درخت های نخل است، در اروند درخت نخل است و از چیز دیگر خبری نیست، آب و هوای منطقه شرجی است و با رطوبت بسیار بالا، جزر و مدّ مداوم، موجب آب گرفتگی زمین و رطوبت دائمی آن می شود و گل و لای وجه مشخص آن است، در آن موقع که شناسایی ها شروع شد، کم کم موقع خرماپزان نیز رسیده بود.

         تا این موقع کسی نسبت به مأموریت شناسایی شما حساس نشد؟

خود به خود دو بار که سه نفره به صورت مشخص از پایگاه شهید بهشتی خارج شدیم و برگشتیم می توانست بچه ها را کنجکاو نماید، بار دوم [به فاصله ی یک روز دوباره] هم به همان منطقه یعنی پیچ خسروآباد رفتیم [ و وقتی]  که به اهواز برگشتیم، در جمعی که بودیم، طوسی برای رد گم کردن توضیح می داد که رفتیم به سمت مرز و کمینی خوردیم، تقریباً همان وضعیتی را که در آب برایمان بوجود آمده را در خشکی توضیح داد، گفت من و کمیل پریدم و در رفتیم ولی پاشا عقب ماند و پشت تپه پناه گرفت، دشمن هم تیراندازی می کرد، به این طریق حواس بچه های عقبه را پرت کردیم.

         بعد از گزارش به آقا مرتضی چه تصمیمی گرفته شد؟

در جلسه ای که با یکدیگر داشتیم قرار شد در مورخه دهم شهریور انتقال تعدادی نیرو به پیچ خسروآباد انجام پذیرد که حدود ده دوازده نفر از بچه ها که تماماً از اطلاعات- عملیات لشکر بودند، برای انتقال گزینش شدند، لشکر از سه محور برخوردار بود، بنده مسئول اطلاعات تیپ دو بودم ولی در نبود شهید طوسی و تقی مهری، به عنوان معاونت اطلاعات لشکر نیز انجام وظیفه کردم، که در بیشتر نقل و انتقال نیرویی، از بنده می خواستند تا درگیر شود، افراد انتخاب شده برای اعزام به منطقه مورد نظر نیز از تیپ دوم بوده اند، برخی از افراد این گروه عبارتند بودند از شهید مهدی نصیرایی، شهید مجید سعادتی، شهید شیویی، شهید محمد مرشدی[5]، علی عطفی، شهید معصومی، ولی ا... نوری، علی معینی،....مهدی بشارتی هنوز در هور مستقر بود، لازم بود در نبود من، یک نفر سر بچه ها در هور باشد، البته بعداً او را آوردیم.

         قبل از حرکت نیرو ها، اقدام خاصی انجام دادید؟

توجیه بچه ها، مهمترین اقدامی بود که در همان ابتدای کار و در پایگاه شهید بهشتی اهواز انجام گرفت و در واقع اتمام حجتی با آنها شد، به آنها گفتیم تا چند ماه هیچ گونه ارتباطی با عقب نداریم و تا 6 ماه هم بر نمی گردیم. همه به صورت داوطلب اعلام آمادگی کردند، توجیه بچه های اطلاعات چندان سخت نبود ما الف را می گفتیم ب را خودشان می خواندند، مسئله بعد برخی اقدامات حفاظتی بود که باید رعایت می کردیم، مثلاً برای رد گم کردن، لباسهای گرم خود نظیر کلاه و جوراب پشمی را گرفتیم.

        چه تاریخی و چگونه حرکت کردید؟

در روز دهم شهریور با یک دستگاه مینی بوس که به صورت مستقل در اختیار اطلاعات و عملیات لشکر قرار داشت حرکت کردیم، اما نه به سمت جنوب بلکه در مسیر خلاف آن از طریق جاده اهواز- اندیمشک[6] به سمت هفت تپه، بچه های اطلاعات باهوش بودند و امکان اینکه ما را تعقیب کنند که کجا می رویم وجود داشت، به بچه های همراه نگفتیم کجا می رویم، یعنی از بچه های اطلاعات هم احتیاط می کردیم، خودم نیز شدم راهنمای راننده مینی بوس، یک زیر پوش به راننده دادم و یک لنگ گذاشتم دور گردن خودم و حرکت کردیم، بعد از هفت تپه، از یک راهی که وجود داشت به طرف جاده شوشتر حرکت کردیم، در جاده شوشتر مثلاً راه را گم کرده ایم، در جایی ایستادیم تا ببینیم کسی ما را تعقیب می کند یا خیر! با خاطر جمع شدن حرکت کردیم تا رسیدیم به شوشتر، اینجا که رسیدیم همهمه بچه ها بلند شد که کجا می خواهیم برویم، کجا می خواهیم برویم؟ در یک مرحله گفتم: می خواهیم برویم خلیج فارس؛ بالاخره با دست به سر کردن آنها دوباره آمدیم به اهواز و رفتیم به سمت آبادان؛ صلوات و خوشحالی بچه ها بلند شد، چرا که زیاد تمایل نداشتند به جبهه غرب بروند، البته باور هم نمی کردند که آنها را به غرب ببریم، از آبادان حدود هفت، هشت کیلومتر رد شدیم حدود پانصد متر به پیچ خسروآباد، در سمت چپ، به طرف رودخانه بهمن شیر[7] و حدود صد متری آن پیاده شدیم، اسم آن منطقه را دقیقاً نمی دانم ولی محلّ یک قبرستان بود، دو تا خانه داشت که فکر می کنم غسالخانه ی آنجا بود، خانه ها را تمیز کردیم و بچه ها را در آن استقرار دادیم.

        در این فاصله، دژبانی های قرارگاه، در محل مستقر شدند یا خیر؟

نه، بچه های اطلاعات بودیم، چون حضور نیروهای دژبان، معنی دار و نشان دهنده یک حرکتی بود، این کار را انجام ندادیم، نیروهای پاسگاه منطقه نیز همین جور ما را نگاه می کردند، از ما سؤال می کردند می خواهید خط را از ما تحویل بگیرید؟ ما نیز می گفتیم بله می خواهیم پاسگاه خط را از شما تحویل بگیریم تا بعد بچه ها مستقر شوند، دیگر چیز دیگری نمی گفتیم.

         بعد از استقرار چه کردید؟

به محض استقرار، قرار شد فردا صبح حدود ساعت نه، یکی از بچه های قرارگاه کربلا بیاید و با بچه ها در زمینه لباس غواصی و شنا کار کند و آموزش بدهد، بچه های ما از قبل در عملیات های بدر و قدس 1و2، کارهای غواصی را انجام داده و بلد بودند، ضمن اینکه اهل مازندران بودند و خودشان بچه های آب بودند و با دریا آشنا، ساعت حدود هشت، با لباس غواصی همه رفتند تو آب و کار را خودشان شروع کردند، حدود ساعت نه و نیم یک بچه ای از قرارگاه آمد، سر و وضعش را نگاه می کردیم که یعنی این می خواهد ما را آموزش بدهد؟! وقتی رسید پرسید این بچه ها کی ها هستند که تو آبند؟ گفتم: بچه های ما هستند؛ بچه های اطلاعات. گفت: اینها که همه غواصی بلدند. گفتم: بله، قبلاً کار کردند. گفت: پس من رفتم، خداحافظ. گفتم: به سلامت، رفت و دیگر او را ندیدیم، به این ترتیب بچه ها خودشان تمرین می کردند و بلد بودند که باید چه کار بکنند.[8]

        کار شما آموزش غواصی بود؟



[1]. این فصل توسط جناب آقای سیدحسین ولی پور تدوین شد.

[2]. هورالعظیم با وسعتی در حدود 3100 کیلومتر مربع به صورت چاله ای کم عمق در بخشی از مرز جنوبی ایران و عراق واقع شده است. این منطقه از شمال به تنگه ی چزابه و یال جنوبی هورالسناف از جنوب به دشت نشوه، از شرق به دشت آزادگان و هویزه و از غرب به رودخانه ی دجله محدود می شود. مهمترین منبع تغذیه ی آبی هورالعظیم رودخانه ی کرخه است. علاوه بر آن رودخانه های دوئیرج و میمه- از طریق ارتباط آبی هورالسناف و هورالعظیم- و نهرهای کهلا و مشاح به آن می ریزند. مهمترین مجرای خروجی آن نهر صوئیب است که به صورت یک آبراه طبیعی آب هور را به اروند رود هدایت می کند. وجود پوشش گیاهی نی، چولان و بردی- که حدود80 درصد هور را در بر می گیرند- زمینه ی مناسبی را برای معیشت روستایی و عشایری متکی بر کشاورزی و پرورش گاومیش در روستاهای حاشیه ای و جزیره ای فراهم ساخته است. جزایر مجنون و روستای ترابه، در میانه ی هور به عنوان مهمترین عارضه های خشکی منطقه خودنمایی می کنند. همچنین عبور جاده ی ارتباطی بصره-عماره از ساحل غربی هور، موقعیت نظامی تنگه ی چزابه در شمال هور و وجود منابع سرشار فسیلی، بر اهمیت نظامی و اقتصادی هورالعظیم می افزاید.( اطلس فشرده مناطق عملیاتی-2، پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس)

[3]. عملیات والفجر8 با رمز مبارک "یا فاطمه الزهرا(س)" در تاریخ20/12/1364 شروع شد و تا تاریخ 9/2/1365 ادامه پیدا کرد. هدف از این عملیات تصرف فاو و تهدید بصره از جنوب، انسداد راه ورود عراق به خلیج فارس بود. این عملیات نتایج ذیل را در پی داشت: تأمین کلیه ی هدف ها از جمله تصرف 600 کیلومتر مربع از خاک عراق؛ کشته یا مجروح شدن 50000 تن و اسارت2105 تن از افراد دشمن؛ انهدام 540 تانک و نفربر، 45 هواپیما، 20 توپ، 5 دستگاه مهندسی و 5 کیلومتر؛ به غنیمت گرفتن 95 تانک و نفربر، 20 توپ و 35 دستگاه مهندسی از تجهیزات دشمن. (مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه پاسداران)

[4]. این جزیره ها بعدها به نام امام حسن(ع) و امام حسین(ع) نام گرفتند.

[5]. شهید محمد مرشدی از عملیات رمضان به عنوان بسیجی در جبهه خدمت می کرد و او را می شناختم و در اطلاعات به من کمک می کرد. دوران سربازی اش را هم به طور پیوسته در جبهه گذراند و پس از پایان خدمت سربازی نیز، همچنان بعنوان بسیجی ادامه داد و تسویه حساب نکرد. قبل از عملیات والفجر 8 هم برایش نوشتیم که برود تسویه حساب بگیرد، گفت: نذر کردم که تو جبهه بمانم، پدرم معلم است، اندازه ای دارد که به من بدهد و من از جبهه پول و امکانات نمی خواهم. روز چهارم عملیات والفجر 8 که تازه ازدواج هم کرده بود، به شهادت رسید. الآن فرزندش مهندس عمران است. (راوی)

 

[6]. یکی از اهداف اصلی ارتش عراق در حمله به خوزستان در اوایل جنگ بستن این جاده و در نتیجه خوزستان بود. پیشروی و استقرار قوای دشمن تا ساحل غربی رودخانه ی کرخه، این جاده را از اوایل مهر 1359 غیر قابل عبور کرد. پس از آن برای تردد به اهواز از جاده ی اندیمشک، دزفول، شوشتر، اهواز استفاده می شد. با اجرای عملیات فتح المبین این جاده از زیر آتش دشمن خارج شد. (مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه پاسداران)

[7]. رودخانه ای است که در حد فاصل خرمشهر و آبادان از کارون منشعب می شود و به خلیج فارس می ریزد. اروند، کارون و بهمن شیر با ایجاد کمربندی از آب، منطقه ی آبادان را تبدیل به جزیره کرده اند، بهمن شیر در دفاع از آبادان نقش مهمی ایفا کرد. شمال این رود شاهد نبردهای بزرگی از جمله نبرد ثامن الائمه بوده است. همچنین نیروهایی از دشمن که با عبور از بهمن شیر وارد ذوالفقاریه آبادان شدند، تلفات بسیاری دیدند. (مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه پاسداران)

[8]. شهید طوسی در گزارش مکتوبی که بعد از عملیات تهیه کرده بودند در زمینه ی آموزش نیروهای اطلاعات لشکر چنین مرقوم نمودند: " آن اوایل که به منطقه رفتیم، خلوت بود، از مردم [عادی کسی در آنجا] نبود. خالی [از سکنه] بود بچه ها غریبانه و مظلومانه کار را شروع کردند.غذا[ی گرم] نداشتیم. کنسرو یا نان می خوردند. با مشقات و مشکلات زیاد در آن جا، بچه ها کارشان را شروع کردند. کارها بسیار سخت و طاقت فرسا بود. کار بچه های اطلاعات و بچه هایی که برای شناسایی و دیده بانی می رفتند، [ از همه سخت تر بود]. آن ها اول باید آموزش می دیدند؛ آموزش غواصی در آب گل آلود و باتلاقی. با لباس غواصی آموزش دیدند. با مشکلات آب آشنا شدند؛ با جریانات جزر و مد، که آب اروند را بالا و پایین می برد. روزانه در هر 24 ساعت 2 نوبت آب بالا می آید و 2 بار پایین می رود. این[گونه] بچه ها با آب آشنا شدند و[ هم چنین] با روش کار در آب اروند." ( به نقل از: هاشمی، سیدولی، معبر هشتم، تهران: نورحکمت، چاپ دوم، 1392، صص88ـ89)

 

دستیابی به معیار‌های متن با نگاه تاریخ شفاهی بومی

با علیرضا کمری، دبیر علمی نشست تاریخ شفاهی ایثار و شهادت


انجمن تاریخ شفاهی ایران با همکاری بنیاد شهید و امور ایثارگران نهمین نشست تخصصی تاریخ شفاهی را با عنوان «تاریخ شفاهی ایثار و شهادت» در نیمه نخست اسفند‌ماه سال 1392 برگزار می‌کند. علیرضا کمری، دبیر این همایش معتقد است این نشست‌ها به تولید معیارهای متنی بومی و مبتنی بر تاریخ شفاهی می‌انجامد.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، به نقل از نشریه «کتاب هفته»، انجمن تاریخ شفاهی ایران با همکاری بنیاد شهید و امور ایثارگران در نظر دارد نهمین نشست تخصصی تاریخ شفاهی را با عنوان «تاریخ شفاهی ایثار و شهادت» در نیمه نخست اسفند‌ماه سال 1392 برگزار کند. گروه تاريخ دانشگاه اصفهان، حوزه هنری، سازمان اسناد و كتابخانه ملی جمهوری اسلامی ايران، كتابخانه، موزه و مركز اسناد مجلس شورای اسلامی، سازمان كتابخانه‌ها، موزه‌ها و مركز اسناد آستان قدس رضوی و مرکز اسناد انقلاب اسلامی، همکاران و همراهان این دوره از نشست هستند. کتاب هفته با دبیر علمی این دوره از نشست‌ها، علیرضا کمری، نویسنده و پژوهشگر و از پیشگامان و صاحب‌نظران حوزه تاریخ شفاهی به گفت‌وگو نشسته است.

به عنوان نخستین سوال، درباره سابقه برگزاری این نشست‌های تخصصی بفرمایید.
اولین نشست تخصصی تاریخ شفاهی سال 1383 در گروه تاریخ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان برگزار شد. دعوت‌شدگان و حاضران این جلسه شماری اندک از فعالان تاریخ شفاهی و به ‌ویژه استادان دانشگاه‌ها بودند. از حوزه هنری حجت‌الاسلام سعید فخرزاده و آقای محسن کاظمی و من در این نشست حضور داشتیم. نشست دوم و سوم در سال‌های بعد هم در این دانشگاه برگزار شد و در این سه نشست عمده مباحث موضوعه تاریخ شفاهی به بحث گذاشته شد. نشست چهارم که به شکل همایش برگزار گردید با عنوان «مصاحبه در تاریخ شفاهی» در حوزه هنری برگزار شد که نسبت به نشست‌های قبل مفصل‌تر و تخصصی‌تر بود. مجموعه مقالات این نشست یا بهتر است بگویم همایش با عنوان «مصاحبه در تاریخ شفاهی» چاپ شده است که اکنون نایاب است، اما چاپ دوم آن به زودی منتشر خواهد شد. نشست پنجم در مشهد برگزار شد و نشست ششم همزمان با دومین همایش تاریخ شفاهی در سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران شکل گرفت. نشست هفتم در مجلس شورای اسلامی و نشست هشتم هم در دانشگاه اصفهان برگزار شد. موضوع نشست هفتم «تدوین در تاریخ شفاهی» و نشست هشتم «آموزش در تاریخ شفاهی» بود. اینک نشست نهم با پیشنهاد بنیاد شهید و امور ایثارگران و پذیرش انجمن تاریخ شفاهی ایران و مشارکت نهادهای ذی‌ربط در اسفندماه برگزار می‌شود.

این نشست‌ها بر چه اساس و چه توقعاتی شکل گرفت و به دنبال برآورده شدن چه اهدافی بودید؟
ما در مجموعه ‌نهادهایی که به فعالیت‌های فرهنگیْ تاریخی مربوط به انقلاب اسلامی و جنگ یا دفاع مقدس مشغول هستند با تولید متن‌های برآمده از خاطرات این دو رویداد مواجه هستیم. گستره‌ خاطره‌نویسی، خاطره‌نگاری و خاطره‌پردازی در این حوزه بسیار متنوع است آنچنان که می‌توان سه دهه‌ گذشته را دوران شکوفایی و نهضت خاطره‌نویسی و خاطره‌نگاری نامید. مع‌الوصف آنچه در خاطره‌گویی‌ها و خاطره‌نویسی‌ها و خاطره‌پردازی‌ها ـ که سرانجام به متن مکتوب تبدیل می‌شوند ـ غالب است فضای عاطفی، احساساتی و شورمندانه‌ مبتنی بر باورهای ایدئولوژیک است. از این‌ رو خاطره‌نگاری این دو رویداد بزرگ بیشتر به عنوان یک جریان ادبی محل توجه واقع شده است. بی‌آن‌که اهمیت جریان خاطره‌نگاری‌ها و خاطره‌نویسی‌ها و خاطره‌گویی‌های ادبی را نادیده بگیریم یا کم ارزش تلقی کنیم دغدغه‌ شخصی من این بوده و هست که اندک‌اندک به خاطرات به عنوان معدن مطالعات انقلاب و جنگ با رویکردهای علمی و روشمند بنگریم و داده‌ها و یافته‌های خاطره‌پژوهانه را در مسیر نگرشِ روشمند استحصال و پردازش و عرضه کنیم. تاریخ شفاهی به عنوان رویکرد و روشی جدّی وعلمی برای برآوردن این هدف، ره‌یافت مناسبی پیشِ روی ما می‌گذارد. در شیوه‌ تاریخ شفاهی از طریق پرسش و پاسخ، گفت‌وشنودِ مورخانه‌ مورخ پُرسانه با مرجع روایت، یعنی صاحب‌خاطره (کسی که کنش‌گر وقایع و رویدادها یا شاهد و سامع آن‌ها بوده) این خواست محقق می‌شود. متن در تاریخ شفاهی براساس این مبنا فراهم و به دست می‌آید. صِرف خاطره‌نگاری‌های ادبی، به‌رغم اهمیت و ارزشی که دارند، در مسیر مطالعات جدّی تاریخ‌پژوهانه گیر و گرفتاری‌ها و کاستی‌هایی را به چشم می‌آورند که سابقاً درباره‌ آن‌ها کم و بیش اظهارنظر کرده‌ام و این‌جا مُکرر نمی‌کنم.

چه بخشی از داشته‌های ما در حوزه تاریخ شفاهی مبتنی بر تجربه‌های جهانی است؟
عمده‌ آثار یا تولیدات متنی برآمده از نگرش تاریخ شفاهی در حوزه‌ انقلاب و جنگ همچنان ذیل خاطره‌نویسی‌ها و خاطره‌نگاری‌ها قرار می‌گیرند و اکثراً برآمده‌ مصاحبه‌های معمولی (غیرمورخانه) و خاطره‌گیری‌های حضوری شفاهی هستند که به شکل متن مکتوب تدوین و عرضه می‌شوند. البته اندک‌اندک نشانه‌هایی از توجه مورخانه در مصاحبه‌ها و تدوین متن‌ها به نظر می‌آید که حاصل مباحثی است که در ده سال گذشته راجع به چند و چون تاریخ شفاهی مطرح شده است و سلسله این نشست‌ها در این تغییر و تحوّل نقش جدّی و تعیین‌کننده داشته است. البته توجه به آموزه‌ها و تجربه‌های جهانی و ترجمه‌ مقالات در حوزه‌ مباحث نظری تاریخ شفاهی در این تغییر و تکانشِ نگاه و عمل بسیار مؤثر بوده است، اما این بدان معنا نیست که ما مُنفعلانه و مُقلدانه از قالب‌ها یا منظرها و شیوه‌های تاریخ‌ شفاهی غربی استفاده کنیم و محتوای خود را در ظرف‌ها و بسته‌های آن‌ها جا بدهیم. بدیهی است تاریخ شفاهی در هر گستره‌ فرهنگی و تاریخی مختصات و اقتضائات خود را خواهد داشت. از باب مثال عرض می‌کنم سُنت اعتراف‌گویی و اعتراف‌نویسی و افشای خبط و خطاها و گناهان فردی در غرب سابقه‌ای دیرینه دارد و مقبول و رایج است، اما ما می‌دانیم که افشای معاصی خود و اسرار شخصی دیگران به دلایل اخلاقی و شرعی و حقوقی مجاز و روا نیست. یکی از مساله‌های جدّی سلسله ‌نشست‌های تاریخ شفاهی دستیابی به انگاره‌ها و معیارها در تولید متن‌های مبتنی بر رویکرد تاریخ شفاهی فراخور زیست‌بوم فرهنگی و تاریخی ایرانی و اسلامی است. داشته‌های پیشینی در حوزه‌ دانش تاریخ و توجه به مساله‌ها و موضوعات برای دست‌یافتن به این انگاره‌ها و معیارها برای ما بسیار سودمند و راه‌گشاست.

برآیند این نشست‌ها را در آستانه 10 سالگی چطور ارزیابی می‌کنید؟
حاصل این نشست‌ها بسیار مؤثر و مثبت بوده است. اگر اصطلاح تاریخ شفاهی (oral history) محدود و محصور در میان شماری معدود بوده است، الآن افرادی که حتی در تدوین و ثبت خاطرات دستی دارند، علاقه‌مندند کار خودشان را تاریخ شفاهی بنامند. در واقع تقرب و تشبُّه به تاریخ شفاهی حتی برای خاطره‌کاران نوعی بُرد و بَرند شده است. این حس و حال البته خیلی خوب است مشروط بر آن که مؤسسات و نهادهای دست‌اندرکارِ گردآوری خاطرات مسئله آموزش و بازآموزی را جدّی بگیرند و به موازات فعالیت‌هایی که دارند بدان اعتنا و اهتمام کنند. خوشبختانه نشانه‌های این اقبال بیش و کم پیداست، به این معنا که دوستان دست‌اندرکار تاریخ شفاهی و اعضای انجمن تاریخ شفاهی ایران در سال‌های گذشته در اکثر نهادها و حتی مراکز استآن‌ها کارگاه‌ها و کلاس‌های آموزشی داشته‌اند و از کار آن‌ها استقبال شده است و همچنان این توجه و خواهندگی تا به حال ادامه دارد. اهتمام دوستان ما در گروه تاریخ دانشگاه اصفهان، خصوصاً جناب آقای دکتر نورایی، در تبیین جایگاه علمی تاریخ شفاهی و حتی تبدیل آن به رشته تخصصی قابل ذکر است. اختصاراً باید بگویم به‌رغم سابقه‌ اندک در عرصه‌ نظر و عمل، وضعیت و موقعیت مناسبی داریم و احساس می‌کنم روند ما در هر دو حوزه‌ رو به جلو و مثبت است. باید بیافزایم سبب و دلیل پیدایی و رشد و گسترش مفهوم و معنای تاریخ شفاهی در ایران دو رویداد به هم پیوسته‌‌ انقلاب اسلامی و جنگ/ دفاع مقدس است.

پس با برگزاری این نشست‌ها به شکل کارگاهی در پی تضارب آراء هم هستید.
البته! در تضارب آراء و تعامل‌ها می‌توان به هم‌افزایی تجربه‌ها و آشکارشدن سؤال و مساله‌های نوظهور هم توجه کرد. عنایت کنید به این نکته که تاریخ شفاهی در مبادی وجودشناختی بر مبنای دیالوگ و گفت‌وگوی طرفینی تحقق یافته است. برگزاری این سلسله نشست‌ها که تقریباً در هر سال ادامه داشته است در انتقال یافته‌های جدید و مساله‌های نوپدید بسیار اهمیت دارد.

برخی از کارشناسان معتقدند که مفهوم و روش تاریخ شفاهی برای افرادی که در این حوزه در نهاد‌های مختلف کار می‌کنند ناشناخته است. در واقع، خاطره‌نگاری انجام می‌دهند اما آن را با نام تاریخ شفاهی ثبت می‌کنند.
تا حدودی بدیهی و طبیعی است که پیدایی مقولات و مفاهیم نوپدید نوعی جاذبه و شیفتگی ایجاد کند. ایراد شما وارد است و من به این مساله در نوشته‌ها و گفته‌های سابق خود اشاره کرده‌ام. بله، مؤسسه‌ها و نهادهایی که مشغول گردآوری خاطرات شفاهی بوده‌اند ـ و همچنان در حال و هوای خاطره‌گیری شفاهی با مراجع روایی و صاحبان خاطرات طرف مصاحبه‌اند ـ کردوکار خود را ذیل عنوان تاریخ شفاهی جای می‌دهند. اما باید عرض کنم حرکت از خاطره‌نویسی‌ها و خاطره‌نگاری‌ها و خاطره‌پردازی‌های شورمندانه‌ی ادبی یا احساساتی و مبتنی بر پیش‌فرض‌های ایدئولوژیک و حتی روزنامه‌نگارانه (ژورنالیستی) به سوی افق‌های تاریخ پویی در همین مؤسسات آغاز شده است؛ به نظر من حتی تظاهر و تشبه این نهادها به تاریخ شفاهی از حیث اعتنای آن‌ها به این روش و رویکرد اهمیت دارد و پی‌آمدهای مثبتی می‌تواند داشته باشد. باید تصریح کنم اقدامی که می‌تواند رسیدن به تاریخ شفاهی را در عرصه عمل محقق کند از یک‌سو توجه به آموزش و از سوی دیگر نقد است، نقد کتاب‌ها و پروژه‌هایی که با عنوان تاریخ شفاهی در دست انجام است یا به چاپ و انتشار رسیده است. به این نکته هم باید توجه داشت که راه‌یابی به تاریخ شفاهی به جای خاطره‌نگاری‌های متعارف، امری تدریجی و زمان‌بَر است.

موضوع‌های مطرح شده برای نهمین نشست تاریخ شفاهی بر چه اساسی طرح شده‌اند و چرا کُلی به نظر می‌رسند؟
هیأت علمی در طرّاحی موضوعات و محورها، به مسائل و موضوعات مبنایی و تأسیسی توجه داشته است. برای ما مهم است که نوع رویکرد و روش خاص در حوزه‌ تاریخ شفاهی ایثار و شهادت را دریابیم و احصا کنیم و افزون بر آن سیاهه و فهرست مساله‌ها و موضوعات مربوط به تاریخ شفاهی ایثار و شهادت را شناسایی کنیم. به گمان من دو هدف اساسی (تبیین و بازشناسی نقش و نسبت تاریخ شفاهی در ثبت و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و بازیابی و بازشناسی اولویت‌ها‌ی تاریخ شفاهی در این حوزه) و چهار محور مطرح‌شده برای برگزاری این نشست (میدآن‌ها، موضوعات و ضرورت‌ها، رویکردها، روش‌ها و کارکردها، امکان و امتناع و فرصت‌ها و تهدیدها در تاریخ شفاهی ایثار و شهادت و آسیب شناسی تاریخ شفاهی دفاع مقدس در عرصه ایثار و شهادت)، اندیشیده مطرح شده است. به این ترتیب می‌شود گفت طرح بحث‌های پایه در این نشست مقدمه‌ای است برای سلسله ‌نشست‌های بعدی در حوزه تاریخ شفاهی ایثار و شهادت، زیرا دامنه‌ فعالیت‌ها و موضوعات مربوط به ایثار و شهادت بسیار متنوع و گسترده است. باید اضافه کنم در بحث از امکان و امتناع و آسیب‌شناسی در تاریخ شفاهی ایثار و شهادت با سعه صدر و آزادگی خواسته‌ایم افراد صاحب‌نظر و محقق درک و دریافت و تجربه‌ خود را در این زمینه بازگو کنند. این بدان معناست که در طرح مساله‌ها و موضوعات، ضمن توجه به نگاه عالمانه دچار خوف و فروبستگی نبوده‌ایم و این نشانگر قابلیّت مساله‌ها و اعتماد ما به کسانی است که در این زمینه به درستی می‌اندیشند و می‌کاوند.

به این طریق دست محققان هم برای پرداختن به موضوع‌ها باز خواهد بود.
البته. از وجهی دیگر نه فقط مُعدّل، که زوایای نظر محققان و علاقه‌مندان در ورود به این موضوع مشخص می‌شود. نتیجه ثانوی این روش، نظریابی و اندیشه‌پیمایی در این موضوع خواهد بود و معلوم خواهد کرد ـ حدوداً ـ جامعه شرکت‌کننده در این نشست از چه کسانی تشکیل می‌شوند و چگونه و چرا درباب این موضوع می‌اندیشند.

طرح جزیی‌تر موضوع‌ها در ابتدا نمی‌توانست تعداد نشست‌های بعدی را مشخص کند؟
اگر در طرح موضوعات و مساله‌ها می‌خواستیم جزیی‌تر و مصداقی‌تر عمل کنیم و به مبانی و مبادی توجه نداشته باشیم، بدون توجه به ریشه و تنه، دچار پراکندگی شاخه‌های موضوعی بحث می‌شدیم. توجه داشته باشید که طرح مسایل موضوعه یک نشست می‌باید از پایه و اساس آغاز شود و این کاری است که هیأت علمی به آن توجه داشته است. طرح موضوعات و مسایل یک نشست و همایش به‌مثابه‌ تألیف یک کتاب است که از کلیّات آغاز می‌شود و سرانجام به ریزموضوعات می‌رسد. آنچه در محورهای چهارگانه موضوعی این نشست و اهداف آن مدنظر بوده است، درنگ جدّی بر کلیات تاریخ شفاهی ایثار و شهادت است. تأکید و تکرار می‌کنم، با توجه به گستردگی دامنه‌ فعالیت‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران ـ که اساسنامه‌ی مصوّب این نهاد بر آن تصریح دارد ـ این نشست قطعاً مقدمه و زمینه‌ای خواهد بود برای برگزاری سلسله‌نشست‌های کارگاهی و آموزشی تاریخ شفاهی در این نهاد که به‌لحاظ جامعیّت مسائل مربوط به آن و جایگاهی که دارد، از موقعیت ممتاز و یگآن‌های برخوردار است. به تعبیر دیگر شمول موضوعی در مفهوم ایثارگر بنا بر ماده یک فصل اول (کلیات) قانون جامع این نهاد دربرگیرنده‌ شهیدان، مفقودالاثرها، جانبازان، اسیران، آزادگان، رزمندگان و بعضاً خانواده‌های آنان (بستگان درجه‌ اول) می‌شود.

ارایه گواهی برای نشست‌های تاریخ شفاهی، که در فراخوان مقالات یادآوری شده، چه کاربردی خواهد داشت؟
حضور و شرکت در این دوره‌ها به معنی گذراندن یک دوره‌ آموزشی و شراکت در یک اهتمام علمی است. این گواهی برای دارندگانش در نهادهایی که مشغول به کار هستند ـ و به‌ویژه به‌لحاظ جایگاه حقوقی و علمی وضع معلوم و مشخصی دارند ـ به‌مثابه‌ گذراندن یک دوره‌ آموزشی ضمن خدمت هم محسوب می‌شود. نیز بدین معناست که همگان ـ حتی اعضای هیأت علمی این نشست ـ نیازمند مطالعه و مباحثه جدّی و علی‌الدوام هستند.

از سوی دیگر مراکز علمی هم مشتاق می‌شوند که کار را به کاردان بسپارند.

این هم مدنظرست.

اشاره کردید که حاصل چهارمین نشست در قالب کتاب منتشر و با استقبال رو به رو شد. دیگر نشست‌های تاریخ شفاهی چطور؟ کتاب نشده‌اند؟
نشست پنجم هم ـ که در آستان قدس رضوی (مشهد الرضا (ع)) برگزار شد، با عنوان «روش‌شناسی و موضوع‌یابی مطالعات شهری در تاریخ شفاهی ایران» به کوشش آقای دکتر ابوالفضل حسن‌آبادی چاپ و منتشر شده است. نشست هفتم و هشتم هم توأمان از سوی کتابخانه‌ مجلس شورای اسلامی چاپ خواهد شد. نشست‌های قبلی هم پس از تدوین نهایی احتمالاً از سوی دانشگاه اصفهان چاپ و منتشر می‌شود. مقالات رسیده نشست نهم هم پس از ارزیابی و انجام کارهای مقدماتی از سوی بنیاد شهید انقلاب اسلامی و با نظارت شورای علمی همایش چاپ و منتشر خواهد شد.

مقاله‌ها از سوی چه کسانی داوری می‌شوند؟
اعضای هیأت علمی این نشست تماماً از صاحبان نظر و تجربه و تخصص در حوزه‌ تاریخ و تاریخ شفاهی هستند و صاحب تألیفات متعدد. جناب آقایان دکتر مرتضی نورایی، دکتر کیانوش کیانی هفت‌لنگ، دکتر ابوالفضل حسن‌آبادی، دکتر علی ططری، غلامرضا عزیزی، مرتضی رسولی‌پور، اعضای علمی این نشست هستند و من حَسَب حُسن ظن دوستان به عنوان دبیر علمی نشست در خدمت این بزرگواران هستم. معیار و روش ما در نقد و بررسی و انتخاب مقالات توجه نویسندگان به محورهای مصوب نشست و رعایت مختصات علمی در طرح مساله‌ها و موضوعات است. در دو مرحله کار انجام شده است، در مرحله نخست چکیده مقاله‌ها داوری و بررسی شدند و تعدادی اندک از مقالات رد و شماری به عنوان مشروط پذیرفته‌ شده‌اند. هیأت علمی مقالات مشروط را با تذکر و اظهار نظر برای اصلاح مجدد به نویسندگان بازگردانده است. با تدبیر آقای محسن کاظمی، از اعضای شورای سیاست‌گذاری نشست، داوران مقالات بدون دانستن و شناخت نویسندگان صرفاً به نقد چکیده‌ها مبادرت کرده‌اند. داوری اصل مقالات به زودی آغاز خواهد شد. بدیهی است با توجه به زمان محدود نشست تعدادی از این مقالات در روز برگزاری نشست ارایه و تمامی مقالات تأیید شده در کتاب چاپ و منتشر خواهد شد.

روز نوشت

محمد مهدی عبدالله زاده

 

 

 

هفته قبل تدوین خاطرات حاج حسین امیری را شروع کردم. او سال 60 سوم دبیرستان بود که با لطائف­الحیل خودش را به جبهه رسانید. 86 ماه جبهه بود. چند بار مجروح شد. از همان اوائل به واحد اطلاعات و عملیات رفت. خیلی سریع در کارش پیشرفت کرد، برای همین چند سال فرمانده اطلاعات و عملیات یک لشکر قدر گردید.

حاج حسین خاطراتش را یاداشت کرده است. ابتدا تقریباً هفته­ای یکبار در زمانی مناسب وقایعی را که برایش جالب بود را می­نوشت البته دقیق و با ذکر زمان، مکان، شرح جزئیات و جالب ولی از سال 63 خاطراتش را به صورت روزانه نوشته است. هر سال یک سررسید تهیه کرده و در روز مربوط خاطرات آن روز را نوشته است. در نوشتن از خلاصه نویسی و رمز نویسی نیز استفاده کرد تا جنبه­های حفاظتی را رعایت کرده باشد.

این خاطرات به جهت داشتن برخی ویژگی­ها منحصر به فرد هستند که به اهم آنها اشاره می­شود.(همین ویژگی­ها کتاب یا داشتهای شهید غنی­پور را برجسته کرده است.)

1-      سادگی- بدون هیچکونه پیرایه نوشته شده است. زبانی استفاده می­گردد که برای همگان قابل فهم است.

2-      زمان و مکان وقوع خاطرات کاملاً واضح می­باشد.

3-      حذف زواید. از آنجا که هدف نویسنده فقط ذکر اصل خاطره­ای است که برای او مهم بوده از همین جهت بدون هیچگونه حاشیه­پردازی سراغ اصل مطلب رفته است.

4-      هر خاطره آغاز و پایانی دارد که مشخص است.

5-      جزئیات خاطرات ثبت گردیده است چون بلافاصله نوشته شده­.

6-      خیال­پردازی در آنها کمتر جا دارد. زیرا راوی از خاطره­ای روایت می­کند که خود آنرا انجام داده یا اینکه خود درگیر آن بوده.

7-      صمیمیت- متنی که روزانه و در صحنه نوشته شده از صمیمیت برخوردار است و خواننده نیز با آن به راحتی ارتباط برقرار می­کند.

8-      مهم بودن- در یک روز حوادث بسیاری برای یک رزمنده آن هم از نوع اطلاعات و عملیات اتفاق می­افتد که مسلماً او وقایع مهم آنرا به رشته تحریر در می­آورد.

9-      جالب بودن- برخی حوادث را که در مصاحبه اصولاً افراد از آن چیزی نمی­گویند چون آنرا مهم نمی دانند ولی وقتی برای دل خودشان می­نویسند، آنها را ذکر می­کنند که بسیار مهم هستند. برای مثال برخی از شوخی­ها، سر به سر گذاشتن­ها، سرگرمی­ها، اشتباهات و ... در مصاحبه گفته نمی­شوند ولی در خاطرات روزانه نوشته می­گرددند.

10-  این نوع خاطرات دارای تحلیل کمتری هستند و نویسنده اصل مطلب را ذکر کرده است.

دهلران


 

نگاهی دیگر به کتاب«ایستگاه دهلران»

مدتی قبل نقدی را از کتاب «ایستگاه دهلران» خواندم. آن نقد برایم عجیب بود چون خانم نظرلو و آقای فرامرزی که مصاحبه کننده متن بودند را می­شناختم. برای همین کتاب را به دست گرفتم و به یک نفس از بای بسم­الله تا تای تمت آنرا خواندم.

این کتاب توسط خانم نظرلو تدوین گردیده و به همت پژوهشگاه دفاع مقدس در سال92 روانه بازار کرده است. این کتاب 150 دارد. متن روان است و اطلاعات ذی­قیمتی در آن وجود دارد. مباحث کتاب با پرسش و پاسخ پیش رفته است.

این کتاب اطلاعات جالب و شاید دست اولی را راجع به فرایند جبهه­ای شدن یک فرد بازاری که به دهها کشور مسافرت می­کرد تا امر تجارت خودش را پیش ببرد را خیلی واضح بیان می­کند.

هسته اصلی کتاب را مطالب مربوط به چگونگی شکل­گیری، تدارکات، ساز و کارهای رایج در ایستگاه­های صلواتی و برخوردهای عالی انسانی و اسلامی که در این ایستگاهها وجود داشت را تشکیل می­دهد.

در این متن آقای حسن رنجبر کهن، راوی محترم  که فردی دنیا دیده و سرد و گرم کشیده است به ما می­گوید چگونه از تمام آنچه که یک تاجر داشت را به پای دفاع مقدس ریخت. او همچنین از تمام ارتباط و مراوداتش استفاده کرد تا با کمک دوستانش بتواند چرخ دو ایستگاه صلواتی را که ایجاد کرد بود را بچرخاند.

در جای جای این خاطرات بطور ضمنی آمده است که چگونه دست خدا را همیشه بر سر خودشان احساس می­کردند. برای نمونه در صفحه63 این کتاب می­خوانیم:

«یک روز یخ تمام شد. دزفول هم موشک­باران بود. و ماست و خیار و نان به ما نرسیده بود. دلمان به آب گرم خوش بود که برق روستا غرق شد و آب کشیدن از چاه هم قطع شد. 5-6 نفر در ایستگاه صلواتی بودیم. وقتی دیدیم چیزی نداریم تا از رزمندگان پذیرایی کنیم از خجالتمان رفتیم گوشه­ای نشستیم. قصدمان این بود که در دید نباشیم. تا اگر رزمنده­ای آمد شرمنده­اش نشویم.هنوز نیم ساعت نگذشته بود که یک کامیون آمد و دم در چادر ایستاد و شروع کرد به صدا کردن:« کسی اینجا نیست؟ کسی اینجا نیست؟»

رفتم جلو و سلام کردم و گفتم«آقاچیه؟»

گفت:«تو را به خدا من را یک جوری نجات بدهید.»

پرسیدم:«چه شده؟»

گفت:« من این یخ­ها را از اراک آوردم و اینجا کسی نیست از مکن تحویل بگیرد، بیا به من یک کمک بده و این­ها را تحویل بگیر.»

من هم از خدا خواسته بچه­ها را صدا کردم و یخ­ها را از کامیون پیاده کردیم. تا خواستیم راننده را راهی کنیم، برق هم امد و آبِ یخ ما راه افتاد. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که یک ماشین پر از نان امد؛ یک عالم نان­لولش خشک> آن را هم تحویل گرفتیم و خالی کردیم. خیار دیگر گیر نیاوردیم. ولی سبزی خشک داشتیم. یک کامیون پر از ماست چکیده هم از راه رسید.....

از این دست، چند خاطره در این کتاب وجود دارد که دارای مفاهیم عالی صریح و ضمنی می باشد که هر کدام ما را به وجد می­آورد. برای همین وقتی کتاب را زمین گذاشتم به همت عالی آقای رنجبر، زحمتی که خانم نظرلو و آقای فرامرزی کشیده­اند و همت پژوهشگاه آفرین گفتم.

ولی آنچه که در مورد این نوع کتاب­ها دل آدم را بدرد می­آورد نقد و نظر افرادی است که ظاهراً از دانش لازم در این زمینه­ها برخوردار نیستند. ریرا اگر بنا به بهانه گرفتن باشد نعوذبالله از کتاب خدا هم ایراد می­گیرند.

از ناقد محترم می­پرسم که مگر در قاموس شما این اصل پذیرفته نیست که باید به یکتایی افراد احترام گذاشت؟ پس چرا مصاحبه­گران را به ناشی­گری و بی­دانشی متهم می­کنید؟ باید یادآور شوم که هیچ دو روای­ای پیدا نمی­شوند که مثل هم باشند برای

همین راوی محترم طبق سلیقه خودش به سئوال­ها پاسخ گفته است و به هر دلیل او نخواسته از سالهای حضورش بیش از این حرف بزند. در این شرایط باید به او و کار مهم او و زحماتی که برای آن کشیده شده است احترام گذاشت یا خیر؟

از اشکال دیگری که ناقد محترم  به این کتاب گرفته ­اند این است که چرا چنین فصل­بندی کرده­اید؟ سئوال من این است که اگر هر طور دیگری نیز فصل­بندی می­شد بازهم می­شد این اشکال را گرفت.

این نوع نقد مصیبتی نیست که تنها به سراغ این کتاب آمده است و بیشتر از این مساله ناشی می شود که بر اساس آنچه که من اطلاع دارم شاخص و معیارهای عینی و قابل اندازه گیری مورد قبولی در مورد ارزیابی کتاب­های تاریخ شفاهی وجود ندارد و هر ناقدی از ظن خویش برداشت و نقدی به این نوع کتابها خواهد داشت.

به هر جهت کتاب ایستگاه دهلران اطلاعات جالبی در مورد ایستگاه­های صلواتی دارد که برای علاقمندان به داده­های دفاع مقدس و پژوهشگران در این زمینه قابل توجه خواهد بود.

محمدمهدی عبدالله زاده

خاکریز پنهان

محمد مهدی عبدالله زاده

  

خاکریز پنهان یا روانشناسی اسارت؟

کتاب خاکریز پنهان، خاطرات برادر آزاده دکتر محمد حاجی خلف است که سیدحسن موسوی طیب مصاحبه آنرا انجام داده و به کوشش برادر فرامرز نوروزی توسط پژوهشگاه دفاع مقدس در سال 92 با 496 صفحه روانه بازار شده است.

کتاب به صورت پرسش و پاسخ تدوین شده. گاهی هم سئوالات کوتاه پاسخ بسته علاوه بر آنکه حوصله خواننده را سر می­برد در خواندن سکت ایجاد می­کند.

وقتی این کتاب را به دست گرفتم، در نظر داشتم آنرا تورق کنم تا از لحاظ اصولی که در تدوین کتابهای تاریخ شفاهی همچون رعایت سبک سخن راوی، گویاسازی، استناد و ...  توصیه می­شود آنرا بررسی کنم ولی همین که مطالعه آنرا شروع کردم، تحت تأثیر بیان راوی قرار گرفتم و هر چه بیشتر پیش رفتم، در مطالب عمق بیشتری دیدم.

راوی کتاب، آقای حاجی خلف فردی است که اهل تفکر و تحلیل می باشد. از نیروهای انقلابی شهر دزفول در دوران مبارزه می باشد. پس از پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در عملیات رمضان به اسارت نیروهای دشمن در آمد. ریز بینی و دقت ایشان در نقل مطالب به خواننده اطلاعات و تحلیل دقیقی از وضعیت اردوگاه اسرا، شخصیت زندانبانان، جامعه شناسی اسرای ایرانی، تیپ شناسی زندانیان، زندگی در اردوگاه، رفتار اسرا، ابتکارات و خلاقیت های اسرا برای زنده ماندن در سخت ترین شرایط، خط قرمزهای اسرای ایرانی، بهداشت، تغذیه در اردوگاه ، پوشاک اسرا،  عملکرد صلیب سرخ و ... می دهد.

او مسائل و مشکلات اسارت را از زاویه ­ای دیگر دیده است که در دیگر کتابهای مربوط به خاطرات آزادگان به این پررنگی نیست. ضمن آنکه خاطره می­گوید با توجه به مطالب مستند آنها را بطور ضمنی تحلیل می­کند.

اگر برای تاریخ شفاهی کارکردهای پنهان و آشکاری را فهرست نماییم، حتماً تولید علم  در لیست کارکردهای آشکار آن جا می­گیرد. بر خلاف تصور غلط عده­ای که تاریخ را علم نمی­دانند تا چه برسد به تاریخ شفاهی، باید بگوییم که تاریخ علم است و تاریخ شفاهی نیز یکی از زیر رشته­های این رشته علمی می­باشد و کارکردهای آن هر چند که خاص خودش است ولی مشابهت­های فراوانی با سایر رشته­های علمی دارد. در صورتی که آنرا علمی بین رشته­ای نیز به حساب بیاوریم، بازهم شکی در کارکردهای مثبت آن وجود ندارد.

آنچه که خاطرات حاجی خلف را برجسته می­کند، نگاه روانشناسانه او به رفتارهایی است که سالهای اسارت در دور بر او اتفاق افتاده است. در این کتاب رفتارهای زندانیان مختلف از   نوجوان، جوان، بزرگسال، پیرمرد، افراد مذهبی، خودباخته، جاسوس، زندانبانان و ... ثبت شده است که ایشان آنها را به عنوان یک ناظر بی­طرف و امین روایت کرده است. در بیان خاطرات حاجی خلف سعی کرده است آنچه را که مشاهده کرده با دقت بیان کند. در خیلی از این خاطرات خود او نیز یک طرف ماجرا بوده است ولی بازهم دقیق و بدون آنکه غلو کند یا از خودش تعریف کند، به ذکر وقایع پرداخته است.

 

 این یافته­ ها در محیطی واقعی مورد مشاهده قرار گرفته است و از جهتی نیز برای آن کمتر بدیلی یافت می­شود زیرا همانگونه که در کتاب می­خوانیم حتی مأمورین صلیب سرخ نیز با مقایسه وضع اسرای ایرانی و دیگر اسرای دنیا اقرار کرده اند که تفاوتهای معنی­ داری در رفتار آنها وجود داشته است.

با توجه به این گنجینه ارزشمند( خاطرات آزادگان) از روانشناسان عزیز کشور درخواست دارم با مطالعه سیستماتیک و علمی این نوع کتابها به تدوین روانشناسی اسارت اقدام نمایند.

از دزفول تا اردو گاه موصل


 

 هنگام اسارت لباس سپاهی پوشیده بودی ؟                                                 

·        تاعراقی ها به سمت ما دویدند سریع لباسم رو در آوردم. آرم سپاه روی سینه ام بود. آنها نسبت به سپاه خیلی حسّاس بودند. اسلحه رو زیر خاک  کردم. تا بالای سرما رسیدند گفتند گُوم، گوُم، یعنی بلند شو. آدم نمی دونست چه کار باید بکند؟ چی بگوید؟ وحشت ناجوری بود. حالا ما اسیر و خیلی نگران بودیم. عبدالرضا قلاوند که در عملیات های قبل شرکت داشت می گفت، وقتی عراقی ها رو می گرفتیم اولّین شعارآنها این بود" اَلموت لِصدام دَخیل یا خمینی". معنی این رو می دانستیم،اما عبدالرضا معنی این شعار نمی دانست . ماشاءالله هیکل عبدالرضا از من بزرگتربود. با هم جلو می رفتیم. دست ها رو تا آخر بالا برده بود و بلند می گفت:" الموت لصدام دخیل یا خمینی! دخیل یا خمینی الموت لصدام!"                                            

چیزی به او نگفتی ؟  عکس العمل عراقی ها چه بود؟                                                                                                        

·    ازپشت سر به او می گفتم عبدالرضا ساکت باش، الآن بچّه  ها رو می کشند. عراقی ناسزا می گفت فلان فلان شده، ساکت باش. عبدالرضا آنقدر بلند می گفت وتوی حال خودش بود که اصلاًگوش نمی کرد که چی به او گفته می شود. سرباز عراقی با قنداق اسلحه به او زد ،فلان فلان شده  چی گفتی؟ اسکت فلان. چند تا که زدش دید وضع ناجوره. من شعار نمی دادم کاری به هم نداشتند. اون شعار می داد و او را می زدند.  ساکت شد.                                                                         به او گفتم عبدالرضا خدا خانه ات را خراب کند چی می گویی؟ گفت بابا این رو گفتم که ما رو نکشند تا ببینیم چی می شود. گفتم می دونی چی می گفتی؟ کمی بعد آنطرف تر ما روجمع کردند.                                                                                       زمانی که اسیر شدم دعایم این بود.  خدا کند یا آزاد بشویم یا حداقل ما رو بکشند! به اسارت نرویم. 

معمولاً اسرا را سریع از منطقه خارج می کردند، وضعیت شما چه طور بود؟     

·    حدود هفت یا هفت و سی دقیقه ، آفتاب زده بود. ما رو سوار ماشین های ارتشی کردند. در همین حین  توپخانه  ایران شروع کرد به زدن و ما خوب سوار شدیم. کمی که ماشین حرکت کرد گلوله ای زیر ماشین خورد! نمی دونم از طرف نیروهای ایران بود یا ازعراق. قشنگ زیر ماشین رفت، اینطور که ماشین رو از زمین بلند کرد، ولی نمی دونم چرا آتیش نگرفت! چه طور شد نمی دونم. ماشین یه وری شد که به بغل بیافتد اما دوباره بر روی چهار چرخ برگشت.  ماشین خراب شد. به جزنفری که بغل من ترکش  خورد کسی مجروح نشد. جراحتِ زیاد عمیقی نبود ،امّا یک مقدار خون ریزی داشت که بچّه  ها سریع زخم را بستند.

     فکر تهیه ی خودرو و یا تعمیر ماشین بودند ؟                                

·    ما رو پیاده کردند و بی سیم زدند که ماشین بفرستند. دو ماشین فرستادندو ما را سوار کردند. از همون صبح ما را برای تقویت روحیه ی  نیروهای خودشون در منطقه دور دادند. کشته ها رونشون ما می دادند، می گفتند ایرانی هستند.                                                                               

واقعاً  شهدای ایرانی بودند یا می خواستند روحیه ی شما را تضعیف کنند؟

·    بعضی ایرانی  بودند ولی بعضی دیگر فاصله داشتند وعلامتی هم نداشتند. برای این که روحیه ی ما رو خراب کنند، حتّی اجساد کشته های خودشون رو هم ایرانی می گفتند. تقریباً ساعت یک و سی دقیقه به کانال پرورش ماهی رسیدیم. خیلی از آب  بدن ما رفته بود، آب هم نبود بخوریم. وضعیت خیلی بدی بود. ماشین در رمل ها حرکت می کرد. وقتی اون جا توقف کردیم گوش همه پُر از خاک بود. چشم، دهان، بینی همه این طوربود. وقتی چشم ها روباز کردیم مثل این بود که در گِل و لای چشم باز  کردیم. فقط چشم ها معلوم بود.                  

وقتی سوار ماشین شدید دست شما باز بود ؟  شما را به کجا انتقال دادند؟                   

·    یادم نیست، ولی به نظرم بازبودند. به پُلی رسیدیم که فقط یک ماشین از روی آن عبور می کرد.  یکی می رفت و یکی برمی گشت. این همه ماشین هم منتظر بودند. دقایقی طول کشید تا ما از روی پُل رد شدیم.  آب گل بود، چون زمین مسیر رملی و گلی بود. کنار کانال، سرباز عراقی ایستاده بود. یکی از بچّه ها به عراقی گفت: آب آب، مای مای . عراقی به اشاره گفت: با چی به شما آب بدهم؟ چیزی ندارم. یکی از بچّه  ها به سرش اشاره کرد که با کُلاهت، کُلاهت!

منظورش کلاه خود بود؟                                                            

·    کلاه خود سرش بود. حالا این کلا ه خود روی سرش دراون خاک ها وآب گل چه وضعی داشت ؟ عراقی متعجّب که چطوری این کار انجام بدهد؟ کمی فکر کرد تو خودش رفت. بعد دست به کلاه خودش گذاشت. مثل کسی که برایش جالب باشد که این از کجا یاد گرفته اند؟ خودش هم اصلاً به این فکر نمی کرد. در حالی که ایستاده بود کلاه را به آب زد و به بچّه ها داد! بچّه ها مقداری آب خوردند. اون هایی که زرنگ تر بودند آب خوردند. کلاه رو دوباره به سرباز عراقی دادیم. هرچه به او التماس کردیم ، گفت نه. کلاه رو سرش گذاشت و از اون جا گذشتیم. از پل که گذشتیم گفتند پیاده شوید. یک دفعه ده،  پانزده تا دوربین جلوی صورت ما اومد! دراون جا حدود صدوبیست،سی نفر ایرانی نشسته بودند.

   در بین آنها کسی از بچّه های گردان شما بود ؟                           

·    بسیاری از رفقای ما اون جا بودند. گردان رو کامل اون جا آوردند. ما جزو نفرات آخر بودیم. همه را انجا نشوندند. دراون جا برای اولّین بار کانال مرگ رو دیدیم!                                                                                                 چه طور وبه چه شکلی اجرامی کردند؟                                               

·    عراقی ها به صورت زیگزاگ و روبروی هم ایستاده بودند. فرمانده عراقی  اسم ها رو نوشت. نام گردان ؟ نام فرمانده ؟ مشخصات رو می نوشتند بعد می گفتند برو. بعد باید از این کانال می گذشتیم. در این کانال عراقی ها باباطوم وهر وسیله ای که داشتند ما را می زدند. ما هم هنرمون این بود که دست ها رو روی سر می گذاشتیم تا سر و صورت آسیب جدّی نبیند. جایی رو نمی دیدیم  فقط می دویدیم. به نفر آخر که می رسیدیم هیچ کاری نداشت، نه می زد، نه چیزی! فقط پای خود  را جلوی ما می گذاشت،  تا جایی که سرعت داشتیم مَلَّق می زدیم. عراقی ها اسرای ایرانی را در بدو ورود به اردوگاهها مجبور می کردند از این کانال عبور کنندو آنها هر چه می توانستند اسرا را می زدند.                                                                              

برای اینکه  عراقی ها فرماندهان را شناسایی نکنند  اصول حفاظتی را  رعایت کردید                  

·    متوجه شدیم که قصد شناسايی افراد را دارند. بچّه ها گفتند احمد رضا حسامی فرمانده گروهان بود و شهید شد.همه بگویید او فرمانده گردان بوده! بچّه های شهید رو نام بردیم وهمه هم یک چیز گفتیم. عراقی ها  از هرکس  سؤال می کردند همون اسامی رومی گفتند. زیاد اذیت  نمی کردند که دروغ می گویید. قبل از این که وارد کانال مرگ بشویم آب زیادی از بدن ما رفته بود. بعضی بچّه ها ذره ای آب خورده بودند ، ولی من گیرم نیومد. با این وجود زیرآفتاب بدن ها اصلاًعرق نمی کرد! احساس  کردم تمام بدنم درد می کنه.  دردی که تاکنون احساسش نکرده بودم.  نمی دانم  چه نوع دردی بود. بدن از میلیون ها سلول تشکیل شده ومن تمام سلول هایم درد می کرد. در حالت بیهوشی بودم. یک بار بیهوش شده بودم. احساس کردم دارم از دست می روم. کمی آنطرف تر یک منبع آب  مکعب شکل زیر آفتاب بود. گِل هم به بدنه منبع نزده بودند. در آفتاب، دو بعد ازظهر تیر در خوزستان و در دزفول اصلاًنمی شود دستت رو زیر آب ببری. حالا ما در صحرا ی اطراف بصره87 بودیم. به خودم گفتم هر طور شده باید خودم رو به منبع آب برسونم! عراقی ها کنار منبع آب بودند که کسی سراغ آن نرود.                                                  

   موفق شدی ؟                                                                       

·    یک لحظه سرباز عراقی از منبع آب فاصله گرفت. بی خیال یواش و با قدم های آرام رفتم و پای منبع آب نشستم. شیر رو تا آخر باز کردم و دو دستم رو زیرش گرفتم! وقتی آب روی دستم می ریخت آتیش بود! باور کنید همون اوّل قرمز شد. دستم می سوخت.                                         

  چه طور می خواستی با آن تشنگی خودت رو برطرف کنی؟                      

·    عَطَشم زیاد بود و نمی توانستم نخورم. شروع به خوردن آب داغی کردم که فقط خدا می دونه چی می گویم! شروع به خوردن کردم. نفس هم نمی زدم. حتی سر برنداشتم و دوباره شروع کنم. تنها آب می خوردم. احساس نمی کردم که در مسیر معده ام یا به روده ام می رود! با این که تُند می خوردم و مَکث هم نمی کردم، انگار اصلاً به معده و روده ام  نمی رسید. همینطور می خوردم. نمی دونم چه قدرخوردم، تا این که سرباز عراقی مرا دید که پای منبع نشستم  و آب داغ  می خورم!                                                                          

   به جز رفع عطش به فکرهیچی نبودی؟                                    

·    گفتم هرچی بادا باد. بزنند، بکشند، از این بدتر که نیست. سرباز عراقی اومد و مرا  زد و دوباره اون جا فرستاد. مشخصات ما رو نوشتند و از کانال مرگ گذشتيم. هرکی از اون کانال می گذشت اون جا می نشست. باز زیر آفتاب بودیم و زمین هم داغ بود.                                                                                                              

بعد از عبور از کانال مرگ چه سرنوشتی داشتید؟

·    هنوز با بصره فاصله داشتیم. در بیابانی که فقط تعدادی نخل در آن وجود داشت.  زمین رملی و چیز دیگری نبود. نه پوششی داشت، نه ساختمانی بود. عراقی ها اولین کاری که کردند پوتین های ما رو در آوردند و بردند! قصدشون این نبود که اذیت کنند.  قصدشون این بود که از پوتین هامون استفاده کنند! اون جا سر پوتین های ] كارخانه كفش ملی [ایرانی دعوا بود. حتّی عراقی ها جلوی ما همدیگه رو می زدند. سر پوتین ها به هم فحش می دادند! این می گفت مال منه اون می گفت مال منه. به هرحال  پوتین های ما رو در آوردند و پا برهنه شدیم.                        


 با پای برهنه روی زمین داغ چه احساسی داشتی

·    روی اون رمل های داغ با پای برهنه بودیم. روی سر ما پوششی هم نبود. درختی هم نبود تا سایه ای روی زمین بیاندازد و خنک کند. به هرحال تا حدود ساعت دو بعدازظهر  همون جا موندیم. هرکی رو اسیر می کردند یکی یکی مشخصاتش رو می نوشتند واز کانال مرگ می گذشت و اون جا می نشست. گرما از زمین و زمان می بارید. ما در بیست وشش تیر 1361 اسیر شدیم که مصادف با بیست وپنج ماه مبارک رمضان بود. در اوج گرمای اون جا خیلی اذیت شدیم. آنقدر که مرتب بچّه ها بی هوش می شدند! ناچار به عراقی ها می گفتیم  بچه ها بی هوش شدند.

                  عراقی هاعکس العمل نشان  دادند یا بی تفاوت بودند؟

·    کمی آب روی سر و صورت طرف می ریختند تا به هوش می آمد. همین جور که آب می ریخت اگر می خواست  بخوره آب رو قطع می کردند! تا نزدیک غروب که آفتاب رفت وضعیت به همین ترتیب بود .

                    برای نماز چکار کردید؟

·    ما رو جایی نبردند که نماز بخوانیم. همینطور ایستاده نماز خواندیم. قبله را از طریق خورشید مشخص کردیم. فقط به بچّه ها گفتیم که با هم بلند نشوند.  روی خاک تیمم کردیم. تا نفرات اول برای نماز بلند شدند، عراقی ها گفتند چه کار می کنید؟ زدند وفحش دادند، فریاد زدند بشینید!  قرار شد  بچّه ها نشسته نماز بخوانند.

                  در این حالت مزاحمتان نشدند ؟

·    روی زمین نشسته نماز خواندیم. باز عراقی ها در رکوع و سجود اذیت می کردند. می گفتند مجوس88، مجوس به نماز چه! خیلی به غروب آفتاب نمونده بود. بچّه ها  در فکر بودند که چطوری نماز بخوانیم. اگر اینطور باشه نمازمون قضا می شد.

                   چه فکری به نظرتان آمد؟

دونفری روبروی هم می نشستیم

ادامه نوشته

سنگرهای برفی، زیر تیغ آفتاب

  به نقل از سایت تاریخ شفاهی ایران

حفظ خاطرات رزمندگان جنگ تحمیلی و نمایاندن زوایای پنهان صحنه‏ های پیکاری هشت ساله، تلاشی مقدس و درخور تحسین است. خاطراتی خواندنی و گاه تلخ و غم‏انگیز که یادآور از خودگذشتگی‏های نسلی اسطوره‏ای از تبار همین آب و خاک است.


کتاب سنگرهای برفی، به کوشش محمدمهدی عبدالله زاده، راوی خاطرات حاج رجب بیناییان از دوران کودکی تا پایان جنگ تحمیلی است که در نگاه کلی می‏توان آن را در زمره کتاب‏های «خاطره‏ گو درباره وقایع و رویدادهای تاریخی» قلمداد کرد. این اثر در سیزده فصل تنظیم شده و انتهای کتاب شامل بخش‏هایی از جمله «عکس‏های خاطره‏ گو از جبهه»، «فهرست اعلام» و «فهرست منابع» است. فصل نخست کتاب، پس از نگاهی گذرا به خانواده و دوران کودکی و نوجوانی حاج رجب، وارد خاطرات اعزام او به جبهه می‏شود. دوازده فصل بعدی نیز شامل خاطرات راوی از جبهه، بر اساس عملیات‏های انجام شده در طول جنگ، با رعایت توالی تاریخی تا پایان جنگ است.


ساختار کلی کتاب بر پایه شیوه‏ های متداول تاریخ شفاهی، یعنی پرسش و پاسخ، با حفظ لهجه و سبک محاوره راوی، تنظیم شده که به نظر می‏رسد نسبت به سایر کتاب‏های مشابه در این زمینه، از ساختاری استاندارد و منطقی‏تر برخوردار است. چرا که در این ساختار، تاثیر تدوین‏گر‏ در نقل مطالب به حداقل رسیده و متن عاری از هرگونه اظهار نظر شخصی تدوین‏گر‏ و تحلیل او در بیان وقایع خواهد بود.


با این حال، سنگرهای برفی، به رغم تمامی نقاط مثبت ساختاری و محتوایی، حاوی نکاتی است که ‏ای کاش تدوین‏گر‏ محترم، هنگام پرداخت نهایی کتاب، آنها را مورد مداقّه بیشتر قرار می‏داد تا اثری استوارتر و خواندنی‏تر از کتاب حاضر به مخاطبان ارائه می‏کرد.


به نظر می‏رسد بزرگترین مشکل این اثر، پیشی گرفتن حجم از محتوای خاطرات است. به عبارت دیگر اطناب در بازگویی خاطرات، متناسب با اهمیت و ارزش محتوایی رویدادها نیست. از آنجایی که این اثر قصد داستان‏گویی نداشته و صرفاً به بازگویی وقایع پرداخته، بهتر بود تدوین‏گر‏ در تلخیص مطالب و گزینش خاطرات دقت بیشتری به خرج می‏داد تا حجم کتاب از حوصله خواننده خارج نشده و مخاطب با متن ملال آور و کسل‏کننده مواجه نشود.


جدای از گزینش خاطرات، متن کتاب مشحون از حشوهای زائد و ملیح است که بهتر بود این عبارات یا توضیحات اضافی، با کمترین تصرف در متن اصلی، حذف می‏شدند. مخاطب در جای جای کتاب سنگرهای برفی به جملاتی بر می‏خورد که حذف آن هیچ خللی در روایت خاطره وارد نمی‏کند. به عنوان مثال در صفحه 72 کتاب می‏خوانیم: «ما هم دنبالشان افتاده بودیم. تعقیب شان می‏کردیم». یا در صفحه 78 آمده: «غروب به طرف پاسگاه زید حرکت کردیم. باز آمدیم پاسگاه زید». در صفحه 82 هم چنین نقل شده: «تو بیمارستان مشهد بستری شدیم. تو بیمارستان امام رضای مشهد بستری بودم». یا در صفحه 118 می‏خوانیم: «من هم سر خوردم. رفتم تو آب. سر خوردم با موتور رفتم تو آب».


هر چند کتاب‏های خاطره‏گو را نمی‏توان محملی برای ارائه تحلیل‏های متأملانه و تاریخی دانست، با این حال جای آن داشت که در برخی از برهه‏ های حساس تاریخی مانند آغاز جنگ تحمیلی، عملیات‏های مهمی که در روند جنگ تاثیرات عمیقی برجای گذاشتند و صدور قطعنامه آتش ‏بس، خاطره‏ گو، به طور مختصر، به بازگویی نگاه شخصی و حس درونی خود از این وقایع می‏پرداخت و جایگاه خود را از یک ناظر صرف، به روایت‏کننده‏‏ای با بینش و نگرش مخصوص به خود، تغییر می‏داد.


بازگویی وقایع و خاطرات، بدون در نظر گرفتن تحلیل‏های ذهنی خاطره ‏گو و پرداختن به درون یات و اعتقادات وی در واکنش به برخی خاطرات، کیفیت اثر را کاهش داده و تمامی پل‏ های بین مخاطب و خاطره‏ گو را از میان بر می‏دارد. اما بازگویی نگاه اعتقادی خاطره ‏گو در برخی قسمت‏ها، کتاب را به اثر شعاری تبدیل کرده که بهتر بود بینش راوی با انشایی غیرشعاری و با همان زبان ساده و روان خود بازگو می‏شد. به عنوان مثال، خاطره ‏گو در پاسخ به این پرسش که قبل از انقلاب، نخستین اطلاعیه امام(ره) را کجا دیدید؟ می‏گوید: «خدا را شکر می‏کنم که ما را پیرو ولایت و امام قرار داد... خدا را شکر می‏کنم که در زمان ما، نایب بر حقش امام خمینی قیام کرد و بنده و امثال بنده ندای امام را لبیک گفتیم و به جبهه‏ های حق علیه باطل رفتیم»! یا در صفحه 70 کتاب نقل می‏کند: «من در جواب ایشان گفتم من کاره‏ای نیستم. آقا امام زمان خودش باز می‏کنه. توکلمان امام زمان است». یا در صفحه 95 به این مطلب بر می‏خوریم که: «یک بعد از ظهر از خواب بلند می‏شود که برود چای بخورد. کبوتر سفیدی می‏آید، دور می‏زند توی سالن، می‏رود روی شانه ایثاری می‏نشیند. شعبانعلی این کبوتر را می‏گیرد به دستش و دستی به پشتش هم می‏کشد و بوسش می‏کند، ولش می‏کند هوا. وقتی ولش می‏کند، دوری می‏زند داخل سالن و از در می‏رود بیرون. پس از دو روز، ایثاری به شهادت رسید». بیان اعتقادات در قالب عباراتی کلیشه ‏ای، شعارگونه و روزنامه ‏نگارانه و این شکل صحنه پردازی‏های بصری، بیشتر مناسب فیلم‏های سینمایی است تا کتاب‏های تاریخ شفاهی.


یکی دیگر از ضعف‏های بزرگ سنگرهای برفی، عدم گویاسازی و نبود توضیحات تکمیلی برای شرح دقیق ماوقع و توضیح اصطلاحات، مکان‏ها و برخی اشخاص است. سراسر کتاب مشحون از اصطلاحات نظامی است که هیچ توضیحی درباره آنها به خواننده داده نمی‏شود. احتمال می‏رود از آنجایی که خود تدوین‏گر‏ رزمنده بوده و به اصطلاحات جنگی و مکان‏های ذکر شده در متن کتاب واقف بوده، فراموش کرده که مخاطب نسل امروز یا نسل‏های آینده کشور، کاملاً با چنین واژگانی بیگانه هستند. جای آن داشت که تدوین‏گر‏ توضیحاتی هرچند کوتاه درباره اصطلاحات نظامی، مانند: هلی برن، پانچو، مثلثی، ایفا، کالک، مین جهشی، تله انفجاری، فانوسقه، قناسه، پد هلی کوپتر، ارتفاع گوزلی، الاغلو و نظایر آن برای مخاطب ناآشنا به ابزار و آلات جنگی و موقعیت‏های جغرافیایی ارائه می‏داد تا علاوه بر قابل فهم کردن متن، ارتباط نزدیک‏تری نیز میان خواننده و خاطرات حاج رجب به وجود می‏آورد.


گاه نیز خاطره ‏گو وقایع را به قدری موجز و مشوش بیان کرده که شکلی گنگ، نامفهوم، بی‏ معنا و متناقض به خود گرفته و درک آن برای خواننده دشوار شده است. بهتر بود که مصاحبه‏ کننده با ایجاد پرسش‏هایی تازه به رفع ابهامات کوشیده یا در پاورقی به شرح و گویاسازی خاطره می‏پرداخت. در صفحه 88 کتاب می‏خوانیم: «ملایی ... از وضعیت جنگ و جبهه و این چیزها سوال می‏کرد و من هم جواب می‏دادم. در همین لحظه از یک پنجره کوچک بیست در بیستی که در طول مسجد بود، اولین آرپی جی را زدند. می‏خواستند از همان پنجره بزنند داخل. پنجره کوچک بود. یک فانوس هم روشن بود. می‏خواستند از نوری که می‏داد، بزنند داخل مسجد!! خدا نخواست و خورد به لب پنجره. همزمان دو سه تا آرپی ‏جی شلیک کردند. جلوی در، یک آرپی‏جی زدند. خواب نرفته بودم!! یک لحظه دیدم مسجد مثل بمب منفجر شد»!!!


نظیر این گونه روایت نامفهوم در صفحه 90 و 91 کتاب نیز تکرار شده که خواننده حتی با چند بار خواندن نیز دقیقاً نمی‏تواند متوجه رویداد شود. راوی به قدری از ضمایر بدون مرجع استفاده کرده که خواننده را سردرگم در پیچ و خم‏های خاطره رها می‏کند.


فصل مربوط به اعزام حاج رجب به لبنان نیز الکن و مبهم باقی مانده. این فصل نیاز به بیان تاریخچه‏ ای در خصوص اعزام نیروهای ایرانی به لبنان و چرایی و چگونگی آن دارد. جا داشت که تدوین‏گر‏ با طرح پرسش‏های مناسب از راوی، به شفاف ‏سازی این بخش از کتاب می‏پرداخت یا در پاورقی، تحلیلی از اوضاع و احوال سیاسی آن مقطع تاریخی ارائه می‏کرد.


یکی دیگر از نکات ضعف کتاب، یک دست نبودن لحن راوی است. روایت دائماً میان متن محاوره‏ ای و ادبی دست و پا می‏زند و نهایتاً مشخص نمی‏کند که خواننده با چه نوع متنی روبروست. همین مسأله سبب بلاتکلیفی خواننده هنگام خوانش اثر شده و از اعتبار قلم و سخن تدوین‏گر‏ نیز کاسته است. مثلاً در تمام متن، به جای کلمه «در» به معنای داخل و درون از واژه «تو» استفاده شد که معمولاً در زبان محاوره کاربرد دارد. در این حالت خواننده درمی‏یابد که در حال خواندن متنی محاوره ‏ای است در حالی که سایر واژه‏ ها به شکلی که در زبان نوشتاری کاربرد دارد نگاشته شده. از این رو خواننده با متنی مواجه می‏شود که دائماً میان زبان محاوره و نوشتار در رفت و آمد است و دست آخر برایش معلوم نمی‏شود که متن را چگونه و با کدام لحن باید بخواند!!!


گاهی نیز مصاحبه‏ کننده‏ عنان جلسه مصاحبه را از کف داده و به خاطره ‏گو اجازه می‏دهد که به هر نقطه‏ ای از خاطراتش که مایل است سرک بکشد و پاسخ‏هایی به مصاحبه‏ کننده‏ بدهد که هیچ ارتباطی با پرسشهای وی ندارد. به عنوان مثال در صفحه 139 مصاحبه‏ کننده‏ می‏پرسد: «چارت سازمانی‏ تان که از دامغان رفتید به چه صورتی بود؟» و راوی پاسخ می‏دهد: «آبان سال 63 بود. چند روزی بود که بیشتر بچه‏ های کادر و بسیج رفته بودند. روزی که آماده رفتن شدم، یک اتوبوس نیرو آماده بود و مسئولیت آنها را به من سپردند....» و همین طور یک صفحه و نیم به بیان مطالب متفرقه ادامه می‏دهد و به کلی از موضوع مطرح شده از سوی مصاحبه‏کننده‏ دور می‏افتد.


معمولاً رسم بر این است که در صفحات آغازین فصل نخست کتاب، خاطره‏ گو به معرفی اعضای خانواده خود پرداخته و توصیفات کاملی از شرایط و اوضاع خانوادگی و جایی که در آن زندگی می‏کرده به خواننده ارائه دهد. اما در سنگرهای برفی، حاج رجب، رغبت چندانی به این امر نشان نمی‏دهد. تا جایی که خواننده در پاورقی با نام پدر وی آشنا می‏شود. درباره مادر و سایر اعضای خانواده، مانند برادران و خواهران هم سخنی به میان نمی‏آورد. در عوض، درباره نان تازه و فطیر خاله قمر برایمان حرف می‏زند! تنها در صفحه 137 کتاب به طور کاملاً مختصر و گذرا به دو تن از برادرانش اشاره کرده و توضیحات تکمیلی آن را به عهده تدوین‏گر‏ می‏گذارد. این نکته باعث شده که خواننده پس از خواندن کتاب، احساس بیگانگی با خانواده خاطره‏گو کرده و نتواند ارتباط و شناخت عمیقتری نسبت به حاج رجب بدست آورد.


جدای از نقاط ضعف‏ عمده کتاب که به برخی از آنها اشاره کردیم، برخی نکات کوچک ولی تا اندازه‏ای مهم در سنگرهای برفی به چشم می‏خورد که بهتر بود تدوین‏گر‏ با رعایت آن، علاوه بر ابهام ‏زدایی، به اعتبار کتاب نیز می ‏افزود. به طور مثال در اولین خط از کتاب می‏خوانیم که: «من رجب بنائیان سفید، مشهور به حاج رجب بیناییان هستم». ولی هرگز به این نکته اشاره نمی‏شود که چرا نام خانوادگی ایشان از بنائیان سفید به بیناییان شهرت یافت؟ یا مثلاً چرا در ذکر تاریخ تولد ایشان، فقط به سال آن اکتفا شده؟ یا حاج رجب هنگام سربازی در کدام نیروی نظامی خدمت می‏کرده؟


سنگرهای برفی مانند هر کتاب دیگری، خالی از اغلاط نگارشی که احتمالاً در روند حروفچینی و صفحه‏آرایی به وجود آمده، نیست. البته این مساله بیشتر به تبحر و تجربه و تا حدودی سلیقه شخصی مهدی عقابی، ویراستار محترم کتاب، باز می‏گردد. مانند جدانویسی کلمات مرکبی مانند «سخن رانی» یا «راه پیمایی» و امثال آن، آوردن عنوان «شهید» در بین دو قلاب بعد از اسم وی. ولی اغلاط نوشتاری، مانند «می‏بابیست» به جای «می‏بایست» در صفحه 40، عملیات «والفجر 81» به جای «والفجر 8» در صفحه 179، «پنج سال» به جای «پنج ساعت» در صفحه 194، جابجایی شماره پاورقی با شماره عملیات بیت المقدس در صفحه 264، جابجایی ترتیب تاریخی در صفحه 32 و پاورقی صفحه 27 و نظایر آن از جمله خطاهایی است که بهتر بود ویراستار محترم دقت بیشتری در تصحیح آن به خرج می‏داد.


در مجموع، کتاب سنگرهای برفی را علی‏رغم تمام تلاش‏ها و دقت نظر تدوین‏گر‏ محترم به دلیل اطاله کلام راوی و لحن مشوش آن، نمی‏توان اثری قابل اعتنا در تاریخ شفاهی دفاع مقدس به شمار آورد. شایسته ‏تر بود که متن کتاب با هماهنگی خاطره ‏گو، تدوین‏گر‏ و ویراستار، دستخوش پیرایشی اساسی و روان سازی دقیق‏تری قرار می‏گرفت تا خوانش آن برای مخاطب لذت بیشتری را فراهم می‏کرد و تصویر روشنی در ذهن خواننده بر جای می‏گذاشت.

                                                                                         

ناصر زاغری تفرشی


                                                                                                                                                                 

من حاج رجب را خوب می شناسم. از بچگی با هم بودیم. در این کتاب مطالب او همانگونه است که او حرف می زند و به آنها اعتقاد دارد و با همان اعتقاد در جنگ شرکت کرد. حالا اگر اعتقادات او را نویسنده این مقاله قبول ندارد یا به این شکل قبول ندارد و یا از بیان آنها خوشش نیامده است، چه کسی مقصر است. حاج رجب مرد بزرگی است که نه دروغ می گوید نه اهل تملق است. اگر شک دارید یک روز به کلاته بروید تا ببینید یا در صحرا مشغول زراعت است یا آنکه در دامداری اش به گاو و گوسفندهایش می رسد.
می گویم اگر می خواهید کتابی از این جنس را زیر تیغ آفتاب ببرید دقت کنید به راویان آن که مردان بزرگی هستند بی حرمتی نشود.
علی حسینی 



سلام
فکر می کنم نقد خوب است اما نه هر نقدی. از برادر محترم نقاد می خواهم این جمله اش را توضیح بدهند تا تمام حرف های حساب او را یکجا بپذیریم:« متن کتاب مشحون از حشوهای زائد و ملیح است.» امیدوارم که نویسنده محترم معنی حشو زائد و حشو ملیح را خوب دانسته باشد.
مهدی علوی



 
از مطالب خوب وبلاگ شما متشکرم. هر چه بیشتر این نقدها را بزنید تا ما از آنها چیز یاد بگیریم. درخواست دارم جنابعالی یا ناقد محترم به دو سئوال من پاسخ دهید تا موضوع برایم روشن شود.
1- واقعا ما باید در تدوین حتما کلماتی همچون فانوسقه، کالک، تله انفجاری، مثلثی و از این قبیل را توضیح بدهیم در این صورت برای هر کتاب باید یک فرهنگنامه هم ضمیمه آن کرد. من تاکنون بیش 200 کتاب دفاع مقدسی خوانده ام و اولین بار است که می بینم کلماتی که این همه کاربرد را دارد ما باید گویا سازی کنیم.
2- اگر راوی گاهی محاوره ای و گاهی معیار صحبت کرد آیا باید آنها را یکسان سازی کنیم؟ در صورت یکسان سازی آیا دلالتهای تاریخ شناسانه ای را نابود نکرده ایم.
برای شما نویسنده محترم و ناقد عزیز درخواست توفیق دارم.
علی



من کتاب را ندیده ام ولی برایم سئوال شد نقادی که به تدوینگر می گوید چرا فانسقه یا فانوسقه را معنی نکردی خودش این کلماتی را که بکار برده است را معنی کند
اطناب، مشحون، حشو، ملیح، محمل متاملانه، موجز، مشوش
می گویم نکند ادبیات تاریخ شفاهی ما از نوع سبک عراقی الهام گرفته است یا آنکه ناقد محترم در تاریخ شفاهی می خواهد فتح باب کرده و این سبک را جا بیندازد! منتظر دریافت پاسخ هستم.
فاطمه نظری



با سلام کتاب سنگرهای برفی راخواندم.انصافا راوی مخلصانه وبی ریا خاطراتش رابازگو کرده است وبیشتر فصل های آن کشش وجاذبه لازم را دارد .همانطور که تدوین گر محترم در مقدمه کتاب گفته است، این کتاب ابتدا در قالب دیگری نوشته شده وبعدا تدوین گر بصورت پرسش وپاسخ برگردانده است ،بنابراین بعضی از اشکالات طبیعی است.
برای خود من که تاریخ شفاهی را تجربه می کنم هم کتاب وهم نقدها مفید بود .
اما نقاد محترم بداند که توضیح همه اصطلاحات نظامی واماکن عملیاتی در پاورقی از حوصله کتاب خارج است.
نکته آخر اینکه بعضی از پاورقیها ربطی به موضوع ندارد .برای مثال در خصوص آیت الله طاهری به جای شناسایی ایشان به خواننده مطلبی در پاورقی آمده است که مربوط به شهید ذاکر اولین شهید قبل از انقلاب اصفهان است وربطی به معرفی شخصیت ایشان ندارد.
سیوندیان

                                                                                                 


با سلام و عرض ادب به تمام عزیزانی که وارد این عرصه مبارک شده اند.
این کتاب و نقد آن هر دو قابل قبول هستند. مشکل اصلی در اینجاست که معیارهای پذیرفته شده ای در تاریخ شفاهی وجود ندارد. نظرات در مورد تدوین دو سوی یک پیوستار می باشد. عده ای را نظر بر آن است هرچه را که راوی هر طور گفت همانگونه باید ثبت کرد حتی خنده و گریه اش را به نحو مطلوب به متن منتقل کرد زیرا تمام این ها در علم هرمونتتیک دارای معنی و مفهوم است. در طرف دگر عده ای می گویند کتاب برای حال و آینده نوشته می شود بنا براین باید زبان فارسی معیار ملاک باشد .
احتمالا نویسنده نقطه ای بینابین را انتخاب کرده است تا نه سیخ بسوزد و نه کتاب!
برای مثال به متن کتابهایی همچون کوچه نقاشها، هفت تپه روایت ناخوانده و آخرین شلیک بنگرید تا سبک و سیاقهای متفاوت معلوم شود.
ایکاش نظریه پردازانی اگر در این حوزه وجود دارند تکلیف کار را معین کنند تا بدانیم پیروی از چه الگویی ترجیح دارد.


رامین اسدی 


سلام
با تشکر از راوی، تدوینگر و ناقد محترم و نیز از سایت تاریخ شفاهی.
من به نوبه خود از ناقد تشکر می کنم و معتقدم اگر در نقدها کوتاهی شود کتابها کم کم کیفیت خود را از دست خواهند داد. نقدها تا حدودی منطقی و قابل ملاحظه هستند. من هم فکر میکنم که باید تا حد امکان اسامی، مکانها و اشخاص باید معرفی شوند ولو در حد یک خط و ارجاع داده شوند به منبع اصلی.
ضمن اینکه نقد این گونه کتابها، نقد راوی نیست که ایشان هر چه که دیده یا انجام داده با صداقت بیان کرده است. این نقد، نقد تدوینگر یا ویراستار است که بهتر بود و بهتر است که در کار خود دقت بیشتری به عمل آورد.

بیات موحد

مازندران

پایان تدوین خاطرات سردار پاشایی

 

سخن آغازین

در سال های اخیر، توجه علمی به رویکرد تاریخ شفاهی، دریچه ای زیبا به روی متون دفاع مقدس گشوده است. در فقدان و یا نقصان اسناد مکتوب، این رویکرد ترمیم کننده بسیاری از کمبودها، در بررسی های علمی و مطالعات پژوهشی دفاع مقدس است؛ ضمن اینکه زیبایی مستور در بیان شفاهی لحظات عملکردی خالقان دفاع مقدس بر هیچ کس پوشیده نیست. توجه به تاریخ شفاهی دفاع مقدس، می تواند از طریق بسترسازی برای سایر خلاقیت ها، به خلق آثار فاخر فرهنگی و هنری بینجامد. در شرایطی که شکاف ایجادشده میان حقایق و واقعیت های تجسّم یافته در قطعه بهشتی هشت ساله، با وضعیت تبیینی موجود، نابخشودنی می نماید، رجوع به تاریخ شفاهی دفاع مقدس غنیمتی گرانبهاست که باید به محرّکان و فعالان این حوزه دست مریزاد گفت. زمان برای دستیابی به گنج های پنهان سینه های بازماندگان جنگی، بسیار محدود است؛ بر این اساس باید در وهله اول لزوم انجام این مأموریت عظیم را باور نمود و سپس اراده کرد و سخت کوشید.

دلاورمردی های رزمندگان و مردم مازندران در دفاع مقدس، جزئی از هنرمندی های کلان تمام مرد م ایران بوده است. بی تردید عنصر وحدت و یگانگی، زیباترین تجلّی خود را در دفاع مقدس داشته است. این اصل در پیوند با رهبری حکیمانه امام عظیم الشأن، برغم شکاف در حوزه ی جنگ افزارهای نظامی با عراق و حمایت شیاطین از دشمن کینه جو، بهترین سرنوشت را برای کشور رقم زد و جاودانه ترین هویت بخشی را برای تاریخ مملکت ما به یادگار گذاشته است؛ یادگاری که نه تنها یک وجب از خاک ایران عزیز از دست نرفت، بلکه عناصر هویتی فعال شده در پرتو آن، برای همیشه بیمه گر کشور و مردم گردیده است. بنابراین توجه علمی به شایستگی های یک استان (مازندران) نافی نقش سایر مناطق کشور نخواهد بود، بلکه مکمّل تمامی تلاش هایی است که به لطف خداوند و به همت نهادهای مقدسی نظیر ادارات کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان ها، در حال تبیین تاریخنامه دفاع مقدس هستند.

مازندارن بعنوان یادگار علویان و یاریگر همیشگی مکتب تشیع، عملکردی نورانی در دفاع مقدس از خود به یادگار گذاشته است. این استان چه در سطح مردمی و نقش های اجتماعی، چه در سطح مدیریت استانی و نقش های سازمانی و نهادی و چه در سطح یگان های نظامی و انتظامی، هر آنچه که داشت، برای انقلاب و دفاع مقدس در طَبق اخلاص گذاشت. از یادمان نرود که این استان تا شش سال اول پس از پیروزی انقلاب، یعنی تا حدود سال های 62، 63، دستخوش ناآرامی های ویرانگر، از سوی گروه های معاند و ضدانقلاب بوده است که در پرتو شرایط جغرافیایی و محیطی، نقطه ای ایده آل برای آنها بوده است. حداقل پنج شهر استان (ساری، قائمشهر، بابل، آمل و رامسر) بر طبق مصوبه هیأت دولت، بعنوان مناطق عملیاتی شناخته شده اند. دشمنان این ملت، جنگل های شمال را بهترین شرایط برای بازیگری خود می پنداشتند و سال ها به ایجاد ناامنی پرداختند و جوانان برومندی از این استان را به خاک و خون کشیدند؛ حداقل در حادثه حمله گروهک کمونیستی اتحادیه کمونیستها به آمل در ششم بهمن 1360، 40 شهید تقدیم انقلاب شد. بحران سازی در منطقه گنبد و ترکمن صحرا که خود داستانی طولانی است.

ذکر موارد فوق از این جهت ضروری می نمود که نشان داده شود حداقل تا میانه دوران دفاع مقدس، بخشی از توان نظامی، مدیریتی و مردمی استان، درگیر مقابله با این بحران ها بوده است. عناصر بی بدیلی نظیر سردار شهید محمد حسن قاسمی طوسی و بسیاری از فرماندهان دفاع مقدس استان، یک پای در استان داشته اند و یک پای در جبهه؛ در جبهه بودند، خبرهای سفّاکی عناصر منافق و معاند در استان، آنها را خون به جگر می نمود؛ و در استان که بودند، قلبشان برای حضور در جهاد مقدس، می تپید. با این وجود، از فردای تهاجم ارتش بعثی به سرزمین اسلامی، عزیمت رزمندگان استان، چه به صورت انفرادی و چه به صورت گروهی، به جبهه های غرب، میانی و جنوب، ثبت و درج گردیده است و نمی توانیم لحظه ای از تاریخ دفاع مقدس را ورق بزنیم که این حضور، راهبردی و تعیین کننده نباشد. حداقل در سطح نظامی، این استان با محوریت لشکر ویژه 25 کربلا و برخوردای از حدود ده یگان و تیپ دیگر سپاه و نیز پشتیبانی از لشکر 30 ارتش (در سطوح نیرویی و فرماندهی) و همچنین اعزام عناصر انتظامی به خطوط مقدم جبهه، حضور راهبردی داشته است. ضمن اینکه رزمندگان و فرماندهانی دیگری از این استان نظیر سردار شهید علیرضا نوری (قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله ص) و  امیر شهید سیدمسعود منفرد نیاکی (فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز) که در یگان های استان های دیگر حضور داشته اند،  کم نبوده اند. حداقل در اشاره به جایگاه لشکر ویژه 25 کربلا باید گفت که، در 23 عملیات آفندی و تعدادی زیادی از عملیات های پدافندی، حضور تعیین کننده و امیدبخش داشته است که اوج آن را می توانیم در عملیات های والفجر 8 و کربلای 5 نظاره گر باشیم؛ و بِحق فاتح فاو لقب گرفته است.

شاید بیشترین انتقاد به خودمان وارد باشد که هنوز به صورت علمی، تاریخنامه عملکردی دفاع مقدس استان تدوین نشد، تا از آن طریق به گوشه ای از نقش شهیدان و ایثارگران استان اشاره گردد. خوشبختانه توجه به مقوله تاریخ شفاهی دفاع مقدس در استان، در چند سال گذشته موجی را ایجاد نموده است که انشاءالله می توان در پرتو آن به غنابخشی و تهیه محتوای مورد نیاز این تاریخنامه امیدوار بود. در همین راستا کتاب پیش رو تلاش دارد تا ملاحظات و لحظات حضور سردار سرافراز اسلام، حاج علی اکبر پاشا را که در تمامی دوران دفاع مقدس، درگیر فرایندهای متعدد آن بوده است، به تصویر کشد. اخلاص، همت و صبوری سردار عزیز، در به ثمر رسیدن تلاش ما مهمترین شاخص بود. این کتاب با رویکرد تاریخ شفاهی و با زحمت انجام مصاحبه توسط برادر گرامی احمد علی ابکایی و هنرمندی نویسنده ی ارجمند سرکار خانم حدیثه صالحی تدوین گردیده است. بی تردید صرفِ کریمانه ی وقت گرانبهای سردار سرافراز، سرتیپ پاسدار کمیل کهنسال (جانشین لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس) در ارزیابی دقیق متن و و گوشزد نمودن اصلاحات کلیدی، سهم بزرگی در غنی تر شدن مطالب این کتاب داشته است. در هر حال افراد زیادی در به انجام رساندن این کتاب دخیل بوده اند که در مقدمه نویسنده از آنها یاد شد و در اینجا نیز از همه ی آنها تشکر و قدردانی می شود. در این میان زحمات جناب آقای فرامرزی، ریاست محترم وقت مرکز اسناد ملی دفاع مقدس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس و همکاران علمی و دانشگاهی ایشان در ترسیم اصول راهنمای تدوین تاریخ شفاهی، مخصوصاً تلاش های سرکار خانم ایلخانی و همچنین کمک های پژوهشی و پی گیری های مداومی که از طریق مدیریت تحقیقات و اسناد اداره کل حفظ آثار استان انجام گرفته است، شایسته قدردانی است. و من اللّه التوفیق.

 

مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان مازندران

                              منصور علی زارعی

آذربایجان شرقی


خاطرات سردارجمشید نظمی

مصاحبه،تدوین ونگارش:رضاقلی‌زاده علیار

عملیات بدر2

 

به گروهان محمود دولتي آماده باش داده و گفتم: « تا كنار دجله ميرويم. در مسيري هم كه ميرويم هر اثري از دشمن بود، نابود كنيد. »

خودم هم پشت سرشان به طرف دجله راه افتادم. همه خسته بودیم. سرانجام با هر جان کندنی بود به سیل­بند دجله رسیدیم. خوشبختانه دشمن فرارکرده بود و درگیری پیش نیامد. توی بی­سیم به آقامهدی گفتم که ما پشت سیل­بند دجله رسیدیم. حدود يك­ربع بیشتر طول نکشید که آقامهدی به اتفاق «امين شریعتی» از فرماندهان قرارگاه آمدند کنار سیل بند. وضعيت را بررسي ميكردند كه چگونه از دجله عبور كنيم. از طرف دشمن تيراندازي وجود نداشت انگار اصلاً آن سوي دجله کسی نیست. آب دجله جريان داشت و به راحتي نميشد از آن گذشت. آقامهدي نظرش اين بود كه شناكنان از دجله بگذريم. چند نفر از جمله  راشد خاکپاکی، آماده شدند که عبور کنند. وقتی به آب زدند، به خاطر شدت جريان آب نتوانستند و برگشتند.

گفتم: «آب جريان دارد و با شنا مشكل می­شود گذشت.» آقامهدي گفت:« چند نفر غواص از آب بگذرند، سر پل که گرفتند بقيه هم با قايق عبور كنند. »

چند نفر از بچههای غواص مثل مهدي عالي و جعفر توفیقی براي عبوراز دجله  اعلام آمادگي كردند.  اما نه لباس غواصی بود، نه قایق و نه بلم. برای رفتن به عقب هم وسيله نداشتيم.یک‌دستگاه موتورسیکلت عراقی نظرم را جلب کرد. سویچ نداشت، سیم­هایش را یک­سره کردیم، روشن شد. گفتم الان از پشت خط اول لباس غواصی می آورم.  مهدي عالی را ترک موتور نشاندم و دوتایی رفتیم کنار سیل بند هور که غواص‌ها صبح لباس‌های‌شان را آنجا عوض کرده بودند.  سه دست لباس غواصی برداشته، سریع برگشتیم. 

شك وترديد كم­كم توي دل‌مان براي خودش جا باز ميكرد كه غواصها را بفرستيم يا نه. بعد گفتيم از اين طرف با آتش مستقيم، دشمن را سرگرم ميكنيم تا غواصها از آب بگذرند. هر كس در آن شرايط نظري ميداد و آن كه عمليتر بود، انجامش ميداديم. آقامهدي هم روي پيشنهاد و گفتههای ما فكر ميكرد و بهترينش را قبول ميكرد. لباسهاي غواصي را  مهدی­عالی و جعفرتوفیقی پوشيدند كه بزنند به آب. با آقامهدي و چند نفر از بچه­ها از سيلبند رد شديم و رفتيم كنار دجله. كنار دجله،چند دست لباس سربازان دشمن  مانده بود كه موقع فرار از تن بيرون آورده و زده بودند به آب. به مزاح گفتم: « حالا كه تا اين­جا آمديم، من از آب دجله وضو بگيرم. »

آستينها را بالا زده، پوتين و جورابها را هم درآوردم.با ورود غواص‌ها به آب نيروهاي ما از روي سيل‌بند شروع به تيراندازي كردند.عالی وتوفیقی که وسط رودخانه رسیدند جريان آب  اين‌ها را برداشت و با خودش برد به سمت جنوب. هر چه دست و پا زدند، نشد كه نشد. آقا مهدي گفت: «بگوييد برگردند. »

صداي­شان كرديم كه برگردند. در همين موقع كه غواص‌ها  برمی­گشتند نیروهای دشمن شروع به تيراندازي كردند. همه دويدند پشت سيل‌بند. من­هم پوتين و جورابم را به دست گرفته  پابرهنه پشت سر بقیه دويدم. به اين شكل طرحمان جواب نداد. آقامهدي براي عبور از دجله بيقراري ميكرد و تمام فكر و ذكرش در آن لحظات شده بود گذشتن از دجله، همگي به نوعي درگير همین مسأله  بوديم كه چه طوري خواسته آقامهدي را عملي كنيم. نباید بيگدار به آب می­زدیم. مرتب با قرارگاه و يگانهاي لشکر تماس ميگرفت، وضعيت را جويا ميشد و دستورات لازم را ميداد. عصر بود كه گفت: « همه نيروهایت را بياور پشت همين سيلبند، نگذار پراكنده شوند. اين طوري نميشود از دجله گذشت،آب جريان دارد و مثل  هور راكد نيست. تا شب صبر ميكنيم، توي تاريكي بچهها  با بلم عبورمی­کنند. »

اين‌ها را گفت و رفت عقب. معلوم شد تا شب بايد همين جا بمانيم. با بيسيم به  دوگروهان دیگرهم گفتم بيايند پیش ما. به امید آوردن بلم به سمت جیپ عراقی رفتم که موقع آوردن لباس غواصی در نزدیکی مقر توپخانه­شان دیده بودم. این­جا هم سیم­هاي جیپ را یک­سره کردم،روشن شد.  به عقب رفتم . دو گروهان‌ام در حال حرکت بودند . هر چه گشتم در آن محدوده نه کسی از يگان دريایي به چشم خورد و نه بلمي. بلم­هایی که  با آن­ها نیرو آورده بودیم ،رفته بودند . دوباره سوار جیپ شدم و برگشتم. وسط راه ماشین خاموش شد،  هرچه کردم روشن نشد که نشد. ولش کردم و پیاده آمدم. هر سه گروهانم پشت سيل‌بند بودند. نيروها را آرايش داده و گفتم هوشيار باشند. رفته­رفته سايه­ی شب بر دجله گسترده ميشد و ما هم دومين شب نبرد را در كنار دجله تجربه ميكرديم. بچههاي گردان از اين­كه به ساحل دجله رسیده بودند با وجود تمامیخستگيشان غرق در شور و شوق بودند.

چند روزي بود كه استراحت نداشتيم و خستگي از سر و روي همه ميباريد. سايه­ی شب،ساحل دجله را در كام خود گرفت. نيروها براي نماز قامت بستند و هر كس در عالم خودش،با خدا رازونياز كرد. بعد از نماز بچهها در سنگرهاي کوچکی که خودشان کنده بودند،جيرههاي جنگيشان را خوردند.

پس از تاریکی خيلي زود سروصدا در پشت سيلبند خوابيد. از وضعيت پيش آمده دل نگران بودم. شروع كردم به قدم زدن. از پشت سيلبند كه ميرفتم،ديدم همه بچهها خوابيدهاند حتي نگهبان‌ها. طول خط دو تا دوونيم كيلومتر ميشد. وضعيت را كه اين­طوري ديدم خوف به دلم نشست. تنها بودم.بی‌سیم‌چی‌ها،پیک و  بچههايي كه معمولاً با هم بودیم،پشت سيلبند در يك جاي گودمانند خوابيده بودند.

فاصله سه، چهار كيلومتر خط اول تا سيلبند دجله درست وحسابي پاكسازي نشده بود. پیش از ظهر گفتند بياييد و ما هم تند و تيزآمديم. احتمال اين­كه از نيروهاي دشمن توي سنگرها مانده باشند،بود. مقداري هم از اين بابت دلشوره داشتم و نميتوانستم يك­جا بند شوم. كلت كمري همراهم بود و سلاح ديگري نداشتم. يك كيلومتري رفته بودم كه کسی را بيدار نيافتم. منطقه پستي و بلندي و خار وخاشاك زیاد داشت. از ميان  پستي و بلندي­ها ميرفتم. با توجه به احتمال خطر با هوشياري و احتياط تمام، سيلبند را تا انتها رفتم. در انتها يكي دو نفر را نيمه بيدار پيدا كردم كه چرت ميزدند؛ اما به زور خودشان را بيدار نگه­داشته بودند. راه رفته را برگشتم. دلم نيامد كسي را بيدار كنم. اين­ها شبهاي زيادي را بيدار مانده و آموزش ديده بودند تا شب حمله، امتحان‌شان را پس بدهند و الحق كه امتحان خوبي هم داده بودند. مأموريت گردان ما تمام شده بود؛ منتهي شرايط پيش آمده باعث شد كه بچههاي ما مأموريت گردان ديگري را هم به انجام برسانند. وحالا هم منتظر بوديم كه مرحله بعدي را فرمانده لشكرمان بگويد و انجام دهيم. با اين حال هيچكس گله و شكايتي نداشت و به اتفاق خوشحال و راضي بوديم از اينكه در خط مقدم جنگ هستيم.

فرماندهان گروهانها را بيدار كردم،گفتم: «اين طوري خطرناك است، پشت سر ما درست و حسابي پاكسازي نشده كه با خيال آسوده گرفتيد خوابيدید. »

ادامه نوشته

آذربایجان شرقی

 

خاطرات سردارجمشید نظمی

مصاحبه،تدوین ونگارش:رضاقلی‌زاده علیار

عملیات بدر1

 

روز موعود فرا رسيده بود. گفته بودند فردا باروبنديلتان را جمع كنيد برويد جزيره. بچهها از يك آموزش سخت وطاقتفرسا،خلاص شده بودند و اينك دل‌هاشان به شوق عمليات پرواز ميكرد.صبح18 اسفندماه1363،پيش از حركت، گردان را جمع و برايشان صحبت كردم و كليت عمليات را توضيح دادم. وقتي براي نيروها صحبت میكردم، سعي میكردم حرف‌هايم رنگ وبوي صحبت­هاي آقامهدي را داشته باشد. گفتم: «عمليات يك عمليات آبي،خاكي است. ما بايد به­وسيله بلمها و قايقها از آب عبور كنيم. روي همين حساب، پشتيباني مستمر نخواهيم داشت، جادهاي نيست كه ماشين و امكانات بياورند و يا از نقطهاي حمايت شويم. پس به خاطر داشته باشید چنين نبردي مقاومت، رشادت و از خودگذشتگي بيشتري ميطلبد، چون راه بازگشتي نداريم و بايد پيش برويم. بايد تا آخرين نفر ايستادگي كنيم. اگر من شهيد شدم ازمعاون اول گردان سهرابي‌فر اطاعت میكنيد. اگر او هم شهيد يا زخمی شد، از معاون دوم گردان ناصرعلي‌پور دستور می‌گيريد. چنانچه براي او هم اتفاقي افتاد،مسئوليت گردان با محمود دولتي است... وسايلتان را جمع كنيد و آماده باشيد وقتي ماشينها آمدند، برویم منطقه مورد نظر و... »

پس از صحبتهاي من بچهها بلند شدند و هر كس دنبال جمع وجور کردن وسایل خودش رفت. بايد تا عصر آماده ميشديم. وسايل شخصي را در كسور و سرهنگيه تحويل برادران تعاون داديم.

توي اين مواقع بچههايي كه انس و الفتي با هم داشتند، به همديگر سر ميزدند. حال واحوالي از هم مي‌پرسيدند و پيش از آن­كه ديدارها به قيامت بيفتد، ديداري تازه ميكردند. نيروها در گوشهاي با خودشان خلوت ميكردند؛ وصيت­نامه مي‌نوشتند يا مشغول راز ونياز بودند، وسايل و تجهيزات جنگيشان را چك مي‌نمودند. چيزي به وقت حركت نمانده بود كه محمدرضاباصر از گردان امام­حسين(ع) آمد. باصر از جمله رزمندگاني بود كه برايش مرز گرداني وجود نداشت. شخصيت جسور، پرتحرك و شادابي داشت، هر جا بود ذكر صلوات و حضرت اباعبدالله(ع) آن جا طنين داشت. پس از كمیخوش وبش گفت: «آقاجمشيد، آمدم عكس بگيريم. اگر شهيد شدم، يادگاري بماند. »

به ديوار اتاقمان عكس شهيد علي­اكبررهبري را زده بوديم، زیرعکس ايستاديم. سهرابي‌فر، باقر داروئيان و چند نفر ديگر هم آمدند. چند تا عكس گرفتيم و باصر با همان شور و حرارت هميشگياش، از ما جدا شد و رفت. حلاليت طلبيد و روبوسي كرد،انگار ميدانست كه اين سفر، سفر آخرش است. سعي ميكرد هيچ حرف نگفتهاي نماند. كمپرسيها كه در كَسور و سرهنگيه به صف ايستادند، فهميديم كه وقت رفتن است. به محض تاريك شدن هوا نیروها سوار شدند.

صبح بود كه پاي‌مان به جزيره رسید. دو گردان نيرو را نميشد همين­طور توي منطقه رها كرد. كانالهايي در جزيره كنده بودند كه براي استراحت مناسب بود. نيروها را هدايت كرديم داخل كانالها و به اين ترتيب از ديد و تير دشمن در امان ميمانديم. تا ظهر همين­طوري با بچهها سرمان را گرم كرديم. بعد از ظهر نيروها را پیاده و به ستون یک حركت داديم و آمديم کنار پد چهار که‌ اسکله­ی قایق‌ها بود. پلهاي شناور در ميان نيزارها نصب شده بود. طبق برنامه، بايد قبل از تاريكي هوا بچههاي غواص با بلمهاي مخصوص كه روي‌شان موتور نصب شده بود، ميرفتند. بقيه هم با قايق پاروزنان میرفتند و در ميان نيزارها و در نزديكترين نقطه به دشمن منتظر مي­ماندند.

 «احد باحجب» مسئول تخريب گردان بود. آن­ها هم با غواصها میرفتند كه معبر باز كنند. سيمهاي خاردار حلقوي متعدد موانع خط دشمن را تشكيل ميداد كه از داخل آب شروع ميشد و تا خشكي ميرفت. وقتي  غواصها به موانع خط دشمن میرسيدند، بچه هاي تخريب معبر میزدند و غواص­ها عبور میكردند. معبرهايي كه باز میشد بایستی با شب­نماهايي كه به رنگ سبز بودند، رو به خط خودي علامت­گذاري میشدند. نيروها كه به خط دشمن نزدیک می­شدند به­وسيله همين شب­نماها معبر را پيدا كرده وبا عبور از آن به خط دشمن‌ مي‌زدند. بعد هم در طول خط دشمن گسترش يافته وشروع به پاكسازي ميكردند.

روز دوشنبه بيستم اسفند ماه، در منتهياليه غربي جزيره بر روي اسكله بوديم و ديگر چيزي به وقت رفتن نمانده بود. غواصها دور هم جمع شده بودند و من هم كنارشان بودم. پانزده غواص از ميان بچههاي زرنگ و با كفايت گردان گلچين شده بودند؛ حميد شهرياري ، رحيم سبحاني، مهدي قيطانچي، مهدی عالی ،جعفر توفیقی، رسول اولاد ذابح، حسن طايفه­اصل­حسيني، محمدحسين ابراهيم سعيدي،ابراهيم حسين­علي‌پور، رحيم فتحي­وند، پرويز بدري، احمد يوسفي منير و چند نفر ديگر. بند حمايل و تجهيزات را ميبستند و آماده ميشدند. علاقه­ی قلبي مضاعفي به بچههاي غواص داشتم. ديده بودم با چه مشقتي آموزش ديدهاند. در هواي استخوان سوز و سرد زمستاني، موقع شب ميرفتند داخل آب. صداي به هم خوردن دندان­هاي­شان را ميشنيدم. آموزش در اين شرايط، رعب و ترس حركت در آب به هنگام شب و تاريكي را در وجودشان از بين میبرد و براي شب حمله آماده ميشدند.

شبی ساعت3 نيمه شب آموزش تمام شد و از آب بيرون آمدند. هوا سوز سردي داشت، بچههاي گروهان شهبازي تازه بعد از اتمام آموزش بايستی پیاده به روستاي كسور ميرفتند. از سرما مثل بيد ميلرزيدند. دور از انصاف بود كه با آن وضعيت رهاي­شان كنم بروند. گفتم آن­شب را دراتاق ما بخوابند. با اندك پتویي كه داشتيم براي­شان جاي خواب فراهم كرديم. تا‌ لباسهاي غواصي را از تن كندند و سرشان روي بالش آمده، نيامده خوابيدند. از نحوه خوابيدن­شان مي‌شد به عمق خستگيشان پي برد.

من اين شبها و روزهاي غواصها را ديده و با تمام وجود مشقتهاي­شان را درك كرده بودم. بيآن­كه كسي لب به شكايت بگشايد. يقين پيدا كرده بودند كه؛                                                                                                                                        

              هر كه در اين بزم مقرب­تر است                                 جام بلا بيشترش مي‌دهند

 عاشق مشكلات و سختيها بودند و غواصي در كسوت رزمندگي و رزمندگی در كسوت غواصي را به عالمینميفروختند. روي اسكله با بچههاي غواص ميگفتيم و ميخنديديم. ميگفتند: «آقاجمشيد، اگر شهيد شدي مارا فراموش نكني!»

من هم ميگفتم: «نگران نباشيد،من شهيد نميشوم، شما هم نميشويد. آن­سوي آب هم­ديگر را ميبينيم. »

 بچهها دست در گردن هم­ديگر، خوشحال و با روحيه حرف ميزدند انگار همگي يك روح بودند در جسم‌هاي متفاوت. از هم­ديگر قول شفاعت ميگرفتند و حلاليت میخواستند. روبوسي ميكردند و برخي هم كه خجالتي بودند به مصافحه اكتفا مينمودند. معلوم نبود فردا اين موقع چه كساني زندهاند و چه كساني شهيد. در آن لحظات نوراني، همه حرفها از جنس آسماني بود و آنچه در ميان نبود، حرف دنیا بود. بچهها مواظب بودند مبادا حتي با يك فكر مادي و دنيايي،خلوصشان خدشهدار شود. مرتب سفارش ميكردم؛  به پيروزي و موفقيت فكر كنيد نه به چيزي ديگر. فقط پيروزي و غلبه بر دشمن و اگر كسي  شهيد هم شد آن ديگر سعادتي است ابدي و حد نهايت آرزوهاي‌مان.

وقتي آقامهدي باكري به جمع نيروهاي مستقر در اسكله پيوست، شور و شعفي در ميان نيروها موج برداشت. حضور فرمانده لشكر در آن شرايط براي نیروها واقعاً روحیه­بخش وقوت قلب بود. خوش وبش كرديم و با چند كلمه مزاح، تبسمی بر لبانش كاشتيم. آقا مهدي با تك تك بچهها صحبت مي‌كرد. برخي نكات لازم را يادآوري كرد و گفت: « اگر از یک دسته بیست ودو نفری، یک نفر بماند، باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است . فرمانده اصلی ما خدا و امام زمان (عج) است. اصل آن­ها  هستند و ما مسئولیم برای بردن شما به میدان جنگ، وظیفه ما اطاعت از فرماندهی است ، حداکثر استفاده را از وسایل بکنید، ذكر فراموش­تان نشود و به خدا توكل كنيد...»

ما همهمان آقامهدي را باور داشتيم نه فقط به خاطر فرمانده بودنش،بلكه به خاطر صداقت و صفايي كه داشت. به خاطر اين­كه هر چه ميگفت از دل بود و رنگ و ريايي در كارش نبود. ديدار با آقا­مهدي همهمان را از لحاظ روحي شارژ كرده بود. آقامهدی با تک تک بچه­ها روبوسی کرد و آن­ها را در آغوش کشید. آخرين نفري بودم كه با آقامهدي روبوسي كردم و هم­ديگر را در آغوش كشيديم.  

هر كه خداحافظي ميكرد، ميرفت سوار بلم يا قايق خودش ميشد. قايقها و بلمهاي پر نيرو روي آب بودند. هنوز آفتاب روز بيستم اسفند ماه1363 در آسمان بود كه همه نیروهای گردان سوار بر بلم­ها و قایق‌ها حركت كردند. در همين حال يك ميگ دشمن آمد بالاي سر ما دور زد و رفت. پشت سرش چند فروند هم آمدند. نفس­ها در سينهها حبس شد!يعني دشمن از تحركات ما بو برده؟ ميگفتيم اين بار كه برگشتند بمباران ميكنند و آن وقت ديگر عمليات معني و مفهومینخواهد داشت. ولي خوشبختانه بعد از آن كه شرّشان را از سر ما كوتاه کردند و رفتند،ديگر برنگشتند. پیش خودمان اين طور تحليل كرديم كه ما را نديدند و اگر هم عكس­برداري كرده باشند تا ببرند عكسها را ظاهر كنند و ته وتوي قضيه را دربياورند،عمليات شروع شده است.

در آخرين قايق بودم. قايقی كوچك که به اتفاق فریدون نعمتی بيسيمچي گردان،حسین

 

ادامه نوشته

خوزستان

 

عملیات کربلای ۴...

*  شما در یک مقطع، از جنگ فاصله گرفتید. و در حول­وحوش کربلای ­4 [1] بازگشتید. لطفا در این خصوص بفرمایید؟

بعد از پدافندی طلائیه، در آبان و آذر سال۶۱ بعد از این­که از منطقه برگشتیم ، هنوز من کارمند شرکت گروه ملی صنعتی فولاد خوزستان بودم، ولی باز در جبهه حضور داشتم. می­بایستی به طریقی خودم را به محل کارم      می­شناساندم، تا محل مشخصی را برایم در نظر بگیرند، بتوانم کارم را حفظ کنم.

گردان نور به پنج گردان تقسیم شده بود. هر چه گفتند بیا فرماندهی یکی از این گردان­ها را به عهده بگیر، من نپذیرفتم. آن­موقع آقای حسینی نامی بود که مسئول اعزام نیروی بسیج بود. فرمانده گردان­ها را با توجه به سابقه و تجاربشان انتخاب می­کرد. البته خودش هم جزء گردان بلالی بود و همه آنها را می­شناخت.

به ما گفتند شما با توجه به این­که تجربیاتی داری، نمی­شود همین­طوری بیکار باشی. شما بیا رابط این گردانها باش. من­هم که کار خاصی نداشتم ، نمی­خواستم گردان هم بگیرم، رابط گردانها شدم. یک موتور تریل نو هم  به­ما دادند، شدم رابط بسیج اهواز و گردان­هایی که تازه تشکیل شده بودند. در این گردان­ها، سرکشی می­کردم و گزارش می­آوردم برای بسیج اهواز.

بعد از چند ماهی، در اوایل سال ۶۲ من دیگر [به­دلایل­شخصی] لازم ندیدم بمانم. از طرفی محل کارم هم          می­خواستند کاری کنند، من ادامه تحصیل بدهم. من به اصفهان رفتم؛ آموزشگاه فنی توحید[2]. دوسال طول کشید

تا فوق دیپلم برق بگیرم. حدود شهریور ۶۲ [ازجنگ] رفتم ، اوایل ۶۵ که برگشتم، گردان، والفجر۸ [3] را انجام داده بود.

من عملیات خیبر[4]، بدر و والفجر۸ را با گردان نبودم.

خب وقتی آمدم دیدم، بعضاً نیروها تغییر پیدا کرده بودند. حاج اسماعیل بنده خدا، دست راستش را در عملیات بدر از دست داده بود. یکی دو بار که به مسجد جواد الائمه برای خواندن نماز می­رفتم، به­صورت اتفاقی      می­دیدمش. هم او مرا می شناخت، هم من او را می شناختم. خیلی از جنگ فاصله نگرفته بودیم.

از من پرسید چیه چرا دیگه نمی­آیی، نکنه به­خاطر این هست که من آمدم. گفتم نه این حرف­ها چیه؟ من هر وقت بیام، شما هر جا باشید در خدمتت هستیم. همین طور هم شد.

*  اجازه بدهید برگردیم به مقطعی که نبودید. بفرمایید که در چه رشته­ای تحصیلات را ادامه دادید؟

سال ۶۲ که رفتم سراغ درس، احساس کردم در مقطعی از جنگ، از درس عقب مانده ام. در جنگ که بودم دیپلم را داشتم. سربازی هم رفته بودم.

احساس کردم از لحاظ پیشرفت علمی عقب هستم. باید هر دو را [جنگ­ودرس] همزمان پیش ببرم. به همین خاطر تصمیم گرفتم، بروم اصفهان فوق دیپلم بخوانم . همان سال ۶۱ در حول و حوش گردان که بودم، ازدواج کردم. خانمم را همان­جا[اهواز] گذاشتم، رفتم. بعداً که توانستم جایی پیدا کنم، آمدم بچه­ها را با خودم بردم.

تا یک مقطعی آنجا بود. مجدداً برگشت. بعد، بچه اولمان میثم در دی­ماه سال ۶۲ به­دنیا آمد. در بهمن ماه دوباره برگشتیم اصفهان. ما دو سال را با موفقیت طی کردیم ، توانستم فوق دیپلم برق بگیرم.

هنوز از لحاظ علمی اغناء نشده بودم. به همین خاطر در سال ۶۷، ۶۸ که قطع­نامه پذیرفته شد، درس را شروع کردم. یعنی فوق دیپلم را کنار گذاشتم، دوباره شروع کردم دانشگاه شهید چمران، کارشناسی برق خواندم و مهندسی برق قدرت گرفتم.

سال ۶۷، ۶۸ گردان را کامل،کنار گذاشتم. دیگر جنگی وجود نداشت. نیروها همه برگشته بودند به پادگان. در مقاطعی هم که هنوز اسمم روی گردان بود، عملا خودم حضور نداشتم.

*  در سال­هایی که دور بودید احساستان در مواقع  عملیات چه بود؟

[آه­بلند] اصفهان بودم! اگر اهواز بودم حتماً می­رفتم، خودم را می­رساندم به بچه ها! یک جایی خودم را به آنها ملحق می­کردم، ولی من خانه و زندگی­ام اصفهان بود. در این دو سال، اهواز کمتر می­آمدم ولی مواقعی هم که   می­آمدم، ارتباط داشتم با بچه­ها.

موقعی که می­آمدم، سرکی می­کشیدم به مساجد. مسجد حضرت رسول یا جوادالائمه. کلیات عملیات را       می­دانستم ولی نمی­دانستم چه کسانی شهید شده­اند.

بعضاً وقتی کسی زنگ می­زد فلانی شهید شده؛ مرغ را   دیده­اید، وقتی سرش را می­برند چگونه دست و پا    می­زند؟ مواقع عملیات آن حالت به من دست می­داد. باور کنید، شب خواب نداشتم. احساس می­کردم می­بایستی زودتر متوجه می­شدم، خودم را به اهواز می­رساندم.

از یک طرف درگیر درس بودم. حتی با محل درس[دانشگاه­چمران] هم صحبت کرده بودم، اگر مواقعی بخواهم برگردم بروم جبهه، گفتند مشکلی نیست، ما موافقت می­کنیم.

زمانی­که درس می­خواندم، نگذاشتم کسی بفهمد، من چند سالی را در راه خدا خدمت کرده­ام.

*  بازگشتتان چه­طور بود؟

آقای رئوفی، موسی اسکندری را فرستاد دنبالم. گفت که شاه­حسینی ترکش خورده به سرش، عبدالله محمدیان هم شهید شده. حاج اسماعیل تنها است. به­وسیله موسی اسکندری برایم پیغام فرستاد. موسی در قرارگاه به برادرم[سعید] گفته بود. او هم آمد به من گفت.

رفتیم، صحبت کردیم. قرار شد اول بروم گردان حضرت رسول، بچه های ایذه را بگیرم . بعد گفتم ترجیحاً    می­خواهم بروم با بچه­های اهواز، با حاج اسماعیل. معاون می­شوم ، مشکلی ندارم . یکی دو مأموریت رفتم، که  حاج اسماعیل برای استراحت رفت. البته ایشان فرمانده گردان بود. ولی عملاً گردان دست من بود.

حاج اسماعیل مقداری خسته بود. از لحاظ روحی هم اذیت شده بود. دو بچه معلول هم داشت. عبدالله شهید شده بود ، شاه حسینی پور هم ترکش خورده بود در سرش. کلّاً بنده خدا اذیت شده بود.

*  در این مدت ارتباطتان کلّاً با جنگ قطع بود؟



[1] در ضمیمه شماره 5 در مورد این عملیات توضیح داده شده است.

[2] موسسه ای که ابتدا برای ذوب­آهن اصفهان بوده و الان زیر نظر آموزش عالی فعالیت میکند. آقای معینیان از این مرکز فوق دیپلم برق گرفته است. (مصاحبه شونده)

[3] این عملیات معروف به فتح فاو میباشد که در ساعت 22 شب بیستم بهمن ماه 1364 با رمز یازهرا آغاز شد. هدف این عملیات تامین و تصرف شبه جزیره فاو و کوتاه کردن دست رژیم متجاوز عراق از آبهای خلیج فارس بود.( عملیات سپاهیان، 69)

[4] در ساعت بیست و سی دقیقه مورخ 3/12/62 با رمز یا رسول الله از قرارگاه کربلا با نیروی متشکل از دوازده لشگر(6 لشگر ارتش و 6 لشگر سپاه) در دو محور مستقل آغاز شد. منطقه عملیاتی خیبر در شرق رودخانه دجله و داخل هورالهویزه واقع شده است.( جغرافیای عملیات ماندگار، 181)

 

ادامه نوشته

یک نکته


برای همه خوب باش

آنکه فهمید، همیشه کنارت خواهد بود

و آنکس که نفهمید، روزی دلش برای خوبیهایت تنگ میشود

دامغان

خاطرات حاج رجب بیناییان

مصاحبه و تدوین مخمد مهدی عبدالله زاده

 

- بعد از عمليات بيت المقدس6  درعمليات ديگري هم شركت كرديد؟

ما توي كرمانشاه بوديم كه قعطنامه 598[i] پذيرفته شد، توسط حضرت امام(ره). روز سختي بر ما گذشت. يعني نه براي ما، براي تمام بچههایی كه آنجا بودند. تا دو روز غذا از گلوي ما پايين نمیرفت. يعني وقتي كه جملاتي كه امام راحل فرمايش كرد كه من جام زهر را میخورم[ii]، واقعاً شايد اون غذا برامون جام زهر بود و جوري بود كه تمام رزمندهها چه فرماندهها چه نيروهاي بسيجي يعني مردم حزب الله واقعاً پابند نظام و انقلاب بودند و خانواده شهدا و جانبازان واقعاً سخت بود پذيرش قطعنامه. چارهای غیر از مطيع بودن رهبر و ولايت چيز ديگري نبود. امر ولايت بود. تا اون روز گفت جنگ جنگ تا رفع فتنه ايستاديم[iii]. اما وقتي كه ايشان گفت قطعنامه[iv] ما تسليم[بودیم] وقتي كه قطعنامه پذيرفته شد، قرار بر اين شد كه گردان ترخيص بشه.

- آن موقع در شهر كرمانشاه  بوديد يا اردوگاه صادقين ؟

در صادقين. قرار شد كه بعد از قطعنامه ديگه گردان ترخيص بشه. در همين حال صدام حمله در جنوب را شروع كرد[v]. حتي آمد تا پشت اهواز هم هلي­برد كرد. بچهها وایستادن و جنگيدن. مقام معظم رهبري اون روز فرمايش كرد توي نماز جمعه[vi] من خطبه­هاش را هم گوش میکردم. گفت من دارم ميرم هر كي مي­خواد بياد بسم الله كه الحمدلله مردم هم سرازير شدند به طرف جبههها.

عراق احساس كرد كه ديگر ايران ضعيف شده و منافقين[vii] هم طراحي كرده بودند كه از جبهه مياني حمله كنند. يعني از قصرشيرين و سرپل ذهاب بعد اسلام آباد، كرمانشاه، همدان و تا بيایند تهران. و كردها، كردها هم قرار بود كومله و دمكرات هم از طرف كردستان. حمله كنند يعني سه طرح. عراق تو جنوب، منافقين از جبهه مياني و ضد انقلاب هم از كردستان. عراق جزيره[مجنون] را پس گرفت[viii]. حمله كرد تا پشت حميديه تو آمد با هلي برد آمدند. زمينش نتونست بياد. اين از وضعيت جنگ.

وقتي كه گردان میخواست ترخيص بشه وسيله­هاشون را تمام تجهيزات را تحويل داده بودند و برگههای ترخيص­شون هم نوشته شده بود. منتظر حاج آقا احمدي بوديم كه از جنوب بياد غرب.

 بعد از حلبچه مسئولين جبههها فهميدن كه غرب نتيجه نميده. طراحي را عوض كردند. گفتند كه سپاه بره توي جنوب عمليات كنه. ارتش تو جبهه مياني عمليات شروع كنه. اين طور نباشه كه فرض ما بياييم تو يك نقطه جنوب، عراق هم تمام توانش را  از نظر سلاح و از نظر امكانات و اینها[متمرکز کند.] دنيا پشتش بود. قوي بود. در تنها چيزي كه از اون ها سر بوديم و قوي بوديم دين و ايمان ما بود. اعتقاد ما بود. ائمه[ع] به داد ما میرسیدند. از نظر سلاح و امكانات و اینها خيلي ضعیفتر از اون ها بوديم. 

در طراحي اين مسايل بود كه قطعنامه قبول شد.  فكر كردند كه ايران  ديگه قدرت ندارد و دست به همچين حركتي زدند.  منافقين دو عمليات قبلش انجام داده بودند. به اصطلاح يك عمليات تو مهران[ix] يكي عمليات هم تو چنگوله كه  خيلي از نيروهاي ما را اسير كرده بودند. البته خط دست ارتش بود. روي ارتفاعات شيخ محمد بودم يك مجلهای بود كه منافقين اونو به اصطلاح عكسش را گرفته بودند. خانوم­ها اسلحه داشتند و اين سربازها و اين ارتشیها را صف كرده بودند. بالاسرشون ايستادند. توي ذهنم وجود داشت كه چرا خانوم ها بيان اين طوري مردها را اسير كنند.

گردان دنبال اين بود كه ترخيص بشه. قبلش هم به من ابلاغ كرده بودند كه ما سه گردان دامغان را تبديل به پنج گردانش كنيم. سازماندهي پنج گردان طراحي شد. صحبت شد. قرار بر اين شد كه برم تو طرح و عمليات. آقاي مهدوي نژاد به من گفت كه تو برنامه ريزي پنج گردان را انجام بده! من سازماندهي پنج گردان را انجام دادم با مشورت دوستان. فرمانده گردان­ها مشخص شد. معاونين گردان ها مشخص شدند. البته سازماندهي كامل نشد. اين طراحي بود كه قطعنامه قبول شد.

- فرماندهان گردانها چه كساني بودند ؟

فرماندههای گردان حاج داوود كريمي، حاج عبدالله مؤمنی، حاج سيدرضا شاهچراغی، امير رجبي يا شهيد بابايي بودند. حالا نمیدانم يكي ديگرش كي بود.

گردان هم كه میخواست ترخيص بشه. همان شب كه منتظر حاج آقا احمدي بوديم، خبر آمد كه اسلام آباد شلوغ شد.

- فرمانده تيپ چه كسي بود ؟

فرمانده تيپ حاج آقا احمدي بود. ايشان چون مشكلات كمر داشت، بيشتر كارها را خود آقاي مهدوي نژاد انجام میداد.

 ساعت 12 شب بود كه آقاي غریبشاه فرمانده گردان امام رضا[ع] آمد سر چادر گفت كه بيا ستاد كارت دارند. من بلند شدم رفتم آنجا. آقاي مهدوي نژاد گفت سريع بچهها را آماده كن! گفتم چرا؟ گفت فقط اسلام آباد شلوغ شده. در اين حد به من گفت. . سريع برگشتم. سريع برپا دادم. حاج داوود را گفتم كه سريع بچهها را تجهيز كن. آماده شو! گفت چي شد؟ گفتم نمیدانم چي شد! فقط میدانم اسلام آباد شلوغ شده!  بهش گفتم من میرم ستاد و بر میگردم. رفتم ستاد ديدم هيچكي نيست. در همين بين تويوتا آمد و سريع تجهيزات به بچهها دادند. به حاج داوود گفتم كه من برم طرف اسلام آباد. ايشان سريع بچهها را تجهيز كردند. امام جمعه[فعلی] دامغان، حاج آقا ترابي آنجا بود كه من. بلافاصله حركت كردم. با تويوتا رفتم. بيسيم هم بردم. رفتم سر گردنه و به حاج داوود گفتم سريع بچهها را حركت بده بيان. همۀ اين كارهايي كه انجام دادیم شايد دو ساعت هم طول نكشيد. آمديم سر گردنه چهار زبر. بچهها را پياده كرديم. من رفتم جلو ديدم كه حاج مهدوي نژاد آن جاست. بهش گفتم حاج آقا چه خبر؟ گفت كه اسلام آباد شلوغه. بهش گفتم كه  ما هم بذار بريم. گفت كه بچههای اطلاعات رفتند. نيازي نيست. شما بچهها را همين جا پياده كن! ما بچهها را پياده كرديم. به حاج داوود گفتم كه واويلا اینجا شلوغ شده از طرف نيروهاي ما ! گفتم كه اينجا ديگه وسيله و اينا زياد شده. بچهها را گفتم برن سینۀ كوه. كه اگر يك موقع صبح بمباراني شد، چيزي شد. مشكلي نداشته باشيم. بچه­ها را حركت داديم به طرف سینۀ كوه. دو مرتبه برگشتم پيش حاج آقا مهدوي نژاد. بعد ديدم تك تك تيرداره شليك ميشه و حتي از گردنه حسن آباد[x] كه مي­آمدن نور چراغهای ماشين مشخص بود كه ستون داره مياد. برگشتم يك ساعت يك ساعت و نيم ما دور خودمان میچرخیدیم. هيچ اطلاعاتي از اینها نداشتيم كه چي شده! حاج آقا مهدوي نژاد به من گفت كه فعلاً اينجا باشيد. اصرار داشتم كه بذار بريم جلوتر تا حداقل ببينيم كه اينا كي هستند. چه طوري هستند. انسان مي­خواد چهار تا مهمان دعوت كند بايد تداركاتش و امكاناتش را تهیه کند. در عملیاتهای قبلي توان و قدرت دشمن را مي­سنجيديم. راهكار پيدا میکردیم. چه نوعي سلاحها دارن چه نوعي امكاناتي دارن. اما اين جا هيچ اطلاعاتي نداشتيم.

 صبح شده بود. گفتند اذان است. من و حاج داوود هر دو تيمم كرديم و آمديم پشت تويوتا نشستيم. شروع كرديم نماز خواندن. در بین نماز صدایم کردند.  سريع نماز را تمام­ش كردم.  سلام دادم. گفتم كه اينجا هستم. هنوز هوا تقريباً تاريك بود. يعني همديگر را خوب نمیدیدم. گفتند آقاي مهدوي نژاد كارت داره. رفتم آنجا حاج مهدي گفت كه رجب سريع گردان را بگير برو تنگه[حسن آباد] را ببند. وقتي بچهها را گفتم بيان پايين، پنجاه شصت متر فاصله گرفته بودند از جاده دستۀ اول، شهيد يدالله صادقي پایینتر از همه بود. وقتي كه آمد توي جاده، گفتم حركت كن! دسته گروهان يك و دو اينا هم نكردم. گفتم حركت كن برو جلو تا به ما برسند. وقتي حركت كرد تو جاده، ديدم كه خيلي كند داره حركت ميكنه. خودم افتادم جلو و دويدم. گفتم بدويد. شروع كرديم به دويدن.  هوا داشت كامل روشن میشد. سراشيبي كه رسيدم، ديدم كه بچههای اطلاعات عمليات تيپ آنجا ايستاده­اند. فكر كنم كه آقای امير يارمحمدي بود و كشاورز بود و سه چهار پنج تا از بچهها آنجا ايستاده بودند. ايثاري بود. بعد اين بچهها آنجا ايستاده بودند. گفتند كه كجا ميري رجب؟ دارن ميان. گفتم  منم دارم ميرم! اين جملهای بود كه بین ما رد و بدل شد. چون وسط جاده در تير رس بود و تيراندازي میکردند. بچهها را كشيدم سمت راست جاده. يك مقدار درخت داشت. از حاشیۀ جاده رفتم تا رسيدم توي تنگه. حالت صخره مانند بود.  واقعاً ميگم كه معجزات الهي اينجا پيش آمد و اين را مرصاد[xi] نامگذاری كردند.  واقعاً هم كمين گاه دشمن بود. افتادند تو تله. يعني واقعاً كمين گاه. صخرهها به اين شكل بود كه ما پشت آنها مي­تونستيم خيلي راحت سنگر بگيريم. يعني سنگر آماده.  دسته را كشيدم توي جاده. بالاتر از جاده ايستادم. ديدم كه يك ستون عظيمي داره مياد. يك ستون خيلي بزرگ. اول فكر كردم كه اينا خودي هستند. نگاهشون كردم گفتم خودين. صبر كنيد تا ببينم چي ميشه. به اندازه چهار پنج دقيقه كه صبر كردم، ديدم كه سرود منافقين را مي­خوانند. سرود مجاهدين را مي­خوانند. مريم و مسعود اسم اينا را میبردند. مارش پيروزي میزدند. تو جاده میآمدند. يك تويوتايي كه يك تيربار روش بود. يك دوشكا جلوي تويوتا بود، كف جاده را میزد. يك دوشكا سمت راست را میزد. يك دوشكا سمت چپ را. سواره میآمدند و تيراندازي میکردند. نگاه نمیکردند. تر و خشك نمي­كردند. كه خودين؟ دشمن­اند؟ همين جوري تيراندازي میکردند میآمدند. يك آرپیجی زن داشتيم به نام آقای داريوش قربانيان. كنار من ايستاده بود. بهش گفتم كه ماشين اول را بزن! شليك كن! وقتي كه  ايشان شليك كرد، نخورد. بعد بهش گفتم كه بده به من! گفت نه، میزنم. دو مرتبه سه تا موشك شليك شد. وقتي سه تا موشك شليك شد، سه تا ماشين را زدند. بچههای ما ، سه تا ماشين جلو را زدند. وقتي كه زدند، ماشینها آتش گرفت. از ماشين هاشان ريختند پايين. آنجا نشستم پشت تيربار. وقتي آتش كرديم، زمين گير شدند. بچهها هم رسيدند. گردان هم رسيد.  یک گروهان را فرستادم سمت چپ جاده. يك گروهان را سمت راست جاده. يك گروهان هم وسط جاده. وسط جاده خاكريز نداشتيم. تو حاشيه­هاش. خودم نشستم پشت تيربار و به تيربارچي گفتم فقط نوار را آماده كن. تيربار طوري شده بود كه لولهاش داغ كرده بود، میخواستم اين فرصت را از دست ندم كه لوله تيربار را عوض كنم. دستم را زدم به لوله تيربار. دستم چسبيد به لوله. يعني تمام انگشتان و سينه دستم گير كرده بود. گوشت­های كف دستم چسبيده بود به لوله. دستم از كار افتاده بود. دادم تيربار را به تيربارچي و گفتم كه شروع كن به شليك كردن!



[i] - محمد درودیان به نقل لز آقای روحانی گفته است:« حدود چهل نفر از مسئولان سیاسی و نظامی کشور که طبق نظر امام انتخاب شده بودند، در جلسۀ مهمی که از 8صبح تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد در نهایت خدمت امام پیشنهاد دادند که قطعنامه 598 پذیرفته شود. » محمد درودیان، روند پایان جنگ ص267

آقای هاشمی رفسنجانی نیز بیان کرده است:« خدمت امام رسیدم و گفتم اولاٌ امریکا نمی­گذارد بر عراق پیروز شویم. اگر جنگ ادامه پیدا کند پیشرفتی نخواهیم داشت و فقط کشته­های دو طرف زیاد خواهد شد و دیگر اینکه مثل قبل نمی­توانیم به عملیاتخود ادامه بدهیم. امام گفتند با این مستندات و آثار، چاره­ای جز پذیرش آتش بس نداریم.»  بدین ترتیب در تاریخ 29/5/1367 آتش بس برقرار شد. همان ص 267

 

[ii] - « قبول این مسأله برای من از زهر کشنده­تر است ولی راضی به رضای خدایم و برای رضای او این جرعه را نوشیدم.» صحیفه امام ج20ص241

[iii] - قرآن مي فرمايد: قاتلوهم حتي لا تكون فتنه ، همه بشر رادعوت مي كند به مقاتله براي رفع فتنه ؛ يعني "جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم "، اين غيراز آني است كه ما مي گوييم ، ما يك جز كوچكش را گرفته ايم ، براي اين كه خوب ! مايك دايره خيلي كوچكي از اين دايره عظيم واقع هستيم و مي گوييم كه : "جنگ تاپيروزي ". مقصودمان هم پيروزي بر كفر صدامي است يا پيروزي بر، فرض كنيد بالاتر ازآنها. آنچه قرآن مي گويد اين نيست ، او مي گويد: "جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم "؛يعني ، بايد كساني كه تبعيت از قرآن مي كنند، در نظر داشته باشند كه بايد تا آن جايي كه قدرت دارند ادامه به نبردشان بدهند تا اين كه فتنه از عالم برداشته بشود. امام خمینی صحیفه نورج 19ص 113

[iv] -  این قعطنامه در  تیر ماه 1366 با15 رای موافق و بدون رای مخالف و ممتنع به تصویب رسید.خلاصه این قعطنامه به شرح زیر است:

الف- آتش بس فوری برقرار شده و دو طرف به مرزهای خود برگردند.

ب-  از دبيركل درخواست مي كند كه يك تيم ناظر ملل متحد را براي بررسي، تاييد و نظارت بر آتش بس وعقب نشيني نيروها اعزام نمايد

ج- اسرای جنگی آزاد شوند.

د-  از دبيركل درخواست مي نمايد كه با مشورت با ايران و عراق مساله تفويض اختيار به يك هيات بي طرف براي تحقيق راجع به مسووليت منازعه را بررسي نموده و در اسرع وقت به شوراي امنيت گزارش دهد.

ه-  ابعاد خسارات وارده در خلال منازعه و نياز به تلاش هاي بازسازي با كمك هاي مناسب بين المللي پس از خاتمه درگيري تصديق مي گردد و در اين خصوص از دبيركل درخواست مي كند كه هيات كارشناسان را براي مطالعه موضوع بازسازي و گزارش به شوراي امنيت تعيين نمايند. کیهان یک شنبه 27/4/1389

             

           

[v] - سپاه سوم ارتش رژیم بعث در 31/4/1367 با حمایت شدید هوایی و آتش توپخانه از مرز شلمچه از مرز بین­المللی عبور کرد و با استفاده از سلاح شیمیایی خود را به جاده اهواز خرمشهر، سه راه حسینیه و پادگان حمید رسانید. خرمشهر در یک قدمی سقوط قرار گرفت. علی سمیعی، کارنامه توصیفی هشت سال دفاع مقدس، نسل کوثر، ج3، 1382 ص554

[vi] - چهار روز پس از پذيرش قطعنامه در 27 تير ماه سال 1367، آيت الله خامنه اي اولين نماز جمعه، پس از اين حادثه را امامت فرمودند و در دومين خطبه اين نماز پذيرش قطغنامه 598 تشريح كردند. سایت پژوهشگاه دفاع مقدس

 

[vii] - شش روز پس از قبول قطعنامه توسط ایران و در شرایطی که نیروهای عراقی با بهرهبرداری از ضعف شدید روحیه نیروهای ایرانی مجددا به خرمشهر حمله کرده و تا آستانه تصرف آن پیش رفته بودند، سازمان مجاهدین عملیاتی با نام فروغ جاویدان را آغاز کرد.

 

مسعود رجوی در شب آغاز عملیات گفت: «براساس تقسیمات انجام شده، ۴۸ ساعته به تهران خواهیم رسید... کاری که ما می خواهیم انجام دهیم در حد توان و اشل یک ابرقدرت است؛ چون فقط یک ابرقدرت می تواند کشوری را ظرف این مدت تسخیر کند... از پایگاه نوژه هم ترسی نداشته باشید؛ هر سه ساعت به سه ساعت دستور می دهم هواپیماهای عراقی بیایند و آنجا را بمباران کنند. پایگاه هوایی تبریز را هم با هواپیما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهیم داد... علاوه بر آن، ضد هوایی و موشک سام ۷ هم که داریم... هوانیروز عراق تا سرپل ذهاب به همراه ستون ها خواهد بود. از نظر هوایی ناراحت نباشید چون هواپیماهای عراقی پشتیبان ما هستند و تمام ماشین ها به صورت ستون حرکت می کنند.» ویکی پدیا

[viii] - عراق در 4 تیرماه 1367 با هدف باز پس گیری جزایر مجنون روستاهای ایران را شیمیایی کرد که این حملات در جزیره مجنون از شدت بیشتری برخوردار بود و عراق در حملات شیمیایی به جزیره مجنون از عوامل مختلفی استفاده کرد.

وی در خصوص این عوامل افزود: در این حملات بیشتر از عامل سیانور و ساردین در خطوط مقدم و از عوامل خردل و گازهای خفه کننده در خطوط پشتیبانی استفاده کرده و تا عمق 80 متری به سمت جاده خرمشهر را بمباران شیمیایی کرد که در آن جا نیز تعداد زیادی شهید و مجروح شدند. سایت قربانیان سلاح­های شیمیایی

[ix] - اولین عملیات نظامی منافقین با همراهی کامل عراق در محور مهران در اول مرداد سال 1366 آغاز شد و تا دی ماه همانسال حدود 40 مورد عملیات از طریق سازمان به انجام رسید. سازمان مجاهدین خلق، پیدایی نافرجام ( 1344-1384)چ3   1385ص288 موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

[x] - طرز قرارگرفتن ارتفاعات که دارای جهتی شمال خاوری به جنوب باختری هستند در مرز کرمانشاه باعث گردیده از خط مرز به داخل ایران شش موضع پدافندی جالب و پر اهمیت به طور طبیعی وجود داشته باشد که به ترتیب از باختر به خاور عبارتند از: 1- موضع پاطاق 2- موضع حسن آباد 3-موضع نعل شکن 4- موضع عین الکش 5- موضع بید سرخ 6- موضع اسدآباد این مواضع متوالی به نحوی قرارگرفته اند که با نیرویی کم به خوبی می­توان از آن دفاع کرد. عزت الله عزتی، جغرافیای نظامی ایران نشر امیرکبیر 1368 صص73-74

[xi] - إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ آیه 14 سوره مبارکه فجر

به يقين پروردگارت در كمينگاه ستمكاران است. از ديدگاه گروهى از مفسران پيشين منظور اين است كه: بى ترديد پروردگار تو اى پيامبر! كنار راه ستمكاران و در كمينگاه خودكامگان است، به همين جهت كسى نمى­تواند از قلمرو عدالت او و كيفر بيداد خويش بگريزد؛ چرا كه ذات بى همتاى او در همه جا حاضر و بر گفتار و كردارها ناظر، و از انديشه­هاى و نيت­ها و رازها آگاه است، و بر پاداش و كيفر نيكان و زشت كرداران توانا؛ درست بسان كسى كه در كمين ديگرى نشسته و بر او چيره است. فضل بن حسن طبرسی تفسیر مجمع­البیان دارالمعرفه بیروت 1408ه ق ج10 ص 739

ادامه نوشته

یزد

پیش بسوی جبهه ها

 

 

بعد از اتمام عملیات مطلع الفجر و برگشتن از مأموریت، چند مدت در یزد بودید؟

من از مأموریت که برگشتم، خیلی تو یزد نموندم. شونزدهم که اومدم، دوباره بیست و هشتم اعزام شدم جنوب و برای اولین بار رفتم طرف سوسنگرد.

در این مدت کوتاهی که یزد بودم، رفتم مدرسه شهید چمران. دیه سال چهارم، رشته برق را بردن هنرستان شهید چمران ... من تو مدرسه خیلی کم بودم؛ ولی تو همین مدت کوتاه، نمازجماعت راه انداختم. اون موقع آقای آیت‌اللهی رئیس هنرستان و آقای کرمی معاون مدرسه بود. شهید اُبُهت، شهید کاظم عهدی و شهید حسین رحمانی هم تو مدرسه بودن. من اون‌جا نماز جماعت برگزار مِکِردم. کارُم به جایی رسیده بود که پیش‌نماز وایمسیدم و معلم‌ها میومدن و با هم نماز جماعت موخوندِم. من روال خودم، اینایی که بلد بودم، موخوندم، مثل دعا و مدتی بین دو نماز مسئله مِگفتم؛ [برای مسئله گفتن] قبلش مرفتم پیشِ پیش­نماز محله‌مون  (سید محمود هاشمی) مسئله­ها را مپرسیدم و قشنگ یاد مگرفتم، این دفعه مرفتم مدرسه مِگفتم.

من قبلاً درسم خیلی خوب نبود: متوسط بودم؛ همیشه نمراتم به گفته خودمون، معروفه به نمره­های ناپلئونی: ده و دوازده قبول مشدم؛ ولی اون سال چون من پیش‌نماز بودم، حسابی درس موخوندم و درسم خوب بود. مگفتم الآن اگه من خراب کاری کنم، مِگن: «اینها همه فلاننوقتی مرفتم مدرسه، هرچی هم از بقیه عقب بودم، یادم مِدادن. تو مدرسه واقعاً معلم­ها، معلم­هایی بودن که حمایت مِکردن، کمک مکردن. اصلاً معلمی نداشتِم که بیاد سیخ و تنه بزنه[1]. یادمه تو درس دینی بیست ِشُدم. برای اولین بار در طول تاریخِ درس خوندنم اتفاق میوفتید که بیست بشم! رو حساب این که کم نیارِم در مقابل بچه‌هایی که انقلابی نبودن، درس­ها را موخوندم. مدرسه هم برای رفتن من به جبهه، هیچ‌گونه اعتراضی نداشت.

  یک‌بار از مدرسه داشتم میومدم، رفتم درِ سپاه. دیدم نوشته که «نیروی زرهی مِخِم به جبهه اعزام کُنِم و حتماً هم باید تعهد بدِد که شش ماه تو جبهه بمونِد.» من وقتی این اعلامیه را دیدم، گفتم وقتِشه که برم جبهه.

اون موقع هنوز بسیجی بودم و مخواسَّم عضو سپاه بشم، ولی به خاطر سن، خیلی راحت قبول نمکردن. رفتم و دیدم صحبت اعزام هه که تصمیم گرفتم دوباره برم جبهه. دیدم که اگر برم خونه و خواسّه باشم به گفته خودمون رضایت بگیرم، کمی مشکله. تازه یه موتوری خریده بودم؛ یه موتور هندای دست دوم؛ شش هَزار تومن خریده بودم. موتور را دادم به یکی از همسایه‌هامون (آقای ماشاا... محسنی که تو سپاه بود) و گفتم: «شما میری خونه­ی ما و میگی که: مِتی رفت جبهه.» بیست و هشتم من اعزام شدم؛ بدون خداحافظی و بدون این که از مدرسه اجازه بگیرم؛ هیچ‌کَه خبر نداشت. آموزش هم ندیدم؛ چون که سابقه­ی جبهه داشتم.

مسئولمون آقای عباس کریمی از نیروهای هلال احمر بود که اون موقع مأمور به سپاه بود. آقای [اکبر] فتوحی گفت: «عباس کریمی مسئولتونه.» با یکی مینی بوس رفتِم، ولی خوبیش این بود که شهید عاصی‌‌زاده[2] هم همراه ما بود. من نمیدونسَّم شهید عاصی‌زاده چه کاره هه. خیلی هم افتاده بود. از طرف اردکان رفتِم. اردکان که رسیدِم، آقای عاصی‌زاده گفت: «حالا که اومدم اینجا، برِم دیدار آیت‌الله آسید روح الله خاتمی.» رفتِم تو خونه‌ای که طرف‌های صدرآباد بود، ملاقات ایشون. یه صحبتی کردِم و ایشون هم صحبت کردن. من برای اولین بار بود که با آقای خاتمی رو به رو مِشدم، خیلی چهره‌ی نورانی­ای داشتن. ایشون عاصی­زاده­ را کاملاً مشناختن. ما هم میدونسم عاصی یه مسئولیتی تو جبهه داره؛ ولی این که چه کاره هه، خیلی برامون روشن نبود.

یه برادری بود، به نام آقای غنيی؛ (اهل زارچ بود و بعداً تو عملیات والفجر مقدماتی اسیر شد) از اولی که ما سوار ماشین شدِم، مشخص بود یه خورده وسواس داره. وسواسش هم تو این ادای کلمات که مثلاً «صاد» چطوری بگن و «ضاد» را چطوری بگَن. بعد از این که آقای خاتمی صحبت کردن و به بچه­ها روحیه دادن. داشتِم میومدم در[3]، که ایشون رفت پهلوی آقای خاتمی و گفت: «حاجی آقا من مخوام این کلمه را تلفظ کنم؛ ببینِد چه طوریه؟» همین‌جور گفت: «صَراطَ، صراطَ، چطوریه؟» حاجی آقا گفتن: «عین همین، خوب خوبه، شک نکنی­یَن!» خیلی جالب بود برام. جبهه که بودم، او هم با ما بود. همیشه شک مکرد، مگفتم: «ببین، آقای خاتمی گفتن اِقّه وسواس نداشته باش. حمد و سوره را بخون، برو!...»

چیزی که برامون جالب بود؛ اینکه تو راه شهید عاصی‌زاده یه جا ماشین را متوقف کرد و گفت: «برِد بستنی بگیرِد، بدِد بچه­ها بخورن!» این کارها برامون باب نبود. مگفتِم: «باریک الله، بستنی بهمون داد!» همه اون موقع انتظار داشتِم که یتا نون پنیری، چیزی شام مِدن بهمون و ما مخورم. اینکه کافه[4] برم و این حرفا نبود. از اردکان رفتیم به طرف خرم‌آباد و پل‌دختر و اومدِم اندیمشک و اهواز و از اهواز هم رفتِم سوسنگرد.

تو ذهنم اینه که اهواز، جایی نموندِم. وقتی رفتِم طرف سوسنگرد؛ حدوداً دو سه کیلومتر که از اهواز دور شدِم، توپخونه­هامون مستقر بود. مینی‌بوس هم (خیال مکنم) سوارمون نکردن، گفتن با ماشین دیگری برید. (نمی­دونم با ماشین کجا بود که جابجا شدِم؟) تو روز کسی تو جاده­ی اهواز به سوسنگرد، تردد نداشت. حدوداً روز بود که به طرف حمیدیه حرکت کردِم. از حمیدیه که عبور کردِم، سمت چپ جاده آب بود که مگفتن: شهید چمران طرحی داشته که از کرخه یه کانالی زده بودن و آب انداخته بود تو [خط] عراقی­ها و عراقی‌ها مجبور شده بودن تو اون جبهه به طرف هویزه عقب بِرَن. از حمیدیه که رد شدِم دیه توجیه­مون مکردن که اینجا چه عملیاتی شده، اونجا چه عملیاتی شده. بیشتر، صحبت نیروهای نامنظم چمران و سپاه بود، تا رسیدِم سوسنگرد.

 سوسنگرد که رفتِم، یه گردانی از بچه­های یزدی به نام امام علی(ع) اونجا بود. اون موقع فرموندش، شهید حسن رشیدی[5] بود. بچه‌های گردان امام علی، یتا کوچه بالاتر از [محل استقرار] ما، تو خونه­ها مستقر بودن. خط نیسان هم دستشون بود. پشت رودخونه‌ی نیسان[6] یتا خط پدافندی بود که دست یزدی­ها بود. گفتن: «شما چون زرهی هسِّد، برِد یه خونه­ی دیه.» بعداً ما فهمیدِم که تیپ عاشورا فرموند‌ش سردار محمد علی جعفری بوده. اون موقع کسی نمگفت ایشون یزدیه. عملیات خیبر بود که فهمیدم سردار جعفری یزدیه.

یه مدرسه­ای بود که مقر فرماندهی سپاه بود. ما را بردن تو یه خونه‌ای و گفتن: «این خونه مال زرهی هه.» اونجا بودِم که گفتن: «برای آموزش باد برِد هنرستان سوسنگرد.» (وقتی از کمربندی سوسنگرد، مِرَن به طرف بُستان، سمت راست، مِره هنرستان) یه سوله‌ای بود و تو این سوله مهمات بود. وسط محوطه هم تانک­هایی بود که هیچ کدومش سالم نبود.

دو تا عراقی بودن، یکی به نام ابو‌ریاض، یکی هم به نام ابوعقیل. مگفتن: «این دو تا، جزء ارتش عراق هستن که در سوسنگرد پناهنده شدن و بهتون آموزش مِدَن.» اینها که تئوری بهمون آموزش مدادن، کلمه­های عربی- فارسی زیاد تو صحبتشون بود. عملیش هم به این صورت بود که مگفتن: «شما باید برِد تو بیابون‌های سوسنگرد، تانک­هایی که از قبل، در عملیات­های مختلف زده شده، هر چیش سالمه باز کنِد بیِد.» وسایل داخل تانک که به درد نمی­خورد. (برجک تانک وقتی زده مشه هیچی توش دیه سالم نممونه. یعنی موشک وقتی میاد توش، چون گلوله­ها داخل برجَکه و منفجر مشه. هیچی از وسائل اُپتیکی نمشد برداری.) ما مرفتِم موتور تانک را با دیلم[7]، با یه اوضاعی باز مِکردِم؛ چون دیه نمشد اینها را با آچار باز کنی. این تانک­ها خیلی زنگ زده بود، با پُتک و دیلم میوفتیدِم تو جون این تانک­ها. مربی مگفت: «این تانک مال شما!» وقتی نگاه مکردِم، می­دیدِم هیچی نداره. مگفتِم: «اینکه اصلاً موتور نداره!» مگفت: «حالا برید موتورش را تو بیابون، از داخل تانک‌های دیه جمع کنِد و بیِد، اینجا روهم کنِد.» ما حدود یک ماه تو سوسنگرد آموزش می­دیدِم: آموزش تئوری تانک و عملی­اش هم که بیشتر تو بیابون بودم که موتور را روی هم کنِم.

یه روز تو انباری که اونجا بود؛ گفتن که: «یه سری مهماته، به بچه‌ها بگد برن بیارن!» تعدادی از بچه­ها را فرستیدن. گفتن: «برِد این­ مهمات را جابه‌جا کُنِد!» من اون موقع نمی­دونم رفته بودم یا نه؟

یه برادری بود به نام مهدی طاهری زاده[8] که اومده بود سوسنگرد (با یه تعدادی دیه، بعدِ ما اومده بودن. قرار بود آموزش بی­ام­پی: نفر بر بیبینن، ما هم آموزش تانک می‌دیدِم.) خلاصه اونجا [:داخل اون انبار] نارنجک­های غنیمتی عراقی را جمع کرده و داشتن تفکیک می‌کردن که یکی از نارنجکا منفجر شد و این بنده خدا شهید شد. پسر عموش: محمود طاهری زاده هم همراش بود.

یه وقتی دیدم که محمود طاهری­زاده، کتاب­هایی که من تو بانه مخوندم، داره موخونه. احساس مکردم که محمود طاهری­زاده هم مثل من شده: ترسیده و داره کسب روحیه مُکنه. ایشون همون کاری که من ادامه دادم، ادامه داد و معاون گردان بود که شهید شد. محمود طاهری­زاده[9] بسیار نیروی خوبی بود.

آقای [اکبر] فتوحی که اون موقع مسئول اعزام نیرو بود، وقتی میومد اونجا همیشه یه کاری راه مِنداخت. یه روز گفت: «عملیات بنه بِشَه وُ همه­ی نیروها باسی آماده بشَن. باد امتحان کنِم و هرکَه آماده نباشه، فلان!» مرفت یتا دیوار سه متری پیدا مکرد، مگفت: «این دیوار آمریکا؛ برِد بیگیرِد!» این همه نیرو مِرفتِم، وقتی یه خورده مرفتِم اون طرف دیوار، آخرش این دیوار دیه شُل مِشد و با نیروها میومد روی زمین. دوباره مگفت: «این دیوار انگلیس هه، این دیوار اسرائیل هه...؛» خلاصه خیلی دیوارها را ما هِی مرفتِم خراب مکردِم.

آقای فتوحی هر وقت میومد، یه فضایی درست مِکرد، مثلاً مگفت: «حالا فلان کنِد، این کار کنِد!» آخر کار مگفت: «اگر آماده نباشید برتون مگردونِم و فلان مُکنِم!» این خودش باعث مشد بچه­ها یه خورده تلاش بیشتری کنن که «یهو نکنه ردمون کنن!» بدترین چیز این بود که بگن: «عملیات نمِبَرِمِد[10]!» دیه همه چی مرخت بر هم.

جایی که ما بودِم يتا خونُک[11] بود. وقتی رفتِم توش؛ تمام اسباب اثاثیه­­ی صاحب خونه اونجا بود؛ نتونسته بودن ببَرن. تمام اثاث­ها را جمع کردِم و گذاشتِم تو یه اتاق دیه و از امکانات خودمون استفاده مِکردِم. یعنی پتوی خودون و... هیچ که به چیزی از مردم دست نَمِزَد؛ هم خونه­هایی که گردان امام علی بود، هم این خونه­ای که ما به عنوان گردان زرهی داخلِش بودِم.

 یه روز آقای فتوحی اومد تو زرهی و همه را جمع کرد و صحبت کرد. من جزء نیروهایی بودِم که شلوغ مکردم، نه اینکه باند داشته باشم. یه سری بچه­های پاسدار هم بودن. یه وقتی گفت: «آقای کریمی به عنوان فرمونده­ی دسته، آقای نیرنگ هم معاون!» من خنده­ام گرفت، گفتم: «ما، آقای فتوحی؟!» گفت: «بله، دو دفعه شما رفتی جبهه، حالا هم باسی باشی!» گفتم: «ما و معاون، آقای فتوحی!» گفت: «بله، باسی باشی!» گفتم: «باشه.»

 قبلاً بیشترِ نیروهای زرهی از پاسدارها بودن. اونجا عباسعلی آسایش، آقای [رضا] لاور، محمود گلزار و صالح جعفری، با ما بودن. مسئول گردان هم آقای یزدان مؤیدی­نیا بود که ما به نام آقای یزدان مشناختِم. (بعداً که ایشون اومد تو تیپ، فهمیدِم که «یزدان مؤیدی‌نیا هه[12]» ما فکر مِکردِم فامیلش یزدانه.) یه چند تا بچه‌های تهرونی هم بودن که یکیش آقای مختاری، معاون گردان بود. یه آقایی هم که تو بچه‌های یزدی معروفه به سرهنگ مرادی[13]، او هم با ما بود. بعداً تو جزیره مجنون که دیدمش، گفتم: «من یه جایی دیدمِت.» بعداً عکسام که نگاه کردم، دیدم پهلوی ما تو همین گردان بوده.

انصافاً آموزشی که اونجا دیدِم خیلی آموزش عالی‌ای بود. یعنی هم تئوری آموزش دیدِم هم عملی. هر روز بعدازظهر مِرفتِم تو بیابون­ها، وسایل تانک­ها را مِکندِم. آقای لاور خیلی تو کار تعمیراتی توجیه بود. من اصلاً رانندگی بلد نبودم؛ اولین باری که رانندگی کردم، رانندگی تانک بود. بردنمون تو بیابون­های سوسنگرد، گفتن که «تانک بِبَرِد!» تانک­ها چون که مدت زیادی مونده بود، هیدرولیک هم نبود؛ یعنی باسی خیلی فشار مِدادی تا تانک بچرخه. تانک دو تا دستگیره داره، مثل بلدوزر؛ یکی را که مکشی میپیچه سمت چپ، یکی دیگه سمت راست؛ ولی اگر هیدرولیک باشه، با انگشت، 360 درجه دور خودش مچرخه و اگه فرمون تانک را تا آخر بکشی یک طرف؛ برجکش کامل دور مزنه. تانک­ها هم تانک­های روسی بود، اون موقعی که ما بودم تی‌55 و تی62 بود. تی55 پوکه را بیرون نمنداخت؛ باسی خودت برداری بندازی بیرون. تی 62 وقتی شلیک مکردی، پوکه را منداخت بیرون.

 اولین آموزشی که به صورت عملی دیدِم، رانندگی تانک بود. رانندگی را همه باید آموزش میدیدن. تانک یکی راننده داره، یکی توپچی، یکی کمک توپچی، یکی هم فرمونده­ی تانک. ولی ما، سه تا بیشتر داخل تانک نبودِم؛ فرمونده­ی تانک و توپچی یکی بود. ابوعقیل و ابوریاض هم خیلی استاد این کار بودن. ابوریاض مهندس بود. مگفتن با تانک اومده و خودش را پناهنده کرده. این دوتا خیلی تو کارشون جدی بودن. خلاصه اگر جدیت اون‌ها نبود، ماها هم کسی نبودِم که زیر بار همه کَه برِم![14] چون جدی بودن، ما هم آموزش را جدی گرفته بودِم. خلاصه به هر سه نفری، یتا تانک مدادن و مگفتن: «یالله رو هم کنِد!» خوشحالی ما وقتی بود که تانک روشن مشد.

 وقتی تانک­ها روشن مشد، دنیامون مدادن که تانک روشن شده! خودمون روهم کرده بودِم؛ پدر خودمون رو درآورده بودِم[15] دیه! یادمه مرفتِم تو بیابون­ها، «سیاه سوله!» (عکساشو دارم) با محمد جواد حمیدیا[16]، آقای کارگر (که بچه­ی مَردَبا[17] بود) و آقای [محمدرضا] احمدی[18]، که بعداً همشون شهید شدن. از کسای دیگه­ای که اونجا آموزش تانک مدیدن: شیر گاو شانه، (فکر کنم بچه­ی طرفای اردکان بود) عباسعلی کریمی؛ آقای عبدالرسول کلانتری و عباس طائف (که جزء گروه دو بودن) و جمال خانی بودن. (جمال از سوسنگرد همراه ما شد) یکی دیه راننده بود: ماشاءالله سخودی مُگفتنش (فامیلش یادم نیست) ایشون هم همراهمون بود، راننده­ی پایه یک خیلی خوبی بود که ول کرده بود اومده بود جبهه. محمود طامهری هم راننده و تدارکاتمون بود؛ یتا وانت لندیور[19] داشت که مرفت و میومد[20].

یادُمه تو بیابون­های سوسنگرد به ما تانک دادن.... تانک را غیر از موشک، هیچی دیه از بین نمبَره! تانک­های روسی، خیلی تانک‌های محکمیه! با تی هم شروع مشه: تی55، تی59، تی62 تا تی72 که زمون جنگ وجود داشت. بسیار محکم! 35 تُن وزنشه. آدم وقتی مشِست توش، ابهتی داشت. ما تو بیابون یاد گرفتِم.

 یادُم نَمِره، تو مقر که بودِم؛ یکی تانک بود که برجکِش را برداشته بودن؛ برای آموزش رانندگی بود. یکی بچه­ی بندرعباس همراه ما بود، نه اینکه با ما اعزام شده باشه؛ تو سوسنگرد همراه ما شد. ایشون اولین کسی بود که قرار شد با این تانک آموزش ببینه. همه واسیده بودِم که چه کار مکنه، اینم شروع کرد به رانندگی. خلاصه بنده خدا نتونست کنترل کنه. یه وقتی دیدم رفت و رفت تا دم در دژبانی که یکی سنگر بود. نگهبان هم توش بود؛ رفت رو سنگر! [با خودم] گفتم: «اَه! بنده خدا را کشت!» رفت روی سنگر و از اون طرف رد شد. شانسی که اُورد، دژبان رفته بود و چسبیده بود کف سنگر؛ تانک هم چون وسطش مشکل نداره [:خالیه] و فقط شنی‌هاش خطرناکه، رد شده بود از روی سنگر. وقتی ما دویدم رفتِم بالای سر دژبان، دیدِم این بنده­ی خدا مُرده بود[21]. همین‌جور گفت: «آقا چه کار مکنی!!» دیه به ماها گفتن: «شماها نمخواد اینجا آموزش ببینید؛ برِد تو بیابون که اگر یه وقتی هم رفتِد، همون‌جا برِد تو یه جایی گیر کنِد.»

 آموزش بعدی ­هم که به ما دادن، شلیک تانک بود. اون روزهایی که مِرفتِم شلیک تانک، یه تعداد محدودی خانواده­ها اومده بودن تو سوسنگرد. نماز را مِرفتم مسجد جامع سوسنگرد موخوندم. بیشتر، نماز مغرب و عشا اونجا بودم. تو همین حِین، من عاصی­زاده را بیشتر شناخته بودم؛ ولی نمی­دونستم چه کاره هه. یه روز رفتم اونجا [:مقر گردان امام علی]، گفتن: «عاصی شده فرمونده گردان.» گفتم: «اِه! عاصی می‌تونه!» چون لکنت زبون داشت. گفتم: «عاصی شده فرمونده گردان، فرمونده­ی یزدی­ها اوهه؟!» گفتن: «هان!» وقتی که دیدمش، یتا شلوار پلنگی و لباس سپاه بَرِش بود. گِتر[22] هم کرده بود؛ ولی پوتین پا نکرده بود، دمپایی پاش بود.

یه دفعه رفتم تو خونه­ای که گردان امام علی توش بود. یه اتاق بزرگی بود که بعضی وقت­ها در اون‌جا نماز موخوندن. نمی‌دونم چطور بود؟ اون روزی که من رفتم، هیچ‌که برای پیش‌نماز شدن نبود. عاصی­زاده وِلُم نکرد، گفت: «آقای نیرنگ شما واسّا پیش‌نماز!» یتا لباس گرفته بودم، آسینش کوتاه بود، با یتا شلوار کُردی. یادم که میاد پیش‌نماز با شلوار کُردی و با لباس آستین کوتاه!... هیچ کَه هم نمگفت: بابا یتا عباش بدِد! عبا هم که نبود. همه، هم دیگه را قبول داشتن. یک نفر نمگفت مثلاً: آقا این 18-17 سالشه، اون بشه پیش‌نماز؟!

آقای نشاسته‌گر راننده بود. ایشون راننده‌­ی خوش مشرب و خوبی بود. یه دفعه اونجا نشسته بودِم. بعد از این که نماز تموم شد، گفت که: «من مرَم بیرون، شما یه چیزی را مخفی کنِد، داخل که میام، مگم کی برداشته؟» گفتِم: «خیلی کار بزرگی هه!» تو جبهه این کارها خیلی کم بود؛ ولی کسی که این کارها را مکِرد، خیلی جلوه داشت. وقتی رفت بیرون، همه یه چیزی قایم کردن. اومد تو و گفت: «کی برداشته؟» گفتن: «تو بنه بوده بگی!» گفت: «من که گفتم کی برداشته!» همه را هشته بود سرِکار ... یه وقتی همراه آقای نشاسته­گر مرفتم کردستان؛ واقعاً تو زمانی که خیلی­ها جا مزدِم که چه خبره: کمینه و...، او [داشت] شوخی مِکرد. خیلی مرد خوبی بود.

بعضی وقت­ها که بیکار مشدِم، مِرفتِم خط نیسان. خط نیسان جوری بود که هر دسته­ای از گردان امام علی(ع)، دو سه روز تو خط بودن و یک روز میومدن سوسنگرد و تو خونه­ها استراحت مِکردن. سوسنگرد از طرف هویزه زیر آتیش بود؛ ولی آتیشش اون موقع خیلی کم بود. اونجا حسین پهلوان‌حسینی شده بود معاون عاصی­زاده؛ حسن انتظاری هم شده بود مسئول شناسایی خط و یه گروهی داشت که مِبُرد شناسایی مِکرد و میومد. من هم مرفتم پهلوی حسن و دلم از این خش بود، تا اینکه حسن مجروح شد. عراق تو خط خیلی تیراندازی مِکرد. واقعاً سرِ خاکریز را همین‌جور «تیر تراش[23]» مِزَد. یادم نمِره یه روز رفته بودم خط؛ دیدم خیلی تیراندازی شدیدَه. حسین پهلوان‌حسینی که معاون گردان بود، سوار موتور شده بود، خیال مکردی هیچ خبری نیست! گفتم: «بابا، حسین، الآن عراق تو را مزَنَه!» ولی خیال مکردی که او با این تیرها رفیقه؛ سوار مشُد و مرفت. من تو خط مرفتم و میومدم. مِگُفتم: «ما را زرهی اُوردتمون، خطون نَمِبَرِد؟!» مِگُفتن: «نه، شما اینجا باسی آموزش ببینِد و آماده بشِد!» بهمون نمِگفتن، عملیاتی چیزی در راهه. من فکر مکردم که بَنَه ما آموزش ببینِم، بعد ببَرنمون تو خط و با تانک شلیک کنِم. یه روز وقتی که با تانک رانندگی کردم، اومدم پایین و به محمود طامهری گفتم: «محمود، ماشین بده ما سوار شِم!» گفت: «چرا؟» گفتم: «من تانک بردم!» اصلاً سوار ماشین نشده بودم. گفت: «ماشین با تانک فرق داره!» گفتم: «بابا تانک من بردم، نمی‌تونم ماشین ببرم!» گفت: «بنده خدا، ماشین خیلی فرق مکنه!» گفتم: «حالا چه کار داری، بذار یَلُک[24] سوار شم؛ من هم یاد گیرم!» همین که نشسَّم؛ چون فرمون تانک را خیلی فشار میوردم، خیال کردم فرمون ماشین هم مثل تانکه؛ یه 360 درجه با ماشین دور خودم گشتم، خوبیش این بود که تو بیابون بود. یه وقتی محمود طامهری گفت: «بیا پایین! حالا ماشین منم خراب مُکنی، صبح باد برم جواب بدم!» اولین‌بار اونجا پشت ماشین نشِسَّم.

یه دفعه بردنمون تو سوسنگرد و گفتن که به طرف هویزه شلیک کنِد! خیلی برامون جالب بود که گلوله­ی تانک شلیک بکنِم! باور نمِکردِم گلوله تانک بِدَنمون تا بزنِم. رفتِم اونجا و (فکر مکنم) به توپچی­ها گفتن بزنن، من هم چون توپچی بودم؛ یه بار در اونجا شلیک کردم.

 در همین‌حین بود که زمزمه شد، یه عملیاتی شده! من تو سوسنگرد بودم که عملیات فتح‌المبین[25] انجام شد. فتح‌المبین تو منطقه­ی کرخه انجام شد. همه ناراحت بودِم که چرا ما را نبردن! یادُم میاد، حاجی آقای حسنعلی[26] و چند تا دیه از منطقه عملیات اومده بودن. هنوز اطلاعات خیلی زیادی از عملیات فتح‌المبین نداشتِم، که اینا اومدن و گفتَن: «مِگَن، خیلی موفق بوده عملیات!» بعداً اخبار رادیو تو منطقه پیچید؛ خصوصاً پیام امام که: «من بر بازوی شما رزمندگان بوسه مِزَنم و بر این بوسه افتخار مُکنَم[27].» شهید [جواد] احمدی؛ هی میومد مِگفت: «خیلی پیام جالبی دادن، گوش کردی؟» گفتم: «هان، ما گوش کردِم!» او چنون حساسیت داشت و مِگفت: «امام نگاه کن، چی‌چیا گفتَن!»

تو سوسنگرد بودم که فهمیدم بحث عملیاته؛ کجا و چی‌چی‌شا من نمیدونستم؟! بعداً بحث عملیات بیت‌المقدس شد که ما دیه کم‌کم آماده شدِم برای عملیات.



[1]- حرف های کنایه آمیز به منظور آزار دیگری

[2]- سردار شهید ذبیح الله عاصی زاده معاونت اطلاعات و عملیات تیپ 8 نجف اشرف را مدتی به عهده داشت. در تاریخ 4/7/62 از سوی فرمانده کل سپاه پاسداران حکم تشکیل تیپ مستقل 18 الغدیر یزد را دریافت نمود و در تاریخ 21/7/1362در منطقه غرب بانه به شهادت رسید (گنج تمام نشدنی: اطلاعات کاربردی دفاع مقدس استان یزد، 79).

[3]- در اینجا به معنای بیرون

[4]- رستوران

[5] - سردار شهید محمد حسن رشیدی عزآبادی در سال 62 به عنوان مربی آموزش نظامی، برای آموزش رزمندگان لبنانی عازم این کشور شد که در بمباران پادگان بعلبک لبنان توسط رژیم اشغالگر قدس، در تاریخ 27/8/1362 به شهادت رسید.

[6]- از شاخه­های  اصلی جدا شده از کرخه که ابتدا به نام مالکیه وارد سوسنگرد شده و از آن جا به بعد، نهر نیسان نامیده می شود.

[7]-  میله­ای آهنی برای سوراخ کردن دیوار یا حرکت دادن اجسام سنگین

[8] - شهید مهدی طاهری زاده زارچ در تاریخ 16/1/61 به شهادت رسید.

[9] - شهید محمود طاهری زاده زارچ در تاریخ 8/12/65 به شهادت رسید.

[10]-  تو را عملیات نمی بریم. به تو اجازه شرکت در عملیات نمی‌دهیم

[11]- خانه­ی کوچک

[12] - سردار یزدان مؤیدی نیا ششمین فرمانده تیپ مستقل 18 الغدیر در سال­های72-1370

[13] - شهید جهانگیر مرادی شهید جهانگیر مرادی فرمانده محور عملیاتی تیپ الغدیر، در تاریخ 17/11/65 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

[14]- از هر کسی اطاعت نمی­کردیم

[15]- زحمات فراوانی کشیدیم و سختی­های زیادی را تحمل کردیم

[16]- شهید محمد جواد حمیدیا در تاریخ 21/12/63 در عملیات بدر به شهادت رسید.

[17]- محله محمود آباد یزد

[18] - شهید محمد رضا احمدی در تاریخ 23/4/61 در عملیات رمضان به شهادت رسید.

 

[19] - نوعی خودرو ( Land Rover)

[20] - در حال رفت و آمد بود

[21]- بیش از حد ترسیده بود

[22]- به جمع کردن لبه پاچه شلوار به داخل، گتر شلوار گویند.

[23]- تیرتراشنده (همسطح زمین)

[24]- یک مقدار، چند لحظه

[25]- عملیات فتح المبین در ساعت 30 دقیقه بامداد 2/1/61 با رمز یا زهرا شروع و در 10 فروردین ماه پس از 8 روز نبرد به پایان رسید.

[26]- حجت الاسلام حاج شیخ جواد حسنعلی امام جمعه سابق شهرستان تفت.

[27]- این پیام در تاریخ 2 فروردین 1361 توسط امام داده شد (ر. ک. به: صحیفه امام).

   

مازندران

 

خاطرات سردار علی اکبر پاشایی

  مسئول اطلاعات و عملیات لشکر 25کربلا

 

 

  بار سوم چه تاریخی  و به کجا اعزام شدید؟ 

ما بار سوم در تاریخ22/9/59 از سپاه نوشهر به سر پل ذهاب اعزام شدیم، هشت نفر بودیم، همه پاسدار بودیم، سپاه نیروی عظیمی نداشت، ما با جمعی از بچه ها با مینی بوس رفتیم تهران،  من بودم، سردارخدابخش حسن نیا[1]بود و شهید خیریان، مصیب تقی پوریان، مقیمی [2] جوادزاده، سردار احمد قاسمی، بردبار  و سید مهدی حسینی و خلج بود و این خلج نبود، پسرعمویش بود، دوسه تادیگر هم  از بچه های سپاهی بودند، تعدادی از بچه های ساری  هم بودند؛ اصغری ها، به او می گفتیم: اصغری که  برادر دایی اصغری بود که پیش ما  در ستاد بود، دایی برادر بزرگش هست، آن هم یک چشمش را از دست داد، سه چهار نفردیگر هم بودند، یک گروه اول رفتند و برگشتند که برادرم و محسن ایرجی هم با آنها بودند، ما رفتیم جایشان را پر کردیم، بچه های بهشهر و استان های دیگر هم بودندکه  یک شب در پادگان[3] استراحت کردیم، گاهی اوقات ماشین نبود دو روز می ماندیم بعد می رفتیم چون کردستان را با ماشین اعزام می کردند ولی جنوب را با قطار اعزام می کردند، از آنجا رفتیم کرمانشاه و بعدش ما را به پادگان ابوذر سر پل ذهاب بردند، داخل پادگان ارتش مستقر بود، سپاه هم بود، هرجا ارتش بود سپاه هم در کنارش بود.

 

        مسئول پادگان در سرپل ذهاب چه کسی بود؟

 

فرمانده محور آنجا حاج بابایی[4] بود، در قسمت جبهه ابوشریف[5] سبزبین[6] و حاجی بابایی بودند که  در غرب شهید شدند، بچه های مشهد بودند، فرمانده آنجا بودند، شب آنجا بودیم و بعدش رفتیم کوه مستقر شدیم، یک جایی شب با ماشین رفتیم با چراغ خاموش و روی ارتفاعات مستقر شدیم، حاج بابایی یکی را فرستاد برای راهنمایی که اولین بار ما را برد، گفت: این منطقه را شما حفاظت کنید، یعنی خط نگهداری کنید، من مسئول بچه ها بودم، هوای آنجا روزها گرم و شب ها سرد بود، اورکت می دادند،کلاه می دادند، دستکش می دادند.

 

        سر پل ذهاب که دیگر ضد انقلاب نبود؟

 

نه، ضد انقلاب بود، در بین راهها کمین می زدند.

 

         کجا رفتید؟

 

 ما را شبانه به بازی دراز بردند، گفتند: شما باید اینجا مستقر بشوید، دامنه ای بودکه ما هشت را آنجا مستقر کردند و گفتند: روبروی شما دشمن هست، ما به آن منطقه توجیه نبودیم، چون ما را شب بردند، [باخنده] گفتند: روبروی شما عراق است که بعدش ما تحقیق کردیم، دیدیم که نه  عراق نیست.

 

         چگونه با اینکه توجیه نبودید رفتید؟ این یک ریسک بزرگه درست است؟ هر لحظه کمین کومله و عراق بود؟

 

چون آدم باید به تکلیف بیندیشد، نباید فکر کند که آنجا خطر دارد یا اینکه چرا مرا راهنمایی نکردید؟ من باید بروم این یک تکلیف بود که من باید می رفتم و رفتم، اینجا دیگر نه نداریم، باید برویم.

 

         پس شما می دانستید که دارید به جبهه عراق می روید؟ توجیه بودید ؟

 

بله، این را توجیه بودیم.

 

        در مسیری که می رفتید به کمین دشمن هم برخورد کردید؟

 

نه، چون خط بودیم، آنجا طوری نبود که دشمن آنچنان فعالیت نزدیکتر داشته باشد.

 

          بازی دراز عملیات خاصی بود ؟

 

عملیاتی که  به محسن چریک[7] معروف بود و عملیات هایی که کرده بودند و موفق نشدند و محسن چریک آنجا مانده بود، دو ماه بالای ارتفاعات بودیم، تاریخ ابتدا تا انتها مشخص است[اشاره به اسناد] در این دو ماه حفاظت از منطقه  داشتیم، می رفتیم گشت می زدیم، خود به خود نیرو که می آمد ما عوض می شدیم.

 

      پشتیبانی چگونه بود؟

 

نان می رسید، کنسرو می رسید، غذای گرم نبود، تجهیزات نظامی ما کلاش، ژسه و فشنگ بود، آنجا سنگر داشتیم، سنگر هایی که از قبل بود و هر کی می رفت به سلیقه ی خودش بهتر می کرد.

 

       از آموزش در این منطقه بگویید؟

 

نه، آموزشهای معمولی در سپاه می دیدیم.

 

          مسئول شما کی بود؟

 

 خلج مسئول ما بود، پسرعمویش  که تبلیغات چی سپاه بود، او را گذاشته بود که مسئول ما بشود، ما اولین بار که شب رفتیم آنجا دیدیم خلج گریه می کند، گفتم: چرا گریه می کنی؟ گفت: پاشا من بلد نیستم فرماندهی کنم، این جا فرماندهی به عهده خودت است، وقتی که شما شب می روی من می ترسم، من چند دوره اعزام شدم، فرمانده ی جنگ بودم، جنگ کردم، گفتم: تو مسئولی اینجا، گفت: نه، مسئولیت مهم نیست همکاری مهم هست، ، خیلی گریه می کرد، گفتم: باشد.

 

         بعداز اینکه مستقر شدید، چه اتفاقی افتاد؟

 

ما آنجا مستقر شدیم، آقایی را به ما معرفی کردند به نام افشار[8]که گنجشک را روی هوا با تیر می زد، مسئول ما بود، خیلی چابک بود، من شب با افشار می رفتم به طرف میدان مین شناسایی و باهاش درگیری داشتم، به بچه ها گفتم: من اگر از روبرو تیرخوردم، دشمن مرا زد، اما اگر از پشت تیر خوردم افشار مرا زد، یادتان باشد این را باید بگویید! من به افشار گفتم: چرا نماز نمی خوانی؟ گفت: نماز چی است؟ ما آمدیم جنگ کنیم اینجا، گفتم: جنگ کنیم؟! نمازهم بخوان، نماز هم مهم است، برای چی آمدیم جبهه؟ گفت: من کمونیست هستم، گفتم: تو کمونیستی؟ باید مسئول ما باشی؟ من متاهل بودم، گفت: پاشا دوست داری با خواهر من ازدواج کنی؟ گفتم: خواهرت چیکاره است؟ گفت: خواهر من دانشجو هست، گفتم: من زن دارم، بچه دارم، عقیده و تفکر شما چی هست؟ گفت: هرچی هست خوب هست، تو بیا پیش ما، اینقدر هم اعتماد داشت، خودش هم می گفت من از گروه سازمان هستم، می خواست ما را جذب بکند، من با حسن نیا پیش حاجی بابایی رفتیم، حاج بابایی را دو یا سه باردیده بودم، گفتیم: سلام، ما از فلان جا آمدیم، گفت: برای چی؟ گفتیم: افشار که نماز نمی خواند هیچ، می گوید من کمونیست هستم، این کمونیست هست، همچین تفکری دارد، حاجی بابایی تیر گرفت تق تق شلیک کرد این ور آن ور و گفت: شما با اجازه کی جبهه تان را ترک کردید؟ گفتیم: نه، جبهه ی ما نیرو هست. ما آمدیم، می گوییم او کمونیست هست، تو چی داری می گویی؟ گفت: پدر من هم ارتشی هست، پدرش آن جا بود یک کلاهی هم سرش بود، بچه سبزواربود، گفتم: بابایی اگر می خواهی تیراندازی کنی ماهم بلدیم تیر اندازی کنیم، ما هم پاسداریم، این روشها را کنار بگذار. ما فهمیدیم که تو هم به درد کار ما نمی خوری، صبح زود آمدیم سپاه، گفتیم: با حفاظت اطلاعات کار داریم، رفتیم آنجا، گفتیم: قضیه این هست؛ این آقا کمونیست است و می گوید: من کمونیست هستم، بیا با خواهر من ازدواج کن... خواهرخودم را هم می گویم بیاید، نماز نمی خواند! او تفکر و ایده کمونیستی دارد. حالا فرمانده ی ما؛ حاجی بابایی که باید پشتیبانی بکند، نمیکند. غروب برگشتیم، فردا بعد از ظهر آمدند، چشمش را بستند و بردند و همان شد. دیگر هم ندیدیم که ندیدیم اش، عقیدتی یعنی این. ما در جبهه هم فعال بودیم.[با خنده] بعد، از پادگان ابوذر رفتیم سرپل ذهاب، پادگان ابوذر یک پادگان مرزی است ولی ما در پادگان اسکان نداشتیم، ما در جبهه استقرار داشتیم، در خط بودیم، پادگان ابوذر زیاد بمباران شد.

 

        بازی دراز که رفتید،  با کومله ها درگیری داشتید؟

 

بازی دراز مرز ایران و عراق است، یعنی درگیری ما با عراق بود، ولی در مسیر باختران و قسمت راست سرپل ذهاب دالاهو[9] ضد انقلاب داخلی داشت، ما رفتیم دامنه ی سر پل ذهاب مستقر شدیم، مقر استراحت ما همان جا بود؛ داخل همان سنگر، می خوردیم، می خوابیدیم، نگهبانی می دادیم، برای حمام به پادگان ابوذر می آمدیم، ارتفاعات بازی دراز دست دشمن بود، به ما گفتند: این ارتفاعاتی که روبرو زیر بازی درازهست، دشمن هست. می رفتیم شناسایی تا از وضعیت دشمن اطلاع پیدا کنیم.

 

        یگان های دیگر هم بودند؟

 

نه، ما همین هشت نفر آنجا مستقر بودیم، پاسگاهی بود که یک قسمت اش دست  ارتش بود و شهید شیرودی  هم از پادگان هوانیروز آنجا مستقر بود، شهید شیرودی را یک بار همان جا دیدم، غروب ها می آمدند، بمباران می کردند ما تماشا می کردیم. می رفتند، برمی گشتند، با شهید شیرودی[10] والیبال می کردیم، می گفتند: بچه شمال هست، ما می گفتیم: ما هم بچه شمال هستیم، والیبال بازی می کردیم، چون از ترس بمباران هوایی عراق هم می خواستیم دربرویم، خودمان را سرگرم می کردیم، فوتبالی نبود.

 

        در این مدت به چیزی هم دست پیدا کردید؟

 

حدود 20 تا 30 تا سنگر[11]قسمت ما بود همان سنگر ادامه داشت، فکر می کردیم  داخل آن عراقیه، من کنجکاو بودم، نگاه کردم. دیدم روی سنگرها گنجشک می نشیند. پرنده های دیگر می نشینند. گفتم: اگر اینجا آدم باشد، دیگر چرا گنجشک می نشیند؟ پس این سنگرها خالی است. من بودم و خوشپوزی که از پاسدارهای ما بود و یکی از بچه های دیگر. همان دامنه که ایستاده بودیم،گفتم: ما باید جلو برویم، هی گفتند: نه، می رویم، می زنند. اول من و افشار رفتیم، بعد بچه ها تک تک آمدند. یک دفعه خوشپوزی به من گفت: پاشا! تکان نخور، گفتم: چی شد؟ گفت: زیر پای تو مین است. گفتم: مین چی است؟ یک مین آب گرفته بود، جعبه ای بود؛ پدالی، پایم را برداشتم و مین را و خنثی کردم، من چون آموزش تخریب دیده بودم و این خط را باز کردیم، رفتیم  داخل سنگر، دیدیم سنگر پر از مهمات است ولی از عراقی خبری نیست، آنجا رها کرده بودند و رفتند، ما مهمات را جمع کردیم، بیشتر فشنگ و مین بود، خیلی خوشحال شدیم، چون آن موقع فشنگ بود ولی نه زیاد، بچه ها تیر زیاد نداشتند، چون تیر را می شمردند به ما می دادند، و می گفتند: زیاد بیهوده هدر ندهید، اینجا خیلی فشنگ گرفتیم، چند تا کلاش گرفتیم، شیرخشک جمع کردیم، وسایل جمع کردیم، بچه ها می خوردند کیف می کردند، همسایه هایی که بودند این ها راهم دادیم.

 

          آن همه غنایم را چگونه آوردید؟

 

فرداش آوردیم، دیدیم خالی است، بعد از ظهرش باز رفتیم، آوردیم، دور نبود[باخنده]فوقش 200 متر فاصله بود، بیشتر نبود، بیسیم داشتیم، به حاج بابایی اطلاع دادیم، ولی این چیزها را با بیسیم نمی گفتیم، رفتیم، گفتیم: حاجی بابایی ما اینجا یک ماه داریم خودمان را نگهبانی می دهیم چه به درد می خورد، بعد ما را بردند باغ لیمو[12]، کمی جلوتر زیر بازی دراز بود که دشمن قسمت راست ما بود، آنجا هم یک مدتی بودیم ودیدیم ماندن ما اینجا بیخود است، برگشتیم.

 

       درگیری هم داشتید؟

 

نه، دشمن توپ و خمپاره می زد، تلفات هم نداشتیم، اوایل توپ می خورد ما خیز می رفتیم، دیگر برای ما عادی شده بود، ولی قبل از ما همان سنگر را زده بودند که یک تعداد از بچه ها شهید شدند[13]یک توپ خورده بود، ارتش قسمت اش جدا بود، پیش ما نبودند، از بازی دراز دو کیلومتربا دشمن فاصله داشتیم، هر چی جلو  یا قسمت راستمان می رفتیم، نزدیک تر بود .

 

       چه مدت آنجا بودید؟

 

بعضی از بچه هایی که با ما بودند، کم طاقت بودند، همه نبودند، می گفتند: چرا نیرو عوض نمی کنید؟ چون غذای خشک می خوردند و سختی و دوری و بحث نظافت، تعویض لباس، شستشو بود، سخت بود مثلا یک ماه و اندی می شد اینها را عوض می کردند، تا تاریخ 23/1/60 بودیم؛ تا پایان مأموریت، بعد به پادگان ابوذر کرمانشاه آمدیم، تسویه حساب کردیم و به سمت قزوین و از آنجا به خانه آمدیم.

 

[1] -  وی هم محلی ماست.اینجا مسئولیتی نداشت بعدها در تیپ مالک بود./متن مصاحبه

 

[2] - پسرعمه ی مهندس مقیمی است./ متن مصاحبه

 

[3] - محل اعزام نیروها یک جا  بود، هنوز هم است به نام پادگان محمد رسول الله که لشکر محمد رسول الله مستقر ند./متن مصاحبه

 

[4] -  شهیدحاج بابایی.....

 

[5] - قسمت راست بازی دراز آن منطقه ی ابوشریف بود ،ابوشریف یک چیزی را....بعدش هم دیگر آنجا هم نمی دانم فرار کرد،چی شد ،هنوز خبرش نیست زنده است،مرده است،با بن لادن است یا نیست، [باخنده] خبر نداریم،یک ریش بلندی داشت  یک بار آمد توی تلویزیون گفت:ما فلان جا و فلان جا تانک داریم و همه اش را لو داد و رفت دیگراوایل جنگ بود همه زیاد کر نظامی بلد نبودند.از بچه های چریک و خوب و جنگجو بود ولی خب دیگر نساخت دیگر در جنگ نبود دیگر./متن مصاحبه

 

[6] - شهیدسبزیبن......

 

[7] -عملیات محسن چریک.................

 

[8] - مسئول ما در این جبهه بود که زیر نظر حاج بابایی بود،کمونیست بود/متن مصاحبه

 

[9] - شهرستان دالاهو که در ۹۹ کیلومتری کرمانشاه قرار دارد آخرین شهرستانی است که در پایان برنامه سوم به سایر شهرستانهای ایران اضافه شده‌است. با موافقت هیئت دولت بخش کرند غرب به شهرستان دالاهو ارتقا یافت. شهرستان دالاهو چهاردهمین شهرستان استان کرمانشاه بشمار می‌آید. این شهرستان ۱۹۰۰ کیلومتر مربع مساحت و ۱۵۴ روستا دارد. شامل دو شهر مرکزی کرندو گهوارهوبخش ریجاب ودهستانهای بیوه نیج وگوران -قلخانی -باباجانی وبان زرده‌است.شهرستان دالاهو با مساحت ۱۹۳۰ کیلو متر مربع، در قسمت غربی استان کرمانشاه بین ۹ََ°۳۴تا ΄۴۶ °۳۴ عرض شمالی و΄۵۳ ° ۴۵ تا ΄۳۵ °۴۶ طول شرقی از نصف النهار گرینویچ واقع شده‌است، که از شمال به جوانرود وثلاث باباجانی، از غرب به سر پل ذهاب، از جنوب غربی به گیلان غرب، از شرق و جنوب شرقی به اسلام آباد غرب وازشمال شرق به کرمانشاه محدود می‌شود.دالاهو نام کوه مرتفع این منطقه‌است که از طبیعت زیبایی برخوردار است.شهرستان دالاهو از دو بخش؛ مرکزی و گهواره تشکیل شده‌است. بخش مرکزی شامل؛ شهر کرند غرب و سه دهستان؛ حومه، بانزرده و بیونیج با ۶۸ روستا، مزرعه ومکان مصوب که در حال حاضر ۴۴ روستای آن دارای سکنه می‌باشد.بخش گهواره شامل؛ شهر گهواره و دو دهستان قلخانی وگوران با ۱۲۸ روستا، مزرعه و مکان مصوب که در حال حاضر ۱۰۷ روستای آن دارای سکنه می‌باشد.ازمجموع ۱۹۶ روستا ی شهرستان ۱۴۸ روستای آن دارای سکنه می‌باشد.بیشترین اهالی شهرستان پیرو ایین اهل حق هستند و اقلیت سنی مذهب و شیعه در ان زندگی می‌کنند.مردمان شهرستان دالاهو از اقوام کرد هستند که به زبان کردی و گویشهای جافی، کلهری و گویش قلخانی تکلم می‌کنند. گویش اصلی منطقه گورانی می‌باشد. شهرستان از لحاظ صنایع دستی مانند: چاقو سازی، فلز کاری وساخت ادوات موسیقی و ابزار کشاورزی، گلیم، گیوه موج (چادر شب) وسبد پیشینه‌ای دیرینه دارد بطوری که این صنایع با اندک تغییراتی به خارج از کشور صادر می‌شوند. در این شهرستان صنعت تنبور سازی رونق دارد که تنبورهای دست ساز هنرمندان گهواره‌ای جز بهترین ومرغوبترین تنبورهاست که در بهترین موزه‌ای جهان جای دارد./ منبع: ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

 

 

 

[10] - شهید علی اکبر شیرودی............

 

[11] -شکل سنگر عراقی ها بیشتر گونی و سنگ بود و زیر کوه بودند، تقریبا تونل مانند بود، خالی  و مثل چتر بود./متن مصاحبه

 

[12] - یک باغی بود، به نام باغ لیمو، ما اسم اش را  باغ لیمو گذاشته بودیم، شب هم ما می آمدیم، می رفتیم لیمو می کندیم. عراقی ها از آن ور می آمدند لیمو می کندند، دست به دست بود [با خنده]قسمتی دست آنها هم بود، آنها هم می آمدند، باغ لیمو معروف بود./متن مصاحبه

 

[13] - ازبچه های  مازندران بودند، ولی آن کسی که شهید شده بود، مازندرانی نبود، محمد قاضی نژاد و محسن ایرجی بود، برادرم انصار یا یکی از اینها هم بود، تعدادی از این بسیجی و سپاه بودند، بعد ما رفتیم. در دوره ی آنها،آنجا خمپاره خورد شهید شدند/متن مصاحبه.

  

زنجان

خاطرات امیرعلی احمدی

 (تاریخ شفاهی)

 به کوشش

فرزاد بیات موحد

 

-در ابتدا لطف کنید یه معرفی از خودتون داشته باشید.

-اینجانب، امیرعلی احمدی، فرزند فتحعلی، در سوم فروردین 1339 در روستای قاضی‌کندی[1] از حوزه 8 زنجان و در یه خانوادۀ مذهبی، متدین و معتقد به مبانی اسلام  متولد شدم. تا هفت سالگی در روستا حضور داشتم. اول ابتدایی رو در مدرسۀ روستامون شروع به تحصیل کردم. با توجه به اینکه همزمان با تحصیل اول ابتدایی، کلاس قرآن هم در روستا برگزار می‌شد، هم در کلاس قرآن شرکت می‌کردیم، هم در کلاس‌های اول ابتدایی. در روستا که مردم بیشتر به کار و کاسبی کشاورزی مشغول هستند، فرزندان هم خود به خود به پیشه پدران گرایش پیدا می‌کنند. من هم ضمن تحصیل اول ابتدایی در روستا، همراه پدر و پدربزرگ می‌رفتم، نگاه می‌کردم و [کارشون رو] یاد می‌گرفتم. در پایان سال تحصیلی 1346، خانواده تصمیم گرفتند از روستا کوچ کنند و به زنجان بیان. ما هم تابع خانواده بودیم و از شرایط [آنها] پیروی کردیم.

-چند تا بردار و خواهر بودید؟

-من دومین بچّۀ خانواده‌ام. الآن پنج تا خواهر و سه تا برادر هستیم. یه برادرم، شهید عشقعلی احمدی در عملیات کربلای5 به درجه رفیع شهادت نائل اومدند. ایشون در [یکی از] گردان‌های عملیاتی لشکر8 نجف‌اشرف تیر بارچی بودند (اسم گردان یادم نیست).

-در زنجان کدام محله بودید؟

-در چهارراه پایین، اطراف مسجد پنج‌تن ساکن بودیم. همون جا هم به مدرسۀ ابتدایی خاقانی که نزدیک خونمون بود می‌رفتم.

-شرایط و جو آن موقع چطوری بود؟

-ما تا پنجم ابتدایی در مدرسه مشغول تحصیل بودیم. اون موقع هر کسی که تحصیل  می‌کرد، سعی می‌کرد یه پیشۀ خوب هم به عنوان کار تخصصی یاد بگیره و دنبال کارهای تخصصی بره. من هم با توجه به نظر خانواده (پدر و پدر بزرگم)، بعد از پنجم ابتدایی برای یادگیری کار صنعتی، در کارگاه نقاشی و مکانیکی شروع به کار کردم. در نزدیکی کوچه‌مون، گاراژی بود به نام گاراژ فروردین. پدرم، پیش استادکار نقاشی ماشین، آقای حسن‌ کوهگر رفت و صحبت کرد.

هم خودش در کارگاه کار می‌کرد و هم پنج تا برادرش، علی‌رغم اینکه سه تا از اون‌ها معلم بودند، اوقات فراغت‌شون می‌اومدند و در کارگاه کار می‌کردند. استاد، آدم خیلی با ایمانی بود. هم نسبت به مسائل معنوی کسانی که پیش‌شون کار می‌کردند دقت داشت و هم به کار تخصصی. با وجودی که در جامعه، بی‌ایمانی بیشتر حاکم بود و کسانی که در گاراژ کار می‌کردند، بیشتر اوقات نسبت به نماز و مسجد اعتقاد خوبی نداشتند، استاد ما همین که وقت اذان می‌شد، به همۀ کارگران که در گاراژ کار می‌کردند می‌گفت: « برید نماز ظهر و عصرتون رو توی مسجد بخونید و بیایید». من از همون جا نماز جماعت می‌رفتم. نماز ظهر و عصر رو که به همراه استاد کار در مسجد شرکت می‌کردیم، الگویی شد که نماز مغرب و عشا رو هم خودم بروم.

-      به کدام مسجد می‌رفتید؟

-هر مسجدی که پیش نماز داشت. [بیش‌تر به] مسجد پنج‌تن و سفینة‌النجاه می‌رفتم. اون موقع همۀ مساجد پیش نماز ثابت نداشتند. مسجد پنج‌تن، امام جماعت ثابت داشت و اون جا می‌رفتیم. چون از روستا اومده و در شهر ساکن بودیم، سر آغاز خوبی [برای پیشرفت] بود. با افراد بی ایمان و کم توجه به مسائل شرعی ارتباط چندانی نداشتیم. گاهی نظاره‌گر کارهای این‌ها بودیم. طوری حرکت می‌کردند که جوان‌ها و بچّه‌هایی که داشتند چشم باز کرده و رشد می‌کردند، بیشتر به مسائل فرعی توجه داشته باشند تا به مسائل معنوی، دینی و اخلاقی. در سال‌های 47 تا50 که اوج طغیان حکومت ستم شاهی بود، جامعه طوری شده بود اگر کسی جزء اراذل و اوباش می‌شد، به اراذل و اوباش بودن خودش افتخار می‌کرد.

-وضعیت مدرسه‌ای که می‌رفتید چطور بود؟

- در مدرسه، از مسائل دینی خبری نبود. تعلیم و تربیت همراه با طرز تفکر و حاکمیت ستم شاهی بود. افراد با ایمانی هم که در مدارس بودند [مثل بعضی از] معلمان و دبیران، در تنگنا بودند. وقتی [می‌خواستند] مسائل مذهبی و دینی رو مطرح کنند، از طرف حکومت و ساواک مورد مؤاخذه یا تحت تعقیب قرار می‌گرفتند. یا انگی به‌شون می‌زدند و از کار برکنارشون می‌کردند. توی اون جوّ زندگی کردن، کار سختی بود. لطف خدا بود که با کسی ارتباط برقرار کرده بودیم که آدم متدین و باایمانی بود. خانوادۀ متدینی داشت و نسبت به مسائل دینی و شرعی آگاهی و توجه داشت. از یه خانوادۀ فرهنگی بود و آگاه به مسائل روز. همین مسئله باعث شده بود که ما هم به مرور زمان، بعضی از مسائل شرعی و دینی و مسائل اخلاقی و اجتماعی رو از اینها می‌آموختیم. [مطمئناً] کسی که کار تعلیم و تربیت رو پیش گرفته بود، روی کسان دیگه هم تأثیر می‌ذاشت.

- فعالیت‌هایی که در دوره نوجوانی داشتید چطور بود؟

- با توجه به اینکه در کارگاه، کار تخصصی یاد می‌گرفتم، و تا پنجم ابتدایی هم در مدرسه بودم، به مرور دوستانی پیدا کردم و با اون‌ها آشنا شدم که باعث شد افراد خوبی دورمون جمع شوند. یکی از اون‌ها حسن باقری[2] بود. ایشون، هم هم‌محله‌ای ما بودند و هم در ابتدایی همکلاس بودیم. با تعدادی از بچّه‌های دیگه هم آشنا شده بودم.

-با قامت بیات[3] چطور؟

 - نه، فقط هم محل و همسایه بودیم. همیشه یه ارتباط فیزیکی با هم داشتیم و همدیگر رو در مسجد می‌دیدیم، یا در مراسمات. بچّه‌هایی که تو مدرسه با اون‌ها آشنا شدم، بچّه محل‌های خوبی بودند که با اون‌ها رفاقت داشتم.

- تقریباً چه سال‌هایی بود؟

- سال‌های 48، 49 و 50 که تا پیروزی انقلاب هم ادامه داشت.

- اوقات فراغتتان را چه کار می‌کردید؟

- به مراسمات مذهبی مسجد می‌رفتیم. در ایام محرم و ماه مبارک رمضان به اتفاق این بچّه‌ها در هیئت‌های مذهبی که در محله‌مون بود، شرکت می‌کردیم. مخصوصاً تو مراسم شب‌های جمعه در مسجد سفینة‌النجاة شرکت می‌کردیم.یه هیئت مذهبی هم در مسجد پنج‌ت بود، که در مراسم شب‌های جمعه اونجا هم شرکت می‌کردم. بیشتر اوقات، وقتم رو صرف این کارها می‌کردم.

طی [همین] سال‌ها در کاروانسرا، آقای تقی شریعتی، روزهای جمعه طرف صبح برنامه داشت. هم واعظ‌ها می‌اومدند و صحبت می‌کردند و هم مداح‌ها برنامه داشتند. در این مراسم‌ها هم شرکت می‌کردم. روزهای جمعه در امامزاده سید ابراهیم(ع)، هیئت رانندگان زنجان مراسم داشتند[4]، می‌رفتم و شرکت می‌کردم. روزهای خوبی برایم بود. در این هیئت‌ها و در مراسمات، با افراد خوب و متدین آشنا می‌شدم. من که از روستا اومده بودم، زندگی در شهر و با جوّ اون موقع، شرکت در مراسمات مذهبی، تأثیر خوبی روی من گذاشته بود. آگاهی و شناختم بهتر شده بود. تا اینکه بعد از پنجم ابتدایی، عملاً در کارگاه شروع به کار کردم.

- تحصیل را چه کار کردید؟

- تحصیل رو برای شب‌ها گذاشتم. طرف‌های صبح در کارگاه بودم و شب‌ها به مدرسه می‌رفتم. ساعت هفت [عصرها] می‌رفتیم و در مدرسۀ شبانه تحصیل می‌کردیم. تا این که جرقۀ انقلاب زده شد.

گام دوم: جوانی

- چطوری در خط انقلاب افتادید؟

- اواخر سال 56 بود که با هیئت یه مسافرتی به مشهد مقدس داشتیم. یه تجمع اعتراض‌آمیزی در میدان طبرسی بود. گاردی‌ها اونجا جمع شده و با مردم هم درگیر شده بودند. ما هم از سرِ کنجکاوی نگاه می‌کردیم که ببینیم چیه؟ چه خبره؟ می‌گفتن تظاهرات شده و مردم هم جمع شده بودند و اعتراض می‌کردند. گاردی‌ها هم ریختند و مردم رو ‌گرفتند. دیدم هوا پسه، بمونم می‌گیرند. فرار کردم و اومدم به مسافرخونه‌ای که هیئت اونجا بود. بعد از اون بود که نسبت به مسائل سیاسی هم آگاهی پیدا کردیم.

[در آن زمان] مردم نسبت به مسائل سیاسی اعتراضاتی رو راه می‌انداختند و بر علیه شاه اقداماتی انجام می‌دادند. من همون موقع از بزرگان سؤال کردم که مردم چرا اینطور می‌کنند؟ گفتند: شاه داره در مملکت زور می‌گه، حکومت فاسدی داره، با روحانیت در افتاده.

-    در مراسمات مذهبی هم حرفی از انقلاب زده می‌شد؟

-   توی هیئت‌هایی که می‌رفتم تو مسجد پنج تن؛ آقای حسنی، روحانی بود که الآن مرحوم شده. ایشون می‌گفتند: توی قم الآن وضع این جوری هست. طلبه‌ها اعتراض کرده‌اند. همون حاج آقا حسنی صحبت می‌کرد و می‌گفت: الآن توی قم، این کتاب‌ها چاپ شده بر علیه شاه و کتاب‌ها رو معرفی می‌کردند. کتاب‌هایی که در خصوص نظام فاسد شاه نوشته شده بود. یا اقداماتی که در قم توسط حوزه علمیه انجام می‌شد، پخش اعلامیه‌ها بود، نوارهای سخنرانی حضرت امام بود. مثلاً ایشون می‌گفتند از نجف، نوار امام اومده، در قم تکثیر شده و به دست طلبه‌ها رسیده. بعد از اینکه از سفر مشهد اومدم و سال 57 شروع شد، دنبال اعلامیه بودم ببینم امام چی می‌گن؟ دنبال نوار بودم .

-  رساله امام را توانسته بودید پیدا کنید؟

-  نه، تا اون موقع نتونسته بودم پیدا کنم. ولی آقای حسنی می‌گفتند که رساله امام تکثیر شده، چاپ می‌شه، من هم در پی‌اش بودم.  ولی خودم کاملش رو نگرفته بودم. از رساله‌هایی که عمومی ‌بود و رأی همۀ مجتهدین رو داشت، رأی‌ ایشون  رو هم در میان مجتهدین چاپ کرده بودند [داشتم]. ولی رساله امام مجزا بیاد و به دست ما برسد، تا سال 1357 پیدا نکرده بودم. بعد از سفر مشهد در سال 1357، ، وقتی به هیئت‌های مذهبی زنجان می‌رفتم، بحث از حکومت و ستم‌های شاه و اقدامات ضد دینی که حکومت انجام می‌داد، می‌شد. مثلاً در هیئت از تبعید امام به عراق به خاطر سخنرانی و افشاگری بر علیه حکومت صحبت می‌کردند. مخصوصاً در مراسمی که در محرم سال 1357 در زنجان برگزار می‌شد، سخنرانان به موارد ضد اخلاقی، ضد دینی و سر سپردگی رژیم علنی اشاره می‌کردند.

-  از سخنرانانی که بودند کسانی رو اسم ببرید؟

-  مثلاً در سخنرانی محرم سال 57 در حسینیه زنجان شرکت می‌کردم که آقای مجاهدی بود، یا آقای مصطفی ناصری[5] صحبت می‌کردند.

-  آقای مجاهدی زنجانی بودند؟

-  نه، آقای مجاهدی اهل زنجان نبودند و از قم اومده بودند. سخنران خیلی خوبی هم بودند. واقعاً سخنرانی‌شون آتشین بود. وقتی در خصوص رژیم صحبت می‌کرد، بچّه‌ها که از مسجد بیرون می‌اومدند، شروع می‌کردند به شعار دادن علیه رژیم شاه و مرگ بر شاه و شعارهای دیگه [داده] می‌شد. نوارش رو هم دارم. اون موقع یه ضبط صوت می‌بردم و سخنرانی ایشون رو ضبط می‌کردم.

-  مسجد ولیعصر چطور؟

-  در مسجد ولیعصر[6] هم طوری برنامه‌ریزی می‌کردند که با هم تداخل نداشته باشه. گاهاً که تداخل داشت، بررسی می‌کردیم ببینیم کجا سخنرانش بهتره، کیفیت خوبی داره. مثلاً مسجد ولیعصر به عنوان پایگاه فعالیت انقلاب بود. اونجا هم بیشتر می‌رفتم. چون سخنرانان متفاوت می‌اومدند. یه شب یه کسی می‌اومد، یه شب کس دیگری.

-   همۀ سخنرانان از قم دعوت می‌شدند؟

-   از قم یا از تهران دعوت می‌شدند. مثلاً حاج آقا غفاری[7] می‌اومدند و صحبت می‌کردند. دو سه نفر از شخصیت‌ها هم بودند که الآن اسم‌هاشون یادم نیست. ولی نوارش رو دارم که خودم ضبط کردم.

-   از فعالان و مسئولین مسجد ولیعصر کسی یادتان هست؟

-   مسجد ولیعصر می‌شه گفت که پایگاه انقلاب در زنجان بود. مسائل انقلاب رو در زنجان بیشتر آقای سیدهاشم موسوی[8] رهبری می‌کردند. یه عده هم دور و بر این‌ها بودند که هم افراد خوب و هم افراد فرصت طلب داخلشون بود. افراد انقلابی بیشتر در این مسجد بودند. برای کار فرهنگی و تبلیغی برنامه‌ریزی می‌کردند.

از اسامی‌ آنها چیزی یادتان هست؟

-  از روحانیت و از طلبه‌ها زیاد در جمع‌شون بود. همین طلبه، آقای شیخ یعقوب محمدی[9] یکی از افرادی بود که در مراسم فعالیت خوبی داشت. بعد، خانوادۀ بهمنی‌ها[10] اونجا بودند که فعالیت داشتند. افراد زیادی بودند. اون‌هایی که در واقع به انقلاب متعهد و پیرو امام بودند، همه به مسجد ولیعصر می‌اومدند. اما بیشتر امورات هماهنگی در ظاهر دست خانوادۀ بهمنی بود. این‌ها [از فعالانی بودند که] دور و بر سید هاشم موسوی بودند. خونۀ ایشون در سبزه میدان بود. آقای شیخ یعقوب محمدی هم در خونۀ آقای سید هاشم به طور اتفاقی تیر خورد و شهید شد.

-     اعلامیه هم پخش می‌کردید؟

-     من خودم در این خصوص خیلی فعال بودم. اون موقع که از مسجد ولیعصر بیرون می‌اومدیم، اعلامیه‌ها آماده بود. اعلامیه‌ها رو می‌گرفتم و می‌آوردم در محله‌ها و کوچه‌ها پخش می‌کردم. به روستاهای اطراف می‌فرستادم. به مغازه‌ها می‌دادم. مسجد دمیریه[11] هم فعال شده و به پایگاه انقلاب تبدیل شده بود. در مراسم اونجا هم شرکت می‌کردم.

-  شهید هم داشتید؟

-  دقیقاً یادم نیست. اما اسم میدان پایین رو شهید مرتضایی[12] گذاشتند. تشییع جنازه شهید احمد مرتضایی در استان ما یه راه‌پیمایی بی‌نظیری شد. روز بعد، راهپیمایی و تظاهرات مردم بمناسبت شهادت احمد مرتضایی بود. راه‌پیمایی باصفا و خوبی بود. خانم‌ها اون روز توی میدان اومده بودند. اولین راه‌پیمایی خانم‌ها در کشور بود[13]. همه اومده بودند، از میدان انقلاب تا چهارراه. سرلوحۀ راه‌پیمایی خانم‌های کشور شد. از اون به بعد، خانم‌ها هم بیرون می‌اومدند و در راه‌پیمایی‌ها شرکت می‌کردند.

اون موقع، صدا و سیما در دست شاه بود. روزنامه‌ها هم که عوامل شاه بودند و اخبار رو به [درستی] منعکس نمی‌کردند. اعلامیه اومد که مردم در راه‌پیمایی‌های اعتراض‌آمیز همراه با خانم‌ها شرکت کنند. خانم‌های زنجانی، الگوی استان‌های دیگه شدند.

یه بار از راهپیمایی می‌اومدیم، دیدیم که در سبزه میدان، جلوی مسجد سید، گاردی‌ها با مردم درگیر شده‌اند. گاردی‌ها جلوی مسجد، گاز اشک‌آور پرت می‌کنند، مردم رو با باتوم می‌زنند. کنار خیابون سنگ ریخته بودند. سنگ‌ها رو گرفتیم بغل‌مون و پرتاب کردیم. ما سنگ پرت می‌کردیم و اون‌ها تیر هوایی شلیک می‌کردند. گاهاً هم تیر زمینی [می‌زدند] که [عده‌ای هم] زخمی ‌می‌شدند و می‌افتادند. درگیری‌مون ادامه داشت تا رسیدیم به چهارراه امیرکبیر. اونجا بود که از طرف خیابان فرمانداری (همون خیابان شهدای فعلی) هم گاردی‌ها اومدند و الحاق [ایجاد] کردند. دیدم که همه رو می‌خوان بگیرند، فرار کردیم به طرف میدان امیرکبیر.  

اونجا یه گاراژی هست به نام گاراژ فغفوری، حدود ده تا بیست نفر بودیم که همه رفتیم داخل گاراژ و در رو بستیم. بعضی‌ها از پشت بام و بعضی‌ها هم از در کوچه گاراژ فرار کردند و رفتند. چند تا اتوبوس در زیر سقف داخل گاراژ بودند. ما هم رفتیم زیر اتوبوس‌های ته گاراژ که تاریک بود، رفتیم اونجا پنهان شدیم. اون‌ها اومدند در گاراژ رو باز کردند و ریختند داخل. اون‌هایی که دم دست بودند رو گرفتند و بردند. ما رو نتونستند پیدا کنند. ما موندیم. نگهبان گاراژ بعد از یکی دو ساعت اومد و گفت که دیگه رفتند، خیابان خلوته، بیایید برید. ما هم پا شدیم اومدیم. خونه نرفتم و به مسجد دمیریه رفتم.

 نمی‌ترسیدید بیایند و دستگیرتان کنند؟

-      نه، دیگه ترسی نبود! دیگه کارمون شده بود راهپیمایی، شرکت در مراسمات و درگیری با گاردها. رفتم. بعد از ظهر تو مسجد دمیریه مراسم‌ بود، مراسم سخنرانی. مراسم که تموم شد، مردم پراکنده شدند و خونه‌هاشون [رفتند]. من هم با یه دوچرخه داشتم به [خونه] می‌اومدم. به چهارراه پایین رسیدم. داشتم از ضلع شرقی به طرف ضلع شمالی [می‌پیچیدم که دیدم] گاردی‌ها کوچه‌ها رو بسته‌اند و همۀ دور میدون رو گرفته‌اند. رسیدم جلوی بانک صادرات بغل کوچه که آتش زده بودند و به شدت در حال سوختن بود. [فهمیدم] که وضعیت خیلی بحرانیه. اگه با دوچرخه بایستم، قطعاً از اونجا زنده در نمی‌رم.

-      به همین خاطر، سعی کردم خودم رو با دوچرخه به کوچۀ مسجد غریبیه برسونم. تا سر کوچه رسیدم، گاردی‌ها از پشت منو گرفتند. پنج یا شش نفر ریختند سرم و با باتوم، با پا، با لگد، با دست، هر چی می‌تونستند منو زدند. اول دوچرخه رو جلو گرفتم که باتوم‌ها به دوچرخه می‌خورد. اما، بعداً دوچرخه از دستم در رفت. به زمین انداختند و زدند. بعد هم داخل جوب افتادم.

-       اونجا یه مأموری به دادم رسید که پاسبان شهربانی زنجان بود. اون منو می‌شناخت. هم محله‌مون بود. اومد منو از دست گاردی‌ها گرفت و گفت: بابا این کارگرِ، از کار داره میاد، این اخلالگر نیست، چرا اینو می‌زنید؟ بعد بازویم رو گرفت، از جوب درآورد و به طرف اون کوچه برد.

-    پیشتان اعلامیه بود؟

-   نه، خوشبختانه اعلامیه‌ای پیشم نبود. پسرعمه‌ام، آقای مراد سلیمانی، که ایشون هم جزو افراد تظاهر کننده بود و گاردی‌ها اینها رو پراکنده کرده بودند، اومده بود و در همون کوچه غریبیه، درست در مقابل مسجد [ایستاده] بود که دید منو یه پاسبون داره [می‌کشه و میاره]، جلو اومد و کمک کرد تا [به خونه برگردم].  

 این‌طور که می‌شد، خانواده‌تان اعتراض نمی‌کردند؟ 

-   قطعاً یه مقدار تأثیر منفی داشت. از اینکه ما رو می‌زدند و درب و داغون‌مون می‌کردند، ناراحت می‌شدند. می‌گفتند چرا خودت رو جلو می‌اندازی که بزنند، حواست رو جمع کن. ولی، همۀ خانواده برای تظاهرات می‌رفتند و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند.

-   جالب اینجا بود که سازمان پیش‌آهنگی رو که آتش زدند، دقت کرده بودم و اون‌هایی که بچّه‌ها رو هدایت می‌کردند و می‌گفتند بیاین اینجا رو آتش بزنید، رو شناخته بودم که ساواکی بودند.

-   خود ساواکی‌ها هدایت می‌کردند؟

-   آره، چون بچّه‌ها کم سن و سال بودند و توجیه نبودند! اون‌ها هم می‌گفتند بیایید اینجا رو آتش بزنید! اون‌ها هم می‌رفتند و آتش می‌زدند. بعد از انقلاب دو تا از این ساواکی‌ها رو که می‌شناختم، دیدم. به یکی‌شون گفتم که شما اون موقع اونجا بودید و این کار رو می‌کردید. گفت: ما هم مخالف بودیم! [پرسیدم]: شما که ساواکی بودید چرا مخالف بودید؟ شما هدایت می‌کردید که بچّه‌ها بیان آتش بزنند و رژیم بیاد علم کنه که این‌ها دارند بیت‌المال رو آتش می‌زنند.

یکی از این ساواکی‌ها هم کارش افتاد به دادگاه انقلاب که من اونجا بودم. پرونده‌اش پیگیری شده بود و اونجا اومد. ازش پرسیدم. گفت: ما عمداً این کار رو می‌کردیم که سوژۀ تبلیغاتی برای خراب کردن انقلابیون پیدا کنیم. [بعد]، عکس می‌گرفتیم و فیلمبرداری می‌کردیم که این‌ها اراذل و اوباشند، این‌ها بیت‌المال رو دارند غارت می‌کنند[14]. آدم‌هایی هم بودند که [واقعاً] سوء استفاده می‌کردند. همون جا دیدم که یه نفر یه تلویزیون از داخل مجموعه برداشته بود و داشت می‌برد. بهش گفتم که این رو برای چی می‌بری؟ تو مگه برای این اومدی اینجا؟

مخصوصاً در محرم سال 57، راهپیمایی‌های اعتراض‌آمیز در زنجان بسیار شدید شده بود. مردم چه روستایی، چه شهری، هر موقع که راهپیمایی بود، کارشون رو تعطیل می‌کردند، می‌اومدند و شرکت می‌کردند. ما هم جزء مردم بودیم و می‌رفتیم در برنامه‌ها شرکت می‌کردیم.

مثلاً در حمل پلاکاردها شرکت می‌کردیم. اون موقع، هفده سالم بود. شعارها رو مخصوصاً خیلی محکم می‌دادیم. دستامون رو زنجیر می‌کردیم و از جلوی صفوف می‌رفتیم. شعار می‌دادیم و پا می‌کوبیدیم زمین. بیشترین کار ما بعد از مراسم مسجد، پخش اعلامیه و شرکت در راهپیمایی‌ها بود. مخصوصاً بعد از راهپیمایی‌ها، با گاردی‌ها درگیری [هم داشتیم]. یه روز هم که مجسمۀ شاه رو پایین می‌کشیدیم، یا اونها درگیر شدیم.

-  مجسمۀ شاه رو چه جور پایین کشیدید؟

-  یه روز از مراسم برمی‌گشتیم. بچّه‌های انقلابی همه ریخته بودند چهارراه و مجسمه شاه رو داشتند پایین می‌کشیدند که من رسیدم. دیدم با پتک و هر چی دست‌شون میاد، می‌زنند تا اون مجسمه رو پایین بیارند. من هم کمک کردم، اما، دیدیم نمی‌شه. چون بتن آرمه بود. شناژ ریخته بودند، میل‌گردهاش باید بریده می‌شد تا اون مجسمه پایین می‌اومد. بچّه‌ها خیلی فعالیت کردند. اون موقع سال 1357، کامیون‌های بزرگ که از تبریز می‌اومدند، از همون خیابان فعلی که [خیابان] امامه، می‌اومدند و از چهارراه دور می‌زدند و از کمربندی، تهران می‌رفتند. یه کامیون کمپرسی ده چرخ اومد. به اون گفتیم تو بیا اینجا، ما سیم بندازیم و بوکسل کنیم و این رو پایین بیاریم. اون هم اومد. سیم بوکسل آورد و بست به مجسمه و کشید. خم شد، اما پایین [نیفتاد]. باز هم آویزون بود. رفتند و هوا برش آوردند که اون میله‌ها رو با هوا برش ببرند تا مجسمه بیاد پایین، که گاردی‌ها اومدند و تیراندازی کردند[15]. زخمی هم [داشتیم]. روز بعدش اومدم و دیدم مجسمه نیست و اون رو برداشتند.

-     موردی بود که خودتان درگیر بشوید؟

-       بله. یه بار شب نوزدهم محرم بود [29/9/57]. داشتم از مراسم می‌اومدم که دیدم در چهارراه پایین، گاردی‌ها با مردم درگیر شده‌اند. سازمان پیش‌آهنگی[16] اونجا بود. بغل سازمان، کوچه‌ای بود که به [قبرستان پایین] می‌رفت. کنارش یه مدرسه[17] بود که انبار نگهداری کپسولهای 11 کیلویی آموزش و پرورش بود.

دیدم که گاردی‌ها بچّه‌ها رو زدند و درب و داغون کردند و دارند سراغ من میان. چیزی نمونده من رو هم بگیرند. توی خیابون هم آتش [روشن کرده] بودند. یکی از کپسول‌ها رو برداشتم، شیرش رو باز کردم و به طرف آتش گرفتم. آتش که گرفت، به طرف گاردی‌ها گرفتم. اون‌ها پا به فرار گذاشتند. یه مقدار تعجب کردم! که چرا فرار ‌کردند؟ این‌ها که اسلحه دست‌شونه! یِهو تو ذهنم جرقه زد. گفتم نکنه این می‌خواد بترکه، که این‌ها دارند فرار می‌کنند؟ از ضلع جنوبی خیابان، اومده بودم به ضلع شمالی. کپسول رو جلوی خونۀ آقای صفر بیات[18] که دیوارش کاه‌گلی بود، انداختم و به طرف کوچه مسجد پنج تن فرار کردم. تا به داخل کوچه رسیدم این کپسول منفجر شد و دیوار کاه‌گلی خوابید زمین. تازه متوجه شدم که این گاردی‌ها چرا فرار می‌کردند. نگو که از ترکیدن کپسول می‌ترسیدند.

-   شما هم ترسیده بودید؟

- آره، خودم هم فکر می‌کردم خوب شد اون رو ول کردم. و گرنه خودم هم با اون هوا می‌رفتم. کار فوق‌العاده‌ای بود. آقای بیات هم بیرون اومد و شروع به فحاشی کرد که کی این کار رو کرده؟ گاردی‌ها عقب‌نشینی کردند و [رفتند] چهارراه.

-  از خانواده‌تان هم در درگیری‌ها شرکت می‌کردند؟

-  یه یار آخرهای محرم [1357] بود. روبروی مسجد مهدیه، یه درگیری با گاردی‌ها داشتیم که داخل کوچه‌ها کشید. برادر کوچک‌ترم، پناهعلی احمدی، توی یکی از کوچه‌ها از من جدا شد. من اومدم کوچۀ جغریه[19] و او به کوچۀ درمان‌ارخی[20] رفت. در اون کوچه، گاردی‌ها بهش رسیده بودند و از پشت با سرنیزه به آرنجش زده بودند. دو سه شب خونه نیومد. ما نگران شدیم که نکنه این رو گاردی‌ها گرفته‌اند. خیلی این ور و اون ور رو گشتیم. بیمارستان رو گشتیم. به وسیله دوستانی که داشتیم، از شهربانی کسب اطلاع کردیم. گفتند که اینجا نیست.

بعد از دو سه شب، یه نفر اون رو خونه آورد. دیدیم که آرنجش رو بستند. نگو که وقتی که گاردی‌ها با سر نیزه این رو می‌زنند، بی‌حال می‌شه و می‌افته درِ خونۀ اون نفر. اون هم درِ خونه رو باز می‌کنه و برادرم رو توی خونه می‌کشه. زخمش رو می‌بندِ و توی خونه‌اش پرستاری می‌کنه. بعد از چند روز که حالش خوب شده، برداشته بود و خونۀ ما آورده بود. بعد فهمیدیم که ایشون دکتر ارتش بود[21]. خودش هم گفت که دیگه نیاز نیست شما جایی ببرید. به موقع میام و پانسمانش می‌کنم. [بعداً] آقای سید هاشم موسوی هم، همراه دو سه نفر برای عیادت برادرم به خونۀ ما اومدند. این برادرم هم، توی مسائل انقلاب، بعد از این که حالش خوب شد، توی راهپیمایی‌ها و درگیری‌ها شرکت می‌کرد.

-  ماجرای پنهان شدن شما در لابلای رختخواب‌ها چه بود؟

-  [اواخر] محرم بود. درِ گاراژی که ما کار می‌کردیم بسته بود. گاردی‌ها نزدیکی بلوار پایین اومده بودند. با این‌ها درگیر شدیم و سنگ پرت کردیم. یه باره دیدیم که از طرف پشت بام، یه سه‌راهی انفجاری[22] پرت کردند به طرف ماشین گاردی‌ها که رو باز بود. کسی که پرت کرد رو  نمی‌شناختم. از بچّه‌های محل بودند. سه‌راهی منفجر شد و چند نفرشون هم زخمی ‌شدند. این‌ها ریختند کوچه پس کوچه‌ها و [یکی یکی] خونه‌ها رو گشتند. من هم از ترس‌مون اومدم خونه و لای رختخواب‌ها قایم شدم. [البته] به خونۀ ما نیومدند. اما خونه‌های دیگه رو گشتند. بعضی از بچّه‌های محله‌مون رو هم گرفتند و بردند.

-  در کمک به خانواده‌ها هم مشارکت می‌کردید؟

-  همه شرکت می‌کردند، چه در راه‌پیمایی و تظاهرات اعتراض‌آمیز و چه در [کمک به مردم]. در اون ایامی‌ که در مراسم مساجد و پایگاه‌های انقلاب یا در درگیری با گاردها شرکت می‌کردیم، شب‌ها هم می‌اومدیم و به مردم کمک می‌کردیم. چون اون موقع، عوامل رژیم از اومدن نفت جلوگیری می‌کردند و نفت [به این آسانی] به دست مردم نمی‌رسید. بعضی‌ها هم نمی‌تونستند برند و بگیرند. یا توی محله و کوچه‌مون، خانواده‌هایی بودند که کسی رو نداشتند که نفت بگیرِ. گالن‌شون رو می‌گرفتیم و می‌اومدیم می‌ایستادیم تو صف شعبۀ نفت. صف هم طولانی می‌شد. [گاهی] تا 300 نفر توی صف می‌ایستادند تا نفت بگیرند. دو گالن، سه گالن نفت می‌گرفتیم و می‌بردیم به خونه‌ای که کسی رو نداشت تا براشون نفت بگیره. پولش رو هم نمی‌گرفتیم.

-  پول یا هزینه‌اش رو چطوری تأمین می‌کردید؟

- افراد خیّری بودند توی مسجد که به اون‌ها کمک می‌کردند. پولی هم از طرف مسجد به ما می‌دادند و می‌گفتند که خونۀ فلانی برید و [فلان چیز رو براش بخرید]. یا بعضی از خانواده‌ها بودند که درآمد نداشتند. خرج خانواده‌هاشون رو نمی‌تونستند در بیارند. برای این‌ها هم می‌رفتیم و نون می‌گرفتیم. پول نون‌شون رو هم افراد خیّر می‌دادند. [گاهی] تو مسجد، تخم‌مرغ می‌گرفتند و می‌گفتند این تخم‌مرغ‌ها رو به خونۀ فلانی ببرین. همچین کارهای خداپسندانه‌ای در انقلاب بود که مردم دست همدیگر رو می‌گرفتند. مخصوصاً در کارهای  فرهنگی حضور مستمر در صحنه داشتیم و خیلی فعالیت می‌کردیم.

-   یادتان هست چه کارهایی بودند؟

-   مثلاً نوارهای سخنرانی رو تکثیر [می‌کردیم]. پلاکارد می‌نوشتیم و به در و دیوار فلان مسجد یا سر کوچه می‌چسبوندیم که فردا مراسم است. اعلامیه‌ها رو به دست مردم می‌رسوندیم. یا به دیوارها می‌چسبوندیم.

تا اینکه به [روزهای] پیروزی انقلاب رسیدیم. یادمه که 12 بهمن بود و در سبزه میدان بودیم. مراسم ‌بود. دولت هم حکومت نظامی‌ اعلام کرده بود. امام دستور داده بود مردم توی خیابون‌ها بریزند و حکومت نظامی‌ رو بشکنند. اون روز رفتیم به شهر و در مراسم شرکت کردیم.

-   آن موقع وضعیت شهر چه طور بود؟ 

-   مسجد ولیعصر(عج) و مسجد دمیریه پایگاه انقلاب بودند که ما هم در مراسم اونجا شرکت می‌کردیم. مردم شهر در جنب و جوش بودند و مخصوصاً قشر جوان، آگاه، قشر کسبه و بازاری و صنف‌های مختلف در بازار، نسیم‌ انقلاب رو متوجه شده و سعی می‌کردند که بیشتر حضور پیدا کنند. ما هم، همچنان در مراسم‌ و راه‌پیمایی‌هایی که از 12 تا 22بهمن اعلام می‌شد، شرکت می‌کردیم. نهایتاً [رسیدیم به] پیروزی انقلاب و سرود آزادی (ای ایران) رو از رادیو پخش کردند.  

وقتی اون سرود رو از رادیو شنیدم، در پوست خود نمی‌گنجیدم. اشک شوق ازچشمانم جاری بود و خدا رو شاکر و سپاسگذار بودم که نتیجۀ استقامت و پایمردی مردان و زنان ایرانی به نتیجه رسید و انقلاب پیروز شد و آرزوهای  مردم ایران تحقق یافت. جالب اینجا بود که بعضی از گروه‌هایی که تا اون موقع، در تظاهرات و مراسم‌ها، چهره‌شون برای مردم پوشیده بود، با نوشتن پلاکاردها و پخش اعلامیه، خودشون رو در معرض عموم قرار دادند و شروع به یارگیری کردند.

-   منظورتان کدام گروه‌هاست؟



1.                 یکی از روستاهای شهرستان ماه‌نشان که در 35 کیلومتری مرکز شهرستان به طرف زنجان قرار دارد.

[2] . حسن باقری در 1/1/1339 در روستای والارود زنجان متولد شد. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، در رشته اتو مکانیک هنرستان صنعتی زنجان به تحصیل ادامه داد. اما پس از یک سال ترک تحصیل کرد و به کارهای انقلابی مشغول شد. پس از پیروزی انقلاب در تشکیل سپاه پاسداران در زنجان همکاری کرد. از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به طور مستمر در جبهه های جنگ حضور یافت. در عملیات خیبر، که فرماندهی گردان ولیعصر (عج) لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت، با اصابت تیر به گلویش به شهادت رسید. جنازۀ وی در سال 1376 شناسایی و به زادگاهش انتقال یافت (سایت ساجد).

.[3]  قامت بیات در سال 1340 در روستای قره‌آغاج زنجان به دنیا آمد. دوران ابتدایی تا دبیرستان را در زنجان گذراند و پس از دریافت دیپلم در 1358 وارد سپاه پاسداران شد. دو ماه در غائله کردستان شرکت داشت. با آغاز جنگ، بعد از گذراندن آموزش مربیگری مدتی به جبهه سومار رفت. در مرحله اول عملیات محرم از ناحیه چشم، پشت و پا مجروح شد. وی در عملیات طریق القدس، فتح المبین و ... فرمانده تیپ مستقل الهادی را بر عهده داشت. وی در 18 بهمن 1361، در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه رقابیه به هنگام انجام عملیات شناسایی به همراه چند تن از فرماندهان دیگر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسید (توکلی، 1382).

[4] . آن موقع تولیت امامزاده با هیئت رانندگان زنجان بود (راوی).

[5] . حجة‌الاسلام مصطفی ناصری، فرزند گل میرزا در سال 1330 در زنجان متولد شد. وی از روحانیون فعالان زنجان در مبارزات انقلاب اسلامی بود و در دورۀ دوم و چهارم انتخابات مجلس شورای اسلامی، به نمایندگی مردم زنجان و طارم علیا برگزیده شد.

[6] . مسجد ولیعصر در داخل بافت تاریخی شهر و مجاور بازار زنجان قرار داشته و کانون مبارزات مردم زنجان در سال‎های 57 و قبل از آن بوده است.

[7] . حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری متولد آذرشهر تبریز از فعالان مبارزات در انقلاب اسلامی و نمایندۀ ادوار مختلف مجلس شورای اسلامی بوده است.

[8] . آقای سید هاشم موسوی از مبارزین روحانی علیه رژیم شاهی در دهۀ چهل قبل از انقلاب بود و بخصوص بعد از تبعید آیت‌الله سیدعزالدین حسینی (1351) به کانون مبارزات ضد رژیم در زنجان تبدیل شد. اما بعد از پیروزی انقلاب و بازگشت آیت‌الله حسینی با حکم امامت جمعه از طرف امام، در موضوع کمیته‌های انقلابی و برقراری امنیت شهر اختلافاتی بروز کرد که حذف هر دو جریان از ادارۀ امور شهر را به دنبال داشت. وی مدتی بعد از آن به رحمت خدا رفت (انقلاب اسلامی در زنجان، ص 224).

[9]. شیخ یعقوب محمدی متولد 5/4/1330 در روستای حسین آباد زنجان بود که در تاریخ 14/12/1357 به شهادت رسید (انقلاب اسلامی در زنجان، ص 543).

[10]. برادران بهمنی‌ (رضا، محمد و عباس) در برگزاری مراسم سخنرانی در مسجد ولی‌عصر، چهلم‌ها و راهپیمایی‌های خیابانی قبل از پیروزی انقلاب نقش کلیدی ایفا کردند (انقلاب اسلامی در زنجان، ص 306).

[11] . مسجد انقلاب اسلامی فعلی.

[12] . ایشان در 10/1/1341 در زنجان متولد شد. دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود که بعد از مجروح شدن در راهپیمایی روز 5/6/1357 در چهارراه پایین در فردای آن روز به شهادت رسید. ایشان اولین شهید انقلاب اسلامی در زنجان بود (انقلاب اسلامی در زنجان، ص 320).

[13] . این راهپیمایی که یک اقدام منحصر به فرد در کشور بود، در روز پنج‌شنبه 9/6/1357 انجام شد (انقلاب اسلامی در زنجان، ص 322).

[14] . بر اساس یک سند از ساواک حدود 2500 نفر اخلال‌گر در تاریخ 5/8/57 برای شرکت در تظاهرات از تهران به زنجان حرکت کرده‌اند (انقلاب اسلامی در زنجان، ص 382).

[15] . ظاهراً این حادثه در 20/9/57 روز عاشورا اتفاق افتاده است (انقلاب اسلامی در زنجان، ص 409).

[16] . در حال حاضر، آنجا سازمان بهزیستی است.

[17] . در حال حاضر، آنجا به نام مدرسه شهید فهیمه سیاری است.

[18] . ایشان فوت کرده اما اون خونه که رو به روی کوچه‌ای است که به مزار شهدا ختم می‌شه، هنوز پابرجاست (راوی).

[19] . رضویۀ فعلی.

[20] . عباسیۀ فعلی.

[21] . جو طوری بود که نمی‌شد رفت و از ایشون تقدیر و تشکر کرد. چون ساواکی‌ها حاکمیت داشتند، هر کسی داخل بیمارستان می‌رفت به عنوان مظنون می‌گرفتند (راوی).

[22] . داخل سه‌راهی لوله آب رو پر از مواد منفجره می‌کردند، فتیله می‌گذاشتند و آتش می‌زدند. باروت که آتش می‌گرفت، سه‌راهی منفجر می‌شد (راوی).

یک نکته

خدا همانی است که ما می خواهیم،کاش ما نیز همانی باشیم که خدا می خواهد.

شهریار


 

راوی:  خلبان محمود انصاری

مصاحبه و تدوین: فاطمه دهقان نیری


  

 

جناب امیر محمود انصاری، چه سالی متولد شدید؟

بسم الله الرحمن الرحیم، بَنا به روایت مادرم _ چون آن موقع­ ها شناسنامه ­ها و ثبت احوال­ خیلی جدی نبود_ 20 شهریور 1331، در استان گیلان در منطقه­ ی رُستم­ آباد که حالا بعد از زلزله­ ی رودبار، شهر شده به دنیا آمدم.

مختصری راجع به پدر و مادرتان بگویید:

پدرم ... در روستایی به نام پیری ساکن بودند. روستای کوچکی که فکر می­کنم چیزی حدود ده، پانزده خانواده آن‌جا زندگی می­کردند. نام جد بزرگ ما با پیشوند پیر شروع می­شد. «پیر موسی ولیِ انصاری». چون ایشان مرد عارف و انسان وارسته­ای بوده، اسم روستا را گذاشته بودند «پیری». انتهای نام فامیل من هم پیری است. محمود انصاری پیری، روستا بعد از زلزله­ی رودبار[1] از بین رفت و متروکه شد. فقط بارگاه ایشان که از قدیم بود، مانده است.

مادرم ... در روستای کلورَز، پنج، شش کیلومتر پایین­تر از روستای پیری زندگی می­کرد. این روستا هنوز هست. از مجموعه روستاهای رستم آباد[2] است.

فرزند چندم هستید؟

فرزند اول هستم. بعد خواهری دارم که ایشان فرزند دوم هستند، فرزند سوم مسعود، برادرم و بعد دو خواهرم به دنیا آمدند.

مقطع ابتدایی را کجا تحصیل کردید؟

دوره­ ی دبستان را همان­ رُستم­ آباد طی کردم. دوره ­ی ابتدایی به بعد را باید می­رفتیم به شهرستان رودبار یا رشت. ما پنج فرزند بودیم. همه به ترتیب مدرسه رو ­شدیم. پدرم خودش مغازه­ دار بود اما به تحصیل ما اهمیت می­داد. چون امکانات تحصیل در تهران بیش‌تر و بهتر بود، خانه ­ی کوچکی در غرب تهران در منطقه­  ی جی[3] خرید. بغل پادگان جی تهران که الآن هم هست، خیابان پهنی هست به نام سی متری جی[4] که آن موقع خاکی بود. خیابان ما از این خیابان منشعب می­شد و دوازده متری بود. چهار کوچه‌ی ده متری داشت. ما در ده متری اول، تقریباً نزدیک نبش کوچه بودیم. سال 1343 به تهران آمدیم. حدود یازده، دوازده سالم بودم.

راهنمایی و دبیرستان را کجا تحصیل کردید؟

 ما دوره­ی تحصیلی راهنمایی نداشتیم.[5] دوره­ ی دبیرستان را در منطقه­ ی امامزاده حسن تهران در دبیرستان اتابکی خواندم؛ بین ایستگاه راه آهن تهران و امامزاده حسن بود. یادم است که پیاده بیش از چهل دقیقه راه بود. صبح می­رفتم دبیرستان و ظهر ناهار می­آمدم خانه، دوباره برای شیفت بعدازظهر می­رفتم. روزی چهار بار این راه را می­رفتم و می­آمدم. خیلی در درس جدی بودم. موقع کمک به پدرم در مغازه یا کنار سفره هم کتاب می­خواندم. مادرم می­گفت: «خوب غذا!» می­گفتم من می­خواهم خلبان بشوم. یعنی برای خودم هم رؤیا بود. باور نمی­کردم قبول بشوم. حقیقتاً نمی­خواهم تظاهر کنم ولی واقعاً معتقد بودم که فقط خداوند می­تواند من را در این کار موفق کند.

می­توانید در خاطرات‌تان چیزی را مرتبط با خلبان شدن‌تان پیدا کنید؟

معمولاً خداوند از کودکی علاقه­ ای در نهاد بنده­ اش می­گذارد. من خیلی به هواپیما علاقه ­مند بودم. شهرستان ما در همان زمان کودکی ­اَم، مسیر پروازی بود. هواپیماهایی که در ارتفاع بالا پرواز می­کنند، توده­ ی بخار _ چیزی شبیه خط سفید_ به جا می­گذارند، مخصوصاً در فصل سرما. از زمانی که خودم را شناختم، به این خطوط علاقه‌مند بودم. تا موقعی که خط بخار آن بالا بود و هواپیما رد می­شد، نگاهش می­کردم. شاید هشت، نه ساله بودم.

در دوره­ی دبیرستان، ما را ملزم کردند که با خودنویس بعضی مطالب را بنویسیم. نوک خود نویس را می­گذاشتم روی کاغذ، برجستگی­ ای از جوهر روی کاغذ می­ماند. جوهر را با دست عقب می­کشیدم. مثل همان خط دودی که هواپیما در آسمان می­کشید. از آن موقع، خودم را شناختم. منتها آن موقع هواپیماها به این شکل پیش‌رفته نبود. سوانح زیاد بود. اتفاق زیاد بود. تا می­گفتند هواپیما، بلافاصله کلمه­ ی سقوط برای مردم تداعی می­شد. خاله ­ی پدرم - خدا رحمتش کند - می­گفت: «خوب تو چرا این همه شغل رو ول کردی، می­خوای بری خلبان بشی؟» جوابی نداشتم بدهم، می­گفتم دوست دارم.

می­گویید خاله­ ی پدرتان مخالف بود. مشوقی هم داشتید؟

دایی‌ام - خدا رحمتش کند - تشویقم می­کرد. یک هواپیمای فلزیِ خارجی برایم آورده بود. وقتی هواپیما را کوک می­کردم، روی زمین حرکت می­کرد. صدا داشت. هر سی سانت که جلو می­رفت، پایه­‌ی زیر هواپیما، بالا می‌آمد، جهشی می­کرد و دوباره می­افتاد روی زمین و حرکت می­کرد. سال­ها این اسباب‌بازی را به عنوان یادگاری نگه داشته بودم. حتی هنگام نقل مکان به تهران هم آن را داشتم. یادگاری خوبی از دایی خدابیامرزم بود. قبل از انقلاب، از چتربازهای بسیار ورزیده­ی نیروهای مسلح بود. بعد از انقلاب فوت کرد.

اسم دایی­تان چه بود؟ کمی راجع به ایشان توضیح می­دهید؟

اسم دایی‌ام "مجیر جوادی" بود. بعد از اتمام دوره­ ی دبیرستانش به خاطر علاقه­ به نظامی­گری و به خصوص چتربازی، به کمک آقای ذوقی - یکی دیگر از بستگان که بعد شوهر خاله­ ام شد - به دسته­ ی چتربازی رفت. سال­های زیادی در بخش هوانوردی فعال بود، استاد چتربازی هم بود. بعد از انقلاب هم در همین شغل بود. تعلیم شاگردان چتربازی را به عهده داشت. ما عکس­های چتربازی‌شان را داشتیم. با هواپیماهای قدیم عکس انداخته بود.[6]

در خانه هم کسی بود که موافق باشد؟ پدرتان، مادرتان؟

مادرم قلباً علاقه­ مند نبود. برای رفتن من به دانشکده خلبانی، استخاره کرد. خوب که آمد، جزء موافق­ ها شد. ولی پدرم خیلی دوست داشت نظامی باشم و خلبان بشوم. وقتی دوره ­ی دبیرستان را طی می­کردم، با مقوا و ورق ­های نازک فلزی، هواپیمای مدل درست کرده بودم. فقط شکل هواپیما بود. پدرم برای این که من را تشویق کند، آن هواپیما را با نخ داخل مغازه­ اش، آویزان کرده بود. مردم می­دیدند. می­گفت: «محمود این رو ساخته؟!»

بسیاری از توفیق­ هایم را، بعد از خدا، از دعای مادرم می­بینم و علاقه­ ی پدرم. بعد از پایان دبیرستان دنبال استخدام در نیروی هوایی وقت بودم.

از دوستان دوران دبیرستان کسی بود که در تصمیم شما تأثیری داشته باشد، یا بعد بیاید در این رشته و شما او را ببینید؟

در دبیرستان اتابکی که بودم، اصغر هاشمیان[7] یکی از هم‌کلاس‌هایم بود. قبل از این‌که بروم و درگیر معاینات گزینش بشوم، در خیابان دیدمش. سرش را تراشیده بود. گفتم: «اصغر سر تراشیدی؟» گفت: «من رفتم خلبانی.» گفتم: «اِ...؟! از من جلو زدی، تو اصلاً دنبال این نبودی.» گفت: «رفتم دیگه.» اصلاً به خلبانی فکر هم نمی‌کرد، دیدم رفته و قبول شده است.

آقای رضا میرزاجانی[8]، یکی از بچه­ های محل که دوست صمیمی ­ام بود، به من می­گفت محمود خلبان. از بچه­ های محل، خیلی­ ها آمدند در رشته­ های فنی، اداری و ستادی نیروی هوایی.

گفتید مادرتان استخاره کرد. قبل از این بود که بروید ثبت‌نام کنید یا بعد از آن؟

یک سال مانده به آخر دبیرستانم، مادرم استخاره گرفته بود. البته من نمی­دانستم. آن موقع به من نگفت. مراحل معاینات و آزمایش­ها را که قبول شدم، لباس پوشیدم. فکر می­کنم داشتم به آمریکا اعزام می­شدم که مادرم گفت: «من استخاره کردم خوب آمده، حالا که داری می­ری، خیالم راحته.»

نحوه­ی ثبت نام و پذیرش برای خلبانی به چه شکل بود؟

سال 1350 دیپلم گرفتم. آن موقع هر شش ماه یک بار از طریق روزنامه­ها اعلام می­شد. خیلی هم تبلیغ می­کردند. اعلام کردند برای ثبت‌نام برویم. آن موقع باید می­رفتیم به مرکز آموزش­های هوایی در خیابان دماوند فعلی. فکر کنم آن موقع هم اسم خیابان همان دماوند بود. چون مسیرش می­رفت تا دماوند. فقط میدان امام حسین(ع)، میدان فوزیه بود. مرکز آموزش­های هوایی هم الآن شده مرکز آموزش­های هوایی شهید خضرایی[9].

آیا به این شکل بود که شما ثبت نام کردید، بعد به شما خبر دادند که چه وقت برای معاینه بیایید؟

نه، اصلاً امکانات این‌طوری نبود. همان‌موقع که ثبت‌نام کردم، همان‌جا می­گفتند روز بعد یا دو روز دیگر بروم. چون تلفن نبود. یادم است مثلاً در محل ما، شخصی بود به اسم آقای معصومی _خدا رحمتش کند_ چون کارمند شرکت مخابرات بود تلفن داشت. یک مصالح‌فروش هم پشت خانه­ی ما بود. او هم چون مصالح فروش بود تلفن داشت. کسی تلفن نداشت. برای همین، همان روز به ما می­گفتند دوباره چه وقت برویم.

می­توانید مراحل معاینات را کمی توضیح بدهید؟

مرحله­ی اول، معاینه­ی عمومی بدن بود. فصل زمستان ثبت‌نام کردم. چون هوا سرد بود و صبح زود ­رفته بودم، پزشکی که من را معاینه کرد، فکر کرد سینوس­هام عفونی است. گفت: «مردود.» گفتم می­روم معالجه می­کنم دوباره می­آیم. سرشان هم شلوغ بود. صف بسته بودند و پشت سرهم می­آمدند برای معاینه. خانمی که آن‌جا منشی بود گفت: «عکس گرفتی؟» گفتم نه. گفت: «آقای دکتر ایشان عکس نگرفتند.» دکتر هم با اشاره گفت: «بنویس بره عکس بگیره.» ایشان هم نوشت برای عکس. رفتم به خیابان موزه­ی فعلی، آن موقع بیمارستان نیروی هوایی آن‌جا بود. عکس گرفتم. گفتند فردا یا پس‌فردا بروم جواب بگیرم. راه هم بسیار دور بود. صبح زود و در تاریکی باید می­رفتم. چند تا اتوبوس باید سوار می­شدم. ولی اصلاً برایم مهم نبود. از این همه تلاش خسته نمی‌شدم. رفتم عکس را گرفتم. بردم نشان دکتر دادم. معاینه کرد، الحمدالله گفت: «بنویس قبول.»

گفتند صبح روز بعد ساعت شش برای معاینه­ی گوش آن‌جا باشم. معاینه­ی ظاهری گوش بود. بعد معاینه­ی قلب. دوباره دو روز بعد نوار قلب گرفتند. نوار قلب هم خیلی مراحل داشت. تازه بعد ­رسیدیم به شنوایی سنجی که بسیار حساس بود. دستگاه، فرکانس­های مختلفی را درون اتاقکی چوبی می­فرستاد. شاید بیست، بیست و پنج نوع فرکانس در سکوت کامل می­تاباند. گوش باید به این قضیه علامت می­داد. قدرت شنوایی باید داخل رِنج مورد نظر قرار می‌گرفت. این تست فقط برای خلبانی است. بعد از آن اعصاب معاینه می­شد. دکتر اعصاب سؤالاتی درباره‌‌ی صرع و مشکلات عصبی می‌کرد. بعد آزمایش خون بود. این هم خیلی طول ­کشید. آزمایش دندان و آزمایش حساسیت­های پوست هم بود. بعد آزمایش دید بود که سه مرحله داشت‌. دید عمق، دید رنگ، دید شب، فشار چشم، همه را تست می­کردند. در مرحله­ی چشم، ریزش زیاد داشتیم. به قول قدیم، معاینه چشم برای خلبانی بیست بیستم است. پارامترهایی دارد که بر اساس آن می­سنجند. آخرین آزمایش، آزمایش مغز بود. یک ربع، بیست دقیقه نوار مغز می­گرفتند. سؤال می­کردند. حرف زدن را می­سنجیدند. یادم است که دستورالعمل مغز، اندازه­ی یک کتابچه بود. صفحه به صفحه­اش را دکتر چک می­کرد. اگر کسی این را قبول می­شد، همان‌جا استخدامش می­کردند.

همه­ی این آزمایش‌ها در همان مرکز انجام می­شد؟

بله در مرکز آموزش­های هوایی نیروی هوایی ارتش، ولی در بخش­های مختلف. صبح می­آمدم خیابان پیروزی، سوار اتوبوس می­شدم، می­رفتم آن­جا. افرادی را با لباس شخصی گذاشته بودند. راهنمایی می­کردند. هر مرحله را که می­گذراندم، قند توی دلم آب می‌شد. خدا را شکر می­کردم. ولی باز به مرحله­ی بعد امیدوار نبودم. چون خیلی مشکل بود. هر مرحله که قبول می­شدم، توی دلم می­گفتم خدایا اگر خلبانی قبول بشوم، یکی از معجزات تو، علاوه بر قرآن است.

اگر فردی یکی از این مراحل را می­افتاد حذف می­شد؟

بله، حذف می­شد. اصلاً هیچ راهی نداشت. هزینه­ی آزمایش­ها سنگین بود. ولی اصلاً پولی بابت این کار پرداخت نکردم. رایگان بود. فقط هزینه­ی پوشه­ی ثبت‌نام و عکس را دادم. بقیه را خود نیروی هوایی آن موقع تقبل ­­می­کرد. آن موقع­ معاینات پزشکی برای خلبانی به طور معمول سه ماه طول می­کشید. شاید بیش‌تر هم می­شد ولی کم‌تر نمی­شد. به وضعیت جسمانی شخص بستگی داشت. همه­ی اطلاعات چند جا باید ثبت می­شد. مخصوصاً برای خلبانی، اگر بعدها برای فردی اتفاقی می­افتاد، تمام پرونده را بررسی می­کردند تا ببینند کجا کوتاهی شده است. همین خودش زمان می­برد. آن‌قدر رفتم و آمدم که دیگر با همه دوست شده بودم. من را کامل می­شناختند. مرحله­ی آزمایش مغز بود. چه‌قدر خدا را شکر می­کردم که به این مرحله رسیدم. شاید دویست، سی‌صد نفر شرکت کرده و ده، پانزده نفر مانده بودیم. آن روزها، روز سرنوشت‌سازی بود. چون کافی بود مغز در پرواز، یک ثانیه، یک لحظه، واکنشی غیر عادی نشان بدهد. حادثه­ای که اصلاً قابل پیش‌بینی نیست رخ می‌دهد. برای همین روی این قضیه دقیق و حساس بودند. از درِ جایی که جواب آزمایش را می­دادند، وارد شدم. یکی از درجه­داران نیروی هوایی که اسمش را یادم نیست - مسئول مرکز معاینات بود - داشت می­رفت داخل اتاق رئیس بخش آزمایش. من را که دید، دو تا شستش را به علامت ok نشان داد.[10] صحنه­ی خیلی عجیبی بود. گفتم: «قبول؟» گفت: «کار تمام شد.» ایشان را بوسیدم. خیلی خوشحال شدم. به من تبریک گفت. اسمش را یادم نیست. هرکجا هست، خدا حفظش کند. بعد رفتم برای تست هوش.

مرحله­ی آزمایش هوش، کتبی بود. وقت محدودی داشت. سؤالات خیلی سخت و محاسبات سریع بود. آزمایش سرعت عمل و چیزهای خاصی که مخصوص خلبان­ها بود. بعد از معاینات و تست هوش، شاید ده نفر موفق شدیم همه‌ی مراحل را بگذرانیم. گفتند یک هفته بعد برای اعلام نتایج برویم. بعد هم اعلام کردند برای برویم برای توجیه و گرفتن لباس.

لباس همه یک جور بود، ولی بسیار بزرگ. گفتند اول لباس­ها را ببریم فلان خیاطی، اندازه کنیم. چند جا را معرفی کردند. مثلاً آن­ها که غرب تهران بودند، فلان خیاطی و آن­ها که جنوب تهران بودند، جای دیگر. سایز پاها را گرفتند و پوتین دادند. ساک و لوازم دیگر هم همین‌طور. گفتند فلان روز، فلان ساعت به مرکز آموزشی برگردیم و روز قبلش برویم سلمانی. یادم می­آید روز مراجعه­ی ما، اگر اشتباه نکنم جمعه بود. ساعت شش بعد از ظهر، خرداد ماه.

چندم خرداد بود؟

روز استخدامم در نیروی هوایی، پنجم خرداد 1351 ثبت شده‌است.

تعهد خاصی، مثل تعهد خدمت هم دادید؟ 

بله، تعهدات زیادی از ما ­گرفتند. باید ضامن معتبر می­بردیم که اگر برای آموزش هزینه‌ای­ شد و کسی فرار کرد، نیامد، خسارتی وارد کرد یا بعدها نظام را رها کرد، ضامن، هزینه­ها را پرداخت کند. پدرم با سند منزلی که در تهران داشتیم، ضامن من شد. مشخصات دوستان نزدیک، کل بستگان نزدیک، دایی، عمو، خاله، برادر، خواهر، مادر، همه­ی این‌ها را با مشخصات کامل شغل و آدرس می­پرسیدند. کارِ طولانی و خسته کننده­ای بود. این مسئله هم یکی از مسائل سرنوشت‌ساز بود. اگر از دید امنیتی کسی تأیید نمی­شد، به هیچ‌ وجه وارد خدمت نمی­شد.

گرفتن تعهد قبل از آموزش­ها انجام می­شد؟

بله، قبل از گرفتن لباس باید توجیه می­شدیم. دیگر قطعی شد که من وارد نیروی هوایی شده‌ام. خودم هم خیلی هیجان و کمی هم نگرانی داشتم. این‌که مراحل را چه‌طور باید طی کنیم. بچه­های محل، کاسب­های محل­ متوجه شده بودند. من را که می­دیدند، تبریک می­گفتند. محله­ها کوچک بودند، همه هم‌دیگر را می­شناختند. خوب، در منطقه­ی جی، من تنها کسی بودم که خلبانی قبول شده بودم. خواهرهایم آن موقع سن و سالی نداشتند، لباس­ها را که دست من دیدند، هلهله و شادی راه انداختند. یکی از دایی­­هایم، علی جوادی، کارشناس گمرک بود. الآن بازنشسته هستند و در کرج زندگی می­کنند. ایشان از کسانی بود که خیلی تشویقم ­کرد. وقتی من لباس را گرفتم، خیلی خوشحال شد. لباس را دادم اندازه­ی تنم کردند. خیاط هم تبریک گفت. چند روز قبل از این که بروم، همه­ی وسایلم را آماده کردم. روز قبلش رفتم سلمانی محل، گفتم موهایم را از ته بتراشد. سلمانیِ محل پول نگرفت، گفت شیرینی قبول شدنم باشد.

مادر خیلی غصه‌دار بود ولی بروز نمی­داد. مثلاً داشتم می‌رفتم سربازی. حالا می­رفتم و تا یک ماه دیگر که برگردم مرخصی نبود. در چشم‌هایش، در صورتش حس می­کردم که نگران است. خوشحال­ هم بود که به لطف خدا، به آن‌چه می­خواستم رسیدم. تا لباس را به تن نکردم، باورم نمی­شد که قبول شدم. لباس را پوشیدم. تازه شدم مثل سربازی که تازه وارد خدمت می­شود، با سر تراشیده و بی‌تجربه. رفتم آموزشگاه هوایی، قبل از ساعت شش رسیدم آن‌جا. وقتی وارد شدم نمی­دانستم باید چه‌کار کنم. من بودم، آقای جدیدی[11] بود که بعدها امیر شد و دو، سه نفر دیگر.

راه‌نمایی کردند. همه سر ساعت آمدند. از رشته­های مختلف فنی، درجه­داری، افسری و غیره هم ­آمده بودند. ظاهر همه هم یکی بود. یکی آمد گفت: «خلبانی­ها؟» گفتیم: «ما هستیم.» سرگروهبان آموزشی آمد، ما را تحویل گرفت. دانشکده­ی خلبانی، شاید سی‌صد متر با در ورودی فاصله داشت. ما را بُرد داخل ساختمان و تحویل نفر آموزش داد. ایشان هم دانش‌جوی خلبانی ولی یک سال از ما قدیمی­تر بود. نشان­های سردوشی آموزشی داشت. ساختمان چهار طبقه بود. دو طبقه­ی بالای آن مختص دانشکده­ی خلبانی بود. ارشد اتاق را تحویل ما داد. کمدهای کوچک فلزی آنجا بود. گفت اگر پولی، چیزی همراه داریم، داخل کمد بگذاریم و در را قفل کنیم. ساک و وسایل‌مان را بگذاریم و برویم پایین.

بقیه­ی وسایل را کجا تحویل گرفتید؟

بقیه‌‌ی وسایل مثل مسواک و واکس و پتو و چیزهای دیگر را خودشان داخل اتاق گذاشته بودند. وسایل را داخل اتاق گذاشتیم. کمدها را برابر با شماره­ی تخت‌مان، شماره گذاری کردیم، بعد رفتیم پایین. ما را تحویل مسئول بخش آموزش ابتدایی دانش‌جوی خلبانی داد. خودش این دوره را طی کرده بود. مسئول آموزش هم ما را برد به میدانی که آن موقع خاکی بود، الآن آسفالت است. یک‌دفعه جو تغییر کرد. برخوردهای خشن نظامی شروع شد. ما آمادگی نداشتیم. فکر می­کردیم حالا که می­خواهیم خلبان بشویم، ما را لای پر قو نگه می­دارند.

اولین برخورد نظامی را یادتان می­آید؟

بله، خوب محصل بودم و تا حالا محیط نظامی را ندیده بودم. وقتی ما را تحویل سرگروهبان یا ارشد داد، دیدیم یکی از دانش‌جوهای خلبانی است، فکر کردم خُب؛ این‌ها با ما هم‌کارند. شروع کردم به خندیدن. یک‌دفعه داد زد: «برای چی می­خندی؟ خبردار!» اصلاً نمی­دانستم خبردار چیست. از برخوردش جا خوردم. خیلی ترسیدم. بعد دیدم نه، این‌جا محیط نظامی است. فهمیدم همه چیز جدی است. هرچه ارشد می­گوید باید گوش کنم. البته قبلاً به ما گفته بودند که در نیروی هوایی ایرادهای بی­خودی می­گیرند و آموزش­ها سخت است و واقعاً این‌طور بود.

با گروه­های دیگر آموزش­ها را طی می­کردید یا آموزش­های شما جدا بود؟

آموزش ما جدا بود. فقط صبحگاه، هر روز و مشترک انجام می­شد. کل واحدها در میدان خیلی بزرگی جمع می­شدند. هم آموزشی­ها، هم سربازها، هم کادر ثابت، ولی جای گروه‌ها جدا بود. مراسم که تمام می­شد، آموزشی‌ها را دو ساعت اضافه، با اسلحه تمرین نظامی می‌دادند. چون باید تمرینات نظامی را هم یاد می­گرفتیم.

آموزش­های بسیار سختی بود. دوندگی­های زیادی داشتیم. تجربه­ای هم نداشتیم. مثلاً یک­بار گفت بدویم و به دیوار مقابل که در صد متری بود دست بزنیم. بیست متر که رفتیم، ­گفت: «ایست!» نمی­دانستم، برگشتم. ­گفت: «مگر نگفتم ایست؟ چرا برمی­گردی؟ برو دست بچسبون.»

مثلاً بعضی شب‌ها، سروان داخل راهرو می­گفت: «فلان کلاس برپا، کی گفته بخوابید، اُزگَلا، بلند شید!» خسته بودیم، ساعت نُه می‌خوابیدیم. ساعت سه برپا می­دادند: «شُلید، تنبلید، وسایل ریش و واکس رو بردارید، بیارید پایین.» حالا با رعایت اصول نظامی­گری، تخت تمیز و مرتب. با پوتین و واکس، می­رفتیم پایین. می­گفت واکس بزنیم. مثلاً در عرض ده ثانیه باید کفش­ها را واکس می­زدیم. هرکس در ده ثانیه واکس نمی­زد، تازه می­گفت سینه خیز برود.

حتی غذا خوردن‌مان هم با شماره بود. یک‌دفعه سرگروهبان می­آمد داخل، می­گفت برپا، همه بلند می­شدیم. می­گفت: «سه شماره غذا رو خوردین. بشمار یک، بشمار دو...» یعنی تو پنج ثانیه چه کسی می­توانست غذا بخورد. می­گفت: «شُلید، بی عُرضه­ها، بیرون، خبردار!» می­بردند بیرون، یک ساعت قدم آهسته و رژه کار می­کردند. جوان بودیم، انرژی داشتیم، خیلی اذیت نمی­شدیم. چند نفری ­بُریدند و فرار ­کردند. رفتند و دیگر نیامدند.

دوره­ی آموزشی بود، هنوز درجه­ نگرفته بودند. مشکل نبود، تسویه می­کردند، می­رفتند. می­گفتند نمی­خواهیم نظامی باشیم. من برایم مهم نبود. به خاطر ورزش مداوم و بیش‌تر فوتبال، از نظر فیزیکی و بدنی کم نمی­آوردم. ولی می­خواستند آن غرور نظامی­گری اجرا بشود. باز می­گفتند: «تو تنبلی، شُلی.»[12]

در این دو ماه، شما آموزش خاصی هم داشتید که کسانی که برای قسمت­های دیگر آموزش می­دیدند، آن را نداشته باشند؟

نه، آن دو ماه آموزش برای تمام جوان­هایی که می­آمدند و وارد سیستم نظامی می­شدند یکی بود. چه برای سرباز، چه دانش‌جو. حالا آن‌هایی که دانش‌جوی خلبانی بودند یا دانش‌جوی فنی یا هنرجوی همافری[13]، این دو ماه آموزش نظامی، استاندارد بود.

حالا در بعضی زمینه­ها، در آسایشگاه­ها، برخوردهای نظامی با دانش‌جوی خلبانی متفاوت بود. ولی از نظر آموزش­های کتبی، استاد و روش­های تدریس، چون پایه و اساس درس، نظامی بود، آموزش هم یکی بود. بعضی­ها تجدید دوره می­شدند. بعضی­ها مریض می­شدند، می­رفتند بیمارستان و استراحت می­کردند. اما این دوره را حتماً  باید طی می­کردند.

از کسانی که آموزش می­دادند، کسی را به خاطر دارید که خیلی بداخلاق باشد؟

همه­شان در برخوردهای اولیه به ظاهر بداخلاق و خشن بودند. ولی هرچه پیش رفتیم، دیدیم از مهربان­ترین آدم­ها هستند. مثلاً ستوان داوود میرزا[14] فرمانده گروهان ما بود. ما هجده، نوزده سال‌مان بود، ایشان حدود بیست و شش سالش بود. ولی فرمانده­ی ما بود و بسیار جدی. یک روز خاطره­ای را از آموزشی، برای‌شان تعریف کردم. گفتم: «امیر یادته؟» گفت: «حلالم می­کنی یا نه!» گفتم: «بابا شما بزرگ‌ترین کار را در حقم کردید. همان کارها تربیتم کرد، نظامی شدم. مدیریت یاد گرفتم. حاج آقا این حرف­ها چیه! شما بیش‌تر از این گردن ما حق دارید.» ایشان فرمانده­ی ­ما ماند تا رفتیم آمریکا، بعد از انقلاب هم فرمانده­ی پایگاه شهید خضرایی شدند.

[آن خاطره­ را برای ما هم تعریف می‌کنید؟]



[1] زلزله‌ی رودبار: ساعتِ 30 دقیقه­­ی بامداد 31 خرداد سال 1369، زلزله­ای به قدرت 9/5 در مقیاس ریشتر در فاصله‌ی دویست کیلومتری شمال غربی تهران در منطقه‌ی رودبار و منجیل از استان گیلان و زنجان به وقوع پیوست. این زلزله منجر به کشته شدن هزاران نفر و بی‌خانمان شدن صدها هزار نفر شد و میلیاردها ریال خسارت به این منطقه وارد آورد. بیش‌تر روستاهای این منطقه آسیب دید و از بین رفت.

[2] رستم آباد از شهرهای شهرستان رودبار در استان گیلان است و در 15 کیلومتری رودبار قرار دارد. شهرستان رودبار در کرانه‌ی رودهای شاهرود و سفیدرود در استان گیلان واقع شده است. برای بازشناخته شدن از شهرستان رودبار الموت، به این شهر رودبار زیتون هم می­گویند که به خاطر باغ­های زیتون این شهر است.

[3] محله­ی «جِي» یا  «شُبيري» در سه منطقه 9 و 10 و 11 تهران واقع شده و مابين خيابان قزوين، بريانك و كميل قرار گرفته است. اين محله با پيشينه­ی بيش از 900 سال در قديم روستاي بزرگی بوده است که کم‌کم موقعيت روستايي خود را از دست داده و پادگان نظامي جي نيز در اراضي اين روستا به وجود آمده است. وجود این پادگان در این منطقه كه متعلق به نيروي زميني ارتش است، باعث شهرت محدوده به «جي» شده است. منطقه­ی «جي» به صورت امروزي حاصل ساخت و سازهاي سه دهه­ی اخير است.

[4] بلوار «سي متري جي»، از یک سو به خیابان قزوین و بلوار مهرآباد و از سمت دیگر به خیابان سبحانی منتهی می­شود و در امتداد پادگان جی قرار دارد.

[5] نظام آموزشی تا قبل از سال 1346 به شکل دو دوره­ی شش ساله بود. دوره­ی ابتدایی و متوسطه. از سال 1346 این نظام به 5 سال ابتدایی، 3 سال راهنمایی و 4 سال دبیرستان تغییر کرد و این شیوه تا سال 1370 در کشور اجرا می­شد.

[6] مرحوم مجیر جوادی به دلیل ناراحتی‌ای که برای‌شان پیش آمد، عمل قلب انجام دادند. مدتی بعد هنگام انجام کارهای خدماتی و باز کردن راه برای مردم،  در اثر فشار کار و مشکل قلبی، به رحمت خدا رفتند.

[7] شهید اصغر هاشمیان کربکندی، در سال 1331 در کربکند از توابع اصفهان به دنیا آمد. بعد از طی مراحل مختلف تحصیلی و پذیرفته شدن در مرکز آموزش­های هوایی، برای آموزش خلبانی به آمریکا رفت و سال 1354 به عنوان خلبان به وطن بازگشت. هواپیمای او 14 مهر 1360 مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و شهید شد. تا کنون اثری از پیکرش یافت نشده است.

شهید هاشیمان، برادرِ وحید هاشمیان فوتبالیست بود. فکر می­کنم یک سال زودتر از من پرواز رفتند. در زمان جنگ خلبان کابین جلو بود. بسیار شجاعانه می­جنگید. یک بار به شوخی ­گفت: «من را نمی­توانند بزنند.» بعد ­خندید و ­گفت: «شاید هم زدند.» هنگامی که خرمشهر در اشغال دشمن بود، هواپیمای ایشان در حمله به تجهیزات خودی، به این منظور که به دست نیروهای متجاوز عراقی نیفتد، مورد هدف قرار گرفت و شهید شد.(راوی)

[8] رضا میرزاجانی سال 1347 عضو تیم نوجوانان عقاب بود. مدتی در این تیم توپ می­زد فوتبالیست خوبی هم بود. در حال حاضر سرهنگ بازنشسته‌ی نیروی هوایی است.(راوی)

[9] نام این مرکز قبلاً مرکز آموزش­های هوایی ارتش بود. شهید محمود خضرایی، اواخر سال 1363 فرمانده مرکز آموزش­های هوایی نیروی هوایی ارتش شد. روز 8 بهمن 1364 هواپیمای مسافربری حامل ایشان، در حال پرواز به سمت اهواز، مورد حمله­ی جنگنده­های دشمن قرار گرفت. او به همراه شهید محلاتی و تعدادی از نمایندگان مجلس و قضات دیوان عالی کشور به شهادت رسید و سپس مرکز آموزش­های هوایی به نام ایشان نامگذاری شد. (شهید سرتیپ خلبان محمود خضرایی، 15 خرداد 1326 در یکی از محله­های تهران به دنیا آمد. هشتم آبان 1345 وارد دانشکده‌ی افسری نیروی هوایی شد. بعد از طی دوره­های آموزشی در سال 1351 موفق به اخذ گواهی‌نامه‌ی خلبانی هواپیمای F-4 شد.)

[10] این حرکت که شَست دست را به صورت عمود می­گیرند، یک علامت بین المللی هوانوردی است. علامت­هایی در قرارداد بین‌المللی بین خلبان و کسانی که در بخش فنی هستند و هواپیما را پرواز می­دهند وجود دارد. جایی که سر و صدا زیاد است و نمی­شود صحبت کرد یا صحبت با گوشی وقت‌گیر است، با حرکات دست با هم صحبت می­کنند. مثلاً کدام قسمت چک بشود،  کدام قسمت چک شده، سالم است یا نیست. حتی با این حرکات فرکانس رادیوها را به هم اطلاع می­دهند. کتابی دارد و علمی است برای خودش. چیزی شبیه برنامه‌های تلویزیون برای ناشنوایان.(راوی)

[11] امیر محمود جدیدی، در حال حاضر در یکی از شرکت­های ایرلاین پرواز می­کنند. ایشان جزء خلبان­های دوران دفاع مقدس بودند.(روای)

[12] هنگام رفتن به آمریکا، وقتی ­قدیمی‌تر شدم، علت این سخت گیری را پرسیدم. ­گفتند: «این کارها برای این بود که در جنگ با چهار، هشت یا ده فروند هواپیما به مأموریت می­روید. باید عادت کنید هرچه لیدر می­گوید گوش کنید. ممکن است وسط مأموریت بگویند مأموریت کنسل شد،! برگردید یا مأموریت عوض شد، بروید یک مأموریت دیگر. آن‌جا نمی­شود چانه زد. این‌جا این آموزش­ها را می­بینید که عادت کنید، فرمانده هرچه گفت بگویید چشم.»(راوی)

[13] همافران افرادی با مدرک دیپلم ریاضی، طبیعی و یا هنرستان بودند كه در اواسط دهه­ی چهل شمسی، به منظور تشكیل كادر فنی پیشرفته برای نیروی هوایی با شرایط خاص و حقوِق و مزایای قابل توجه پذیرفته شده بودند ولی در برابر مقررات استخدام نباید به درجه­ی افسری نائل شوند. آنان بعد از طی دوره­های آموزشی در ایران و آمریكا، جذب نیروی هوایی می­شدند. (تاریخ نیروی هوایی ایران/ غلام­رضا علی­بابایی)

[14] امیر داوود میرزا، بعدها از دوستان بسیار صمیمی من شدند. آخرین سمت ایشان، فرماندهی مرکز آموزش­های نیروی هوایی شهید خضرایی بود. الآن امیر بازنشسته هستند.(راوی)

ادامه نوشته

فارس


 

آبی چون خلیج فارس

بر اساس خاطرات سردار محمدعلی شیخی

 

نگارش و تدوین:

میثم محمدی


  

سی و یک شهریورماه پنجاه و نه هنگام حمله، شیراز چه خبر بود؟

    همه در بلاتکلیفی بودند که چی می­شه و یادم نمی­ره وقتی حضرت امام «ره» پای صحنه­ی تلویزیون ظاهر شد با لحنی مقتدر، مقاوم مثل همیشه خیلی مردانه­تر، جدی­تر و مصمم تفسیر کرد که: یه دیوانه آمده سنگی انداخته و رفته![1]برای ماهایی که بچه­های انقلاب بودیم و انقلاب رو از خودمون می­دونستیم خیلی نگران کننده بود.

می خواستید برید به جبهه؟

   بله! توی خونه هم خداحافظی کردیم. مهر سال پنجاه و نه سوار اتوبوس شدیم. همی آقای «ذبیح نامور» اوموقع مسئول پرسنلی بود، گفتند: آقوی شیخ پیاده شو [می­خندد] گفتم: چرا پیاده شم؟ گفت: دو نفر اضافیه خیلی ناراحت شدیم. موندم سپاه، خونه هم نرفتم.

 

کی اعزام شدید؟

   پونزدهم یا بیستم مهر. آقای «امیری» و آقای [حسین] «مصلح» فرمانده بودند. تعدادی از بچه­های مرودشت[2] و کازرون[3] هم بودند. با یه ماشین سیمرغی و تویوتایی البته بدون سقف که اینم مال آموزش و پرورش و کارخونه­ی قند مرودشت بود. تعدادی هم اسلحه ژ-3 و آر.پی.جی تو دست و بالمون اومده بود. اینارو جمع کردیم و اومدیم فرودگاه شیراز[4]. هواپیمای130c مأمور شد ما رو اهواز برسونه. اونجو خلبان و کمک خلبان به ما گفتن: سلاح­ها رو بذارید کنار، بیاید سوار شید. گفتیم: نه آقا! به ما گفتن تو اهواز جنگه. هر چی خلبان اصرار کرد هیچ­­کس زیر بار نرفت. سوار شدیم تو راه همه به استفراغ افتادن.    [بعد­­­­ها] جایی نشسته بودیم خلبان باز خرید شده­ی نیرو هوایی شروع کرد به تعریف! به عنوان افتخارخودش، آقا عده­ای از ای بچه پاسدارا سوار شدن هرچی بهشون گفتیم که سلاح رو بذارید زمین اینا هم نذاشتن، ما هم با خلبان هماهنگ کردیم هر بار که می­رفت یه بار سکان رو ولش می­کردیم! ای بی­انصاف عمداً کرده بود. [می­خندد]

 

لباستون شخصی بود؟

   همه شخصی. هنوز لباس نبود، وارد اهواز شدیم. هواپیما روی باند قرار گرفت، سرعتشو کم کرد و در عقب سی یکصد و سی رو بازش کردن در حدی که هر کسی خودشو پایین بندازه، نه توقف کامل.   اتوبوس و تعدادی وانت بومی مردم شهر بود. تو یه مدرسه موندیم هیچ کس به دادمون نرسید. شب شد، گشنه. شام نخوردیم. صبح که شد توی کلاسا شروع کردیم گشتیم، دیدیم گروه قبلی مقداری نون خشکی ریختن، خدا شاهده نونا با او پودر گچو قاطی شده بود ور می­داشتیم، می­تکوندیمش،­ می­خوردیمشون. پرسون پرسون بیرون اومدیم،­ خودمون رو رسوندیم جایی به نام گلف[5] چهار پنج نفر از جمله من گفتیم: ما اومدیم. برسید به دادمون، نونی، غذایی، اونا هم سرشون شلوغ بود بندگون خدا! مهرماه، اونجو هم مشخصه که هوا گرمه!

 

صدای تیر و بمباران می­اومد؟

   نه! تو اهواز خبری نبود. ولی تو فرودگاه بود، البته فضای دود زده، عموماً چاه­های نفت آتیش گرفته بود.

 

چند روز گلف بودید؟

   یه روز اونجو نگهمون داشتن، شب رسیدیم ماهشهر. اوموقع آبادان محاصره شده بود. قرار بود بریم آبادان. اوایل جنگ بعضی جاها خیلی ظلمات بود. ما رو به تعمیرگاهی تاریک تو ماهشهر بردن!

 

فقط گروه شیرازیا اونجا رفتید؟

    [بله]. یکی یه دونه هم پتوی سربازی توی یه مدرسه بهمون دادن، گفتن: می­خوایم از طریق دریا شما رو ببریم آبادان. شب تو پتو لولیدیم و خوابیدیم؛ هوای شرجی! پشه داشت. او روزا اصلاً کسی به پشه توجه نمی­کرد [با لبخند] صبح شد، یکی یه یغلبی[6] [یغلوی] از شیراز هم بهمون داده بودن، گفتن حلیم می­دن. رفتیم تو صف، قابلمه­ای آوردن اندازه­ی فنجونی توش ریختن. ما شیرازیا که حلیم دوس داریم! گشنه هم بودیم اومدیم زرنگی کنیم. بچه­ها قابلمه­ای اونجو پیدا کردن تو تعمیرگاه ریگ ریختیم و شستیم. چهار، پنج باری تو صف رفتیم، همشوتو قابلمه کردیم، قاشق رو که تو دهنم گذاشتم، تفش کردم.               حلیم تو شیراز شیرینه، اونجو حلیم شور بود! آدم تصور یه قاشق حلیم شیرین با گشنگی داره. واقعاً نتونستیم بخوریم. برامون غیر منتظره بود.

 

 

با گرسنگی چه کار کردید؟

   هیچ کس نبود. زدیم بیرون. چراغی از ای خوراک­پزی­ها رو گذاشته بودن [در­خیابان] قابلمه­ای هم روش، گفتیم: چی چی داری؟ گفت: نخوده. نخودم تو فرهنگ شیراز خیلی دوس نداریم. نخود رو خوردیم خیلی­ هم لذیذ بود. تو تعمیرگاه ناهاری هم بهمون دادن، تا شب شد.

  

از چه نهادی ناهار آورده بودند؟

   قطعاً از بچه­های پالایشگاه بودن. شب گفتن سوار بشید و برید برای ماهشهر. ازعصر ما رو لب ساحل بردن تاریکی مطلقم بود، هر آدمی که از ای نردبون [دوبه[7]] پایین می­یومد همونجو می­نشست. نمی­دونست کجو بره که دومی می­یومد، پا می­زد تو سرش [می­خندد] شناوره دوبه بود؛ نمی­دونم چه قدر می­دونید وسیله­ی حملیه که موتور نداره. چیزی فلزیه، حاشیه­ی یک متری دورتا دورش داره. کورمال کورمال سوار شدیم. لنج اومد ما رو کشید. همه خورد و خسته اینجو هم نه دستشویی، نه آب، هیچی نداره. همه تو دوبه کز کردن. دو سه نفر غریبه هم سوارن تو جمعی که ما هستیم. لنج رفت بره تو خلیج فارس که ما رو از دریا بیارن تو آبادان. از سمت چوئبده[8] و خسرو­آباد سه، چهار ساعتی با سرعت کندی رفتیم. رسیدیم به اینجایی که دوبه­ وایساده، گفتیم: چرا نمی­ری؟ گفت: طناب گیر کرده. طناب پایین رفته، پروانه قفلش کرده بود. هفتاد نفر آدم سوار دوبه، سه شبانه  ­روز تو خلیج فارس سرگردان بود!

 

وسیله ی ارتباطی هم داشتید؟

   هیچی نداشتیم. دو تا پی. آر. سی، منتها بی­سیم پی. آر. سی دوتاش­تو یه شناوری بود.

 

بدون آب و غذا با گرسنگی چه­ کار کردید؟

   آب و غذا به دَرَک! بدون دستشویی. [می­خندد] آرد وچوب شکسته هم بود. ای دَلِّی­ها [حلبی­ها]­ رو واز کردیم. چوبا رو اوسَر، جلوی دوبه آتیش زدیم آرد با آب دریا خمیرش کردیم، اینو [نان] رو دَلّی         می­انداختیم. سه روز خوراکمون آب دریا و آرد آتیشی بود. جایی رسیدیم که ساحل از دور پیدا بود، منتهی وقتی رسیدیم آب داشت جزر می­شد. خود من اونجو ساحل رو دیدم.

 

دوبه موازی با ساحل می­رفت؟

   موازی با ساحل، ولی نزدیک نمی­شد. همه­ی لباسام رو در آوردم توساکم کردم و خودمو تو آب انداختم، گفتم: اگه قرار به مردن باشه، تو خشکیه بهتره حداقل یه دستشویی درستی می­تونم برم. [می­خندد] یک ساعت دو ساعتی گذشت، چند نفر دیگه هم پایین اومدن. دوبه که نزدیک اومد، طناب انداختیمو بکش بکش نزدیک آوردیمشون. آبم جزر کامل شده، بچه­ها پایین اومدن. دو تا از بچه­ها بودن، بچه­­های خوزستان گفتن: آب نزدیک آبادانه، می­ریم کمک می­یاریم صبح رفتن برای ما کمک بیارن. شب شد، اینا هم نیومدن. شب تو دوبه خوابیدیم. دم دم سحر بود، سیاهی [دیدیم] کشتی دشمن! [می­خندد]

 

همه تو دوبه خوابیدند؟

   بخشی هم تو ساحل. من تو دوبه بودم، گفتیم: آماده بشن، شاید شناور دشمنه. یکی، دو ساعت طول کشید تا نزدیک اومد. یه موقع دیدیم لنج خودمونه اینا هم لنگر انداخته بودند. اونجو هم نتونسته بودن طنابو رو بلند کنن، ما سیار اونا ثابت! منتهی شب که خوابیده بودن، لنگرش پوکیده بود [می­خندد] تو ای جریان، آب آورده بودش کنار ما. با چنگ و دندون دور پروانه رو باز کردیم، طناب آزاد شد. جزر و مد فرآیند شش ساعته داره، صبر کردیم مد شد. با «علی­(ع)» و یا «زهرا(س)» [گفتن] لنج حرکت کرد و دوبه پشت سرش.

 

خبری از اون دو نفر خوزستانی نشد؟

   از سکان­دار پرسیدیم گفتن: اینجو تَهِش به هیچی نمی­خوره. به آبادانم راه نداره.

 

دریا خرچنگی چیزی نداشت؟

   منطقه خیلی مارماهیای بزرگی داشت. بعضی موقع­ها دست مینداختی طنابا رو بگیری همینا تو دستت می­اومد! منطقه­ی ساحلی بود بین ماهشهر و آبادان منتهی یه بخشیش بود که  او مَشتی [سکاندار] می­گفت خوره[9] می­دونید که پیش­رفتگی آب تو خشکی رو خور می­گن. اون دو تا هم اومدن و به چوئبده رسیدیم.

 

از چوئبده تا آبادن شما سواره بودید؟

   پیاده! تعدادی رو سوار کردن. ازآبادان ما رو بردن جایی که بهش هتل آبادان[10] می­گفتن. باز آبادان! اونجو غذایی بهمون دادن. [بالبخند]

 

تو آبادان صدای تیر می­اومد؟

   از تیر اووَرتر! آبادان تقریباً شکل گیتاره، او قسمت بهمنشیر[11] و

اروندرود[12] جداش می­کنه، او تکه باریک می­شه، وقتی میای تو کاسه­ی آبادان، ای وَرِت [این­طرف] که بهمنشیر عراقی­ها، او وَرِت [آن­طرف] که اروندرود با عراقی­ها هستند. دو طرف، صدای توپ و تانک می­یاد! 

 

چند روز تو هتل بودید؟

   دو، سه روز اونجو بودیم. هتل خیلی تاریک بود اتاقایی که بهمون دادن لوکس بود. بغلش برکه­ی آبی بود توش شنا می­کردن. سیستم توالت خراب بود، دو تا چشمه توالت بود! ای همه جمعیت باید     می­یومدن، می­رفتن. ولی بچه­ها شیطنت خودشونو انجام می­دادن. آقوی «طینوشی[13]» و «عدل­بند[14]» بودن. خواب که بودیم، در اتاق رو یه مرتبه باز می­کردن، رو همه می­دوید و می­رفت آه آخ می­کرد. ای دو سه شبی که بودیم، شب سوم گفتیم نمی­شه، کمین کردیم تا گفت: آه آخ؛ اومد برگرده، گرفتیمش دست و پاشو بستیم، تو دهنشم پارچه کردیم! دیگه دستش به دیوار می­کشید تا کنار راه پله پایین می­رفت تا به دستشویی برسه. [می خندد]

 

 

بعد از هتل کجارفتید؟

  ایستگاه هفت[15] تو جاده­ی آبادان ماهشهر اونجو ساختمون ایران­گاز بود، از شهر حدوداً چند کیلومتر فاصله بود. خط پدافندی بچه­های                                                  فارس رو پشت ای ساختمون قراردادن. عراق هم از دارخوین[16]  و

کارون[17] اومده بود. در اصل کارخونه­ بود. محیط و آشپزخونه­ای داشت که آشپزخونو به سمت عراقی­ها بود. اگر یه مربع رو در نظر بگیرید، یه ضلعش به سمت آبادان، یه ضلعش به سمت ماهشهر بود. او ضلعی که به سمت ماهشهر بود، عراقی­ها روش مشرف بودن. بعد از اینم تعمیرگاه بزرگی بود.

 

کار شما اونجا چی بود؟

   اولین سنگرا رو افتتاح کردیم. با سرنیزه­ها، هرکسی به اندازه­ی یه قبری رو کَند، اونجو نشست.خاکشم جلوش ریخت. آقوی «دیده­ماه[18]»،

 « رنجبر[19]» و «طینوشی» بودن. حاج «خسرو آزادی[20]» اونجو یکی از سنگرا رو نمازخونه کرد. بین چهل تا پنجاه سال. به نسبت ماها که او روز بیست و یکی دوساله بودیم، آدم مسنی بود. کارگاه کابینت­سازی توی شیراز داشت. اوموقع دو تا ماشین بی. ام. و و وانت داشت که تو مسیر جبهه آورده بود.

 

 

سنگر نماز بود فقط؟

   بله، سنگرا همه در حد نشستن و رکوع بود، روشم نوشته بود: ای رو وقفش کردیم برای نمازخونه، توش نخوابید.

 

سنگرها رو گسترش ندادید؟

   رفتیم تو ایران گاز نئوپانارو آوردیم، سنگرامونو مبله­ش کردیم، کم کم که عمیق­ترش کردیم. شبا می­خواستیم شام بخوریم سه، چهار نفری جمع می­شدیم و رو سنگر پتو مینداختیم.

 

پس برای غذا و آب چکار می­کردید؟

   غذا تا ایستگاه هفت می­یومَد، از اونجو دو نفر به عنوان مسئول تدارکات با یه ملاقه عمدتاً لوبیا بود دور سنگرا می­گشتن. آب برامون تو دبه­های بیست لیتری می­آوردن.

 

آب کم نمی­آوردید؟

   حوض بزرگی وسط ایران گاز بود. بعضی از بچه­ها که تشنه می­شدن،

از آب حوض می­خوردن. ظروفمونم می­شستیم. برای غسل و استحمام از همی آب استفاده می­کردیم. مدتی که گذشت مقداری برنج و ده پونزده تا کارتون رب تو آشپزخونه دیدیم، الی ماشاالله هم کپسول گاز، آبشم خدا بده برکت از همی آب حوض، آشپزخونه رو راه انداختیم. خود من درست کردم! برنج با رب گوجه فرنگی خیلی لذیذ بود! منتهی اشکالی پیدا کرد. سردیشون شد. رب طبیعت رو سرد می­کنه. اولین عارضه­ای که داره، کنترل ادرار رو از دست می­دی، بچه­ها مشکل پیدا کردن. [می­خندد] تعدادی نیسان بود، اوموقع با آقای «دیده­ماه» و «رنجبر» چند تا ماشین رو سر هم زدیم تا یه ماشینشو روشن کردیم. از ایستگاه هفت تا آبادان اومدیم. خیلی لذت بردیم که ماشینی رو درست کردیم. یه روز خمپاره­ای اومد تو موتورش خورد [می­خندد] کاملاً ای رو بُرد [منفجر­ شد] یکی از چیزای دیگه­ی اونجو بحثِ هلی­کوپتره! سه تا هلی­کوپتر بود؛ یکیش فرمانده دو تا هم گاردش بود. هر روز صبح کارش ای بود از دارخوین تا خـطی که بهمنشیر قطع شده بود       می­یومدن، بازدیدی می­کردن. ای بَرای ما شده بود عقده­ای، که هیچکاریش نمی­تونیم بکنیم.   

 

چه کار کردید با هلی­کوپترها؟

   به فرمانده­ها خبرش رسید، توپ بیست و سه­ای رو آوردن. ما خیلی خوشحال شدیم که فردا یکی از هلی­کوپتر را رو میندازیم با چه درد سری ای توپو با دست از ایستگاه هفت آوردیم. صبح هم دوست ما که خدمه بود و از قبل تجربه داشت نشست پشت توپ بیست و سه، ما هم بلد نبودیم. هلی­کوپترا که اومدن شروع به تیراندازی کرد. یکی از هلی­کوپترا سمتشو به­ ای برگردوند. تیر­اندازی قطع شد. نگاه ای ور کردیم، دوستمون نبودش. دیدیم داره می­ره [می­خندد] بنده خدا ترسیده بود! یکی از دوستان با موشکای اگزو سه، که دوش پرتاب بود، اومد. حرارتی بود، گفت: آقا سه تا موشک آوردم، ای سه تاشو می­زنه. هرچی داشتیم دادیمش، بادوم، پسته [بالبخند] فردا هلی­کوپتر اومد و اینم موشکو رو دوشش گذاشت. شکمشو گرفتیمو شلیک کرد. یه موقع دیدیم آتیشی می­ریزه رومون، شعله­ی باروتی! نگاه کردیم، زده بود پشت سنگر [می­خندد] دومیش رو یه خورده دورتر زد، سومی سمت هلی­کوپتر زد ولی منحرف شد.

 

موقعیتتون هنوز ایران گاز بود؟

   بین ایستگاه هفت و دوازده. از ایستگاه هفت به سمت جاده­ی اهواز ساختمون نیمه تمومی بود به نام ساختمون شیر پاستوریزه. هفت، هشت تا ساختمون بغل هم که خطوط پدافندی اولیه بود. قرار شد اونجو هم بریم، بررسی کنیم. در روز تو دید مستقیم دشمن بود. شب با سه نفر از بچه­ها تو اون منطقه رفتیم، مقداری امکانات هم با خودمون بردیم و چند شب موندیم. روز مقداری کارای شناسایی رو انجام دادیم. اونجو ای خط کاری مثل کمین رو انجام می­داد.

 

وضعیت غذا و آب چطور بود؟

   غذا و آب­رسانی مشکل بود. فقط ما شبا یا خودمون برمی­گشتیم چیزی می­آوردیم یا غذایی می­آوردن. عمده­ی نیروهای ما توی نخلستونای کنار ایستگاه هفت بودن. از ایستگاه به ای ور، خطوط پدافند بود که بچه­ها مستقر بودن. یکی از مشکلاتمون سرویس بهداشتی بود. چندتا از بچه­ها با تابوکای [بلوک] موجود سرویس درست کردن و شروع کردیم زمینو کندیم، آبی به دست اومد. اولین نفر هم خواست خیلی زرنگی کنه، آبو رو وَرداشت چند دقیقه­ای که گذشت. دیدیم داد و بیدادش بالاست. نگو ای آب ایقَدر شور بود. [می­خندد] طرف رو عاجز کرد و مجبور شد با همو وضعی که بود از او منطقه خارج بشه، چون گرمای اونجو سریع تبخیر می­کنه ای نمکا اذیتش کرد.

چند روز اونجا بودید؟


1-     «ملت ایران نباید خیال کند که جنگی شروع شده است و حالا فرض کنید که دست و پای خودمان را گم کنیم. نه، این حرف­ها نیست. یک چیزی آوردند و یک بمبی اینجا انداختند و فرار کردند، رفتند. الآن هم دولت ایران جواب آن­ها را مشغولند که جواب آن­ها را بدهند و می­دهند جواب آن­ها را. قوای بحریه شان بکلی از بین رفته است و قوای بریّه شان هم از بین خواهد رفت. شما خیال نکنید که یک چیزی است. این جنگ­های متعددی که واقع شده است یک مقدارش هم نصیب ایران شده است که من هر دو جنگ را یادم هست. هیچ، ابداً مسئله­ای نیست. شایعات یا چیزهایی را اگر دشمن­های ما، این احزاب مختلفه­ای که الآن در ایران هستند، این گروه­ها و گروهک­هایی که در ایران هستند، حالا اگر فرصت می­خواهند به دست بیاورند و شایعه سازی کنند و هی تلفن کنند به این طرف و آن طرف که چه شده است، چه شده، کودتا شده، - نمی­دانم- این حرف­ها در کار نیست. این یک دزدی آمده­است یک سنگی انداخته و فرار کرده، رفته است سر جایش. دیگر قدرت این که تکرار بکند انشاءالله ندارد.» (خمینی، ج13، 223)

2-     از شهرستان های فارس در 42 کیلومتری شیراز.

3-     از شهرستان های استان فارس در 114 کیلومتری شیراز.

4-     فرودگاه بین المللی شهید آیت­الله حاج سید عبدالحسین دستغیب .

5-     «ستاد عملیات جنوب سپاه پاسداران یا پایگاه منتظران شهادت (گلف) در بلوار شهید مدرس اهواز و در مسیر جاده رامهرمز در بخش غربی شهر اهواز قرار دارد. قبل از انقلاب با عنوان باشگاه گلف مورد استفاده ورزشی اتباع آمریکایی قرار می­گرفت. با شروع جنگ، به دلیل ناشناخته بودن و نزدیکی به فرودگاه اهواز و قرار داشتن در پناه کوه به عنوان قرارگاه مرکزی کربلا تبدیل شد و با شهادت حجت­الله فضل­الله محلاتی این پایگاه به نام این شهید نامگذاری شد.» (پورجباری، 209)

6-     کاسه یا ماهی­تابه  کوچک دسته دار مخصوص غذا گرفتن سربازان.

7-     دوبه یا بارج(Barge)‏ شناوری است که برای حمل و نقل حجم زیادی از کالا بر روی آب به کار می‌رود که بیشتر در کانال‌ها و رودها به کار می‌برند. دوبه معمولاً موتور یا پیشرانه دیگری ندارد و آن را قایق یا کشتی دیگری بر روی آب می‌کشد.

8-     «روستایی در 45 کیلومتری جنوب شرقی آبادان و 10کیلومتری شمال قفاص در کنار بهمنشیر قرار دارد. با سقوط خرمشهر و محاصره آبادان بسیاری از مردم با رساندن خود به این روستا از طریق رودخانه  بهمنشیر با لنج و یا بالگرد به بندر امام خمینی«ره» و ماهشهر رفتند. در طول جنگ این منطقه محل تردد لنج­ها و بالگردهایی بود که نقل و انتقال نیرو و مهمات را بر عهده داشتتند.» (پورجباری، 86)

9-     «خور موسی: فرو رفتگی کنار دریا در نزدیکی ماهشهر و شمالی­ترین منطقه­ی خلیج فارس.»(سرکوبی، ص57)

10- «هتل پرشین(آزادی) در منظقه بریم و در کنار جاده آبادان-خرمشهر قرار داشت و نزدیک ترین هتل به شهر آبادان بود که محل استقرار سپاه پاسداران خرمشهر به فرماندهی شهید جهان آرا و مرکز فرماندهی و پشتیبانی نیروهایی که در خطوط پدافندی خرمشهر مستقر بودند، محسوب می­شد.»(پورجباری، 91)

11- «بهمن اردشیر به  مرور زمان  بهمنشیر نام گرفت این رودخانه در حد فاصل خرمشهر و آبادان از کارون منشعب می­شود و به خلیج فارس می­ریزد. اروند، کارون و بهمنشیر با ایجاد کمربندی از آب منطقه آبادان را تبدیل به جزیره کرده­اند. شمال این رود شاهد نبردهای بزرگی از جمله ثامن­الائمه بوده است و همچنین نیروهایی از دشمن که با عبور از بهمنشیر وارد ذوالفقاریه آبادان شدند، تلفات بسیاری دیدند و پس از جنگ از این رودخانه برای تردد شناور­های باری و صیادی با ظرفیت 50هزارتن لایروبی شد.»(پورجباری، 82)

12- «اروند به معنی تند و تیز که این رود از اتصال دو رود دجله و فرات تشکیل می شود و سپس رودخانه کارون به داخل آن می­ریزد. حرکت آب از شمال به طرف جنوب است که در نهایت به خلیج فارس می­رسد و هم اکنون 81 کیلومتر از 175 کیلومتر طول اروند مرز مشترک ایران و عراق قرار دارد. اروندرود را به علت جزر و مدها و نوع جریانش (جریان آرام بر سطح و جریان سریع و متلاطم در عمق) رودخانه وحشی نیز می­نامند.» (پورجباری، 80؛ پوراحمد، 24)

13- حیدر علی طینوشی، فرمانده گروهان که در تاریخ4/5/60در آبادان به شهادت می­رسد.

14- علی عدل­بند، فرمانده گروهان که در تاریخ26/12/63 در شرق دجله به شهادت می­رسد.

15- مجموعه ایستگاه­هایی در آبادان، از فرح آباد تا پل بهمنشیر.

16- «شهرک و روستایی در 44 کیلومتری شمال آبادان است که بین رودخانه کارون و جاده­ی آبادان-اهواز قرار دارد. شهرک دارخوین متعلق به کارکنان، سازمان انرژی اتمی بود. با آغاز جنگ این منطقه مرکز ثقل فشار واحدهای ارتش عراق

برای تصرف سه راهی حساس شادگان-آبادان-ماهشهر بود و از آنجا که محل آموزش و استقرار تیپ امام حسین(ع) و تاسیسات انرژی اتمی محل استقرار تیپ17 علی­ابن ابیطالب(ع) و تیپ 30زرهی سپاه در طول جنگ بود بارها توسط دشمن مورد حمله هوایی قرار گرفت.»(پورجباری، 114)

17- «رودخانه کارون به طول 850 کیلومتر، طولانی­ترین رودخانه ایران است. رود کارون در مرز ایران و عراق به اروندرود پیوسته و روانه خلیج فارس می­شود. سد های کارون 1،3 و4 و مسجد سلیمان و گتوند بر روی این رود است. کارون مانع بزرگی برای دفاع از اهواز و خرمشهر محسوب می­شود این  وضعیت موجب شد که عراق با استقرار در غرب آن احساس امنیت کند. همین موضوع دشمن را غافلگیر کرد و در عملیات بیت المقدس رزمندگان با نصب پل پیروزی و عبور از کارون خرمشهر را آزاد کردند.»(پورجباری، 196)

18- عبدالله دیده ماه مسئول تدارکات.                 

 

 

19- محمد باقر رنجبر مسئول گردان.

20- حاج خسرو آزادی که در تاریخ 2/1/61 در جناح چپ لخیزر به شهادت    می­رسد.(سرکوبی، 99)

 



ادامه نوشته

همدان

روايت هاي نا تمام

(خاطرات سرتيپ محمد جوادي)

 

 

 

ـجناب جوادي با سلام و تشكر از وقتي كه در اختيار ما گذاشتيد، لطفا خود را در يك نگاه كلي معرفي کنید؟ 

بنده سرتيپ محمد جوادي در عصر روز جمعه 9 آبان 1314 در خانواده متوسط در كوچه شالبافان شهر همدان متولد شدم.

پدرم كربلايي جواد از خرده‌مالكين روستاي داس قلعه از توابع كبودراهنگ همدان بود كه به كار كشاورزي اشتغال داشت. من فرزند سوم خانواده بودم و از آنجايي كه با فرزند دوم خانواده رجب هفت سال فاصله داشتم، به اصطلاح به من هفت سال مراد مي‌گفتند، فرزند اول علي بود و بعد از بنده دو خواهرم بودند و فرزند آخر خانواده محسن است كه اكنون (1391 ش) در تهران زندگي مي‌كند.

مادرم از خانواده‌هاي بنام شهر همدان بود كه به دختر حاجي معروف بود، چرا كه پدرش با پاي پياده به حج مشرف شده بود. مادرم سواد نداشت ولي بسيار مؤمن و مذهبي بود و به انجام واجبات و مستحبات خيلي مقيد بود. در كل مادر فداكار و دلسوزي بود.

دوران تحصيلاتم را در همدان گذراندم و در محله‌هاي مختلف همدان زندگي كردم و در نهايت به خاطر عشق به نظاميگري در دانشكده افسري مشغول تحصيل شده و به استخدام ارتش درآمدم.

 

ـ تحصيلات ابتدايي را در كدام مدرسه‌ها سپري كرديد؟

دوران ابتدايي را در مدرسه شاپور، كه در، در حكيم‌خانه بود و آقايان سيفي و سعيدي از مديران زحمتكش آن بودند. مدرسه حافظ در محله جولان روبروي مسجد حاج زينل و زماني كه به بنه بازار كوچه اجاقعلي آمديم به مدرسه باباطاهر رفتم.

در حالي كه لباس فرم ما از پارچه‌اي به نام «گازراني» و پاپوش ما نيز گيوه‌اي ساده بود. زماني كه ما در مدرسه حافظ در كلاس چهارم و پنجم بوديم، دانش‌آموزان را براي نماز ظهر و عصر به مسجد حاج زينل مي‌بردند. در آن زمان از طرف اداره فرهنگ به مدارس دستور داده بودند كه دانش‌آموزان را براي نماز به مسجد ببرند، هر مدرسه‌اي دانش‌آموزان را به نزديكترين مسجد مي‌برد، من كه در مدرسه حافظ بودم به همراه دانش‌آموزان به مسجد حاج زينل كه نزديك بود، مي‌بردند تا نماز ظهر و عصر را در آنجا بخوانيم، پيشنماز ما آقاي عباس حائري[1] بود كه مثل طلبه‌ها لباس مي‌پوشيد، ايشان بعد از انقلاب استاندار همدان شد در حالي كه دندانپزشك هم بود،‌ در هنگام نماز ايشان تنها كسي بود كه لباس لباده‌اي مي‌پوشيد، وقتي كه دانش‌آموزان را براي نماز مي‌بردند شايد كساني هم در جمع ما بودند كه وضو نمي‌گرفتند و معلمي كه ما را به مسجد مي‌برد، تركه‌اي به دست مي‌گرفت و وقتي به سجده مي‌رفتيم و پاهاي خود را و همچنين انگشت شصت خود را به زمين نمي‌گذاشتيم با تركه به پشت پاي ما مي‌زد و به همين خاطر وقتي به سجده مي‌رفتيم، ترس از اين داشتيم كه شلاق نخوريم و به همين علت پاهاي خود را به هم مي‌چسبانديم و انگشت خود را نيز به زمين مي‌چسبانديم.

نماز مغرب و عشاء را هم همان جا مي‌خوانديم و بسيار مقيد بوديم، مرحوم سعيد مدير مدرسه و سيد كاظم حسيني دارو دبير ادبيات ما بود، نسبتا من خط خوبي داشتم و با اين حال من هميشه تقلب مي‌كردم و كاغذ خود را روي نوشته كتاب مي‌گذاشتم و از روي آن خط را تقلب مي‌كردم و معلم هم نمي‌فهميد كه من تقلب كردم، ايشان خط مرا به دفتر مي‌برد و به همه نشان مي‌داد و مي‌گفت ببينيد چه خط خوبي دارد، شايد مدت‌ها بعد كه خط من خوب شد همين امر باعث شد، به طوري كه كاغذ را روي خطوط مي‌گذاشتم و اين كار باعث تمرين من مي‌شد.

در ايام محرم هم دسته‌اي به نام دسته دانش‌آموزان درمي‌آمد و ما را توي عزاداري امام حسين (ع) شركت مي‌دادند، آن زمان مردم خيلي مقيد به دين بودند، حتي در ايام محرم به ياد دارم در خانه‌ها روضه‌خواني‌هاي مفصلي انجام مي‌شد. آن زمان واقعاً حجاب رعايت مي‌شد، خانم‌ها كمتر در بازار به خريدهاي روزانه مي‌پرداختند، اين كارها مخصوص بچه‌ها و مردها بود، در مدارس ما يك درسي به نام شرعيات داشتيم كه در آن به مسائل ديني، اصول دين، فروع دين و اخلاق پرداخته مي‌شد.

يك كتاب قرآن داشتيم، متأسفانه آن زمان نمي‌توانستند با نحوه تدريس خوب قرآن را به دانش‌آموزان ياد بدهند، ‌اما امروزه نحوه تدريس قرآن واقعاً آسان شده به طوري كه اكثر مردم و جوانان گرايش پيدا مي‌كنند.

در حالي كه در آن ايام معلم ما مي‌آمد و فقط قرآن را از روي مي‌خواند و ما هم مجبور بوديم كه بخوانيم،‌ نحوه يادگيري واقعاً مشكل بود، يادم هست اين‌قدر سوره ياسين را خوانديم كه نصف بيشتر آن را حفظ شديم يا عم‌جزء كه سوره‌اي بود كه از عم يتسألون شروع و تا آخر قرآن بود، ما مكرر اينها را مي‌خوانديم ولي نحوه يادگيري درست نبود فقط تكرار بود و نتيجه خوبي گرفته نمي‌شد، بدين‌ترتيب تنها نماز نبود. در آن زمان مردم به روحانيت نهايت احترام را مي‌گذاشتند، يادم مي‌آيد كه يك آقايي به اسم مشهدي عطار در محله شالبافان بود، چون همدان در آن ايام لوله‌كشي نبود ايشان يك ظرفي به نام شعرابه را برمي‌داشت و در زمستان سرد به قاسم‌آباد كه الان اطراف شهرك مدني است، مي‌رفت تا براي روحاني محله آب چشمه خوب بياورد.

دعوت از روحانيت به منزل افتخار بود، مثلا ما همسايه آيت‌ا... آخوند ملاعلي[2] بوديم، مي‌ديدم كه مردم افتخار مي‌كردند كه آقاي آخوند يك روز ناهار يا شام مهمان آنها باشد.

 

ـ از هم‌بازي‌هاي دوران كودكي بگوييد؟

از هم‌بازي‌هاي دوران كودكي و نوجواني مرحوم سرهنگ حسين مشكور را به ياد دارم كه بعدها ما داماد ايشان شديم، يعني با خواهرشان ازدواج كردم، برادرش پرويز مشكور كه با هم به دبستان شاپور مي‌رفتيم، او صداي خوبي داشت و سرود «اي ايران» را معمولا كلاس به كلاس مي‌خواند. از دبستان حافظ هم تشكري را به ياد دارم كه در حال حاضر فرزندانش در خيابان شريعتي تلفن‌فروشي دارند و ديگر اسماعيلي بود كه افسر شهرباني شد و در دبستان باباطاهر هم دوستانم موفق بودند امثال نوروزي كه به نيروي انتظامي رفتند. يكي ديگر از دوستان آن دوران محمد مقدم بود كه همواره خود را وزير فرهنگ مي‌خواند و من هم فرمانده لشكر.

 

ـ پس از همان كودكي به نظاميگري علاقمند بوديد؟

بله، علاقه شديدي به نظاميگري داشتم، البته روحياتم در دوران كودكي آرام و با احساس بود. هيچ وقت ندانستم با كسي گلاويز شوم و يا به كسي زور بگويم و ديدن سختي و مشكلات ديگران برايم زجرآور بود، اما دوست داشتم يك نظامي موفق باشم.

 

ـ از محله‌هايي كه در آنجا زندگي دوران كودكي را طي كرديد، بگوييد؟

تا جايي كه به ياد دارم، زماني كه در شالبافان مي‌نشستيم در كوچه ما يك سرهنگ شهرباني بود كه به او ياور حسين مي‌گفتند. در آن زمان در همدان اتومبيل يكي دو تا بيشتر نبود و بيشتر با درشكه رفت و آمد مي‌كرد و مردم با احترام به وي نگاه مي‌كردند. از ديگر همسايه‌ها، شخصي به نام افروخته بود، كه در حال حاضر فرزندانش در آلمان هستند، آنها خانواده مرفهي بودند، افروخته تاجر فرش بود و فرش صادر مي‌كرد. در سر كوچه ما دكان مشهدي علي و كربلايي عباس بود. مشهدي علي سبدفروش بود و مدت‌ها بعد پسرش جواد داماد ما شد. كربلايي عباس بقال بود. در آن زمان سوپرماركت نبود، عطاري‌ها اجناس خود را مي‌آوردند و بقالي‌ها هم حبوبات و غيره مي‌فروختند. كربلايي عباس انساني پاكي بود.

زماني كه به كوچك‌آباد در جولان آمديم كه همسايه‌هاي ما خانواده‌هاي حاج علي شهبازي، نيشابوري، مغربي، بهرامي بودند كه بسيار مؤمن و متشخص بودند. از ديگر همسايگان ما رهبري بودند كه آنها براي اولين بار راديو آورده بودند و حتي خود ما هم راديو نداشتيم. خانواده رهبري شب‌هاي جمعه خانم‌ها و آقايان را به منزلشان دعوت مي‌كردند و ما نيز به آنجا مي‌رفتيم و به راديو گوش مي‌داديم. يك آنتن چوبي بالاي منزلش داشت كه اين موضوع نشان‌دهنده آن بود كه از نظر فكري خانواده پيشرفته‌اي هستند. اين موضوع به 7 يا 8 سالگي من برمي‌گردد.

 

ـ ‌راديو چه برنامه‌هايي پخش مي‌كرد؟

چيزي به ياد ندارم چون مدت محدود بود و وقتي به آنجا مي‌رفتيم خانوادگي بود و شايد به علت اينكه سني كم و تحصيلات پايين، تشخيص نمي‌دادم كه در چه موضوعاتي راديو برنامه پخش مي‌كرد و به آن توجه نمي‌كردم و فقط به صدايي كه از داخل قوطي بيرون مي‌آمد توجه مي‌كردم.

وقتي كه به محله باباطاهر آمديم همسايگان ما حاج غلامحسين همداني، حاج آقا قمشي بودند كه از انسان‌هاي سرشناس اين شهر بودند و داراي اعتقادات مذهبي بالايي بودند و تقريبا منزل ما نزديك منزل مرحوم آيت‌ا... آخوند همداني بود. در آن زمان رسم بود شب‌هاي جمعه خانواده‌ها آقاي آخوند را به منزلشان دعوت مي‌كردند و ما هم آقاي آخوند را دعوت مي‌كرديم. همه شهر مخصوصا آن كوچه‌ها براي آقاي آخوند احترام قائل بودند. ايشان دو مسجد داشت. يكي در انتهاي راسته بازار بود كه در حال حاضر وجود دارد و ديگري مسجدي بود كه به خانه نزديكتر بود كه نمازهاي مغرب و عشاء ماه مبارك رمضان را در اين مسجد مي‌خواند كه به آن مسجد كوچيكه مي‌گفتند. در مسجد بازار هم ظهرهاي ماه رمضان منبر مي‌رفت.

به ياد دارم كه شمال شهر و بازاري‌ها و حتي تحصيلكرده‌هاي آن زمان پاي منبر آقاي آخوند مي‌نشستند و ضمن اينكه مسجد پر از مستمع مي‌شد حتي از مردم بازار هم به مسجد مي‌آمدند، ممكن بود در نماز جماعت شركت نكنند اما براي استماع صحبت‌هاي آقاي آخوند مي‌آمدند.

مردم آن زمان از همسايگانشان اطلاع داشتند، رفت و آمد خيلي زياد بود، اگر در كوچه كسي بود كه بضاعت مالي‌اش كم بود مردم در خفا به او كمك مي‌كردند. آن زمان افرادي بودند كه ما به آنها قمه‌كش و لات مي‌گفتيم، البته تعدادي از آنها پهلوان بودند و يا صفات پهلواني داشتند.

در همسايگي ما در محله جولان يك سيدي بود كه لباس روحاني هم داشت كه او را به نام سيد احمد پهلوان مي‌شناختند كه مرد خيلي سخاوتمندي بود و صفات پهلواني در وجودش بود و از لحاظ قيافه و هيكل نيز درشت و زيبا بود. ولي يك تعدادي هم بودند كه قمه‌كش و لات بودند. اينها هم در ماه محرم و رمضان آداب آن زمان را رعايت مي‌كردند و از شرارت دست برمي‌داشتند و در خيابان‌ها كاري نمي‌كردند كه به مذاق مردم بربخورد.

 

ـ اوقات فراغت را چطور مي‌گذرانديد؟

در مقطع دبستان امكانات نبود،‌ زمين ورزشي نداشتيم و در آن زمان فقط در دبيرستان پهلوي يك زمين فوتبال بود و از نظر امكانات ورزشي و فرهنگي چيزي نبود، به همين خاطر معمولا بچه‌ها بازي‌هاي سنتي را انجام مي‌دادند، مثلا تابستان‌ها پدرم سعي مي‌كرد ما را به ده داس قلعه كه در آنجا كشاورزي داشت، ببرد. يادم هست كه برايم گيوه‌اي مي‌خريد و از پارچه‌اي كه در آن زمان به نام گازراني معروف بود و رنگ خاكستري روشن داشت براي ما مي‌خريد كه از اين پارچه براي محصلين لباس مدرسه مي‌دوختند، مطلقا امكاناتي از نظر فرهنگي، آموزشي و رفاهي نبود. به همين خاطر هر كسي به فراخور وضع خانوادگي خود به طريقي تابستان را مي‌گذراند، من هم تابستان‌ها را در دهي كه پدرم در آن كشاورزي داشت، بودم.

 

ـ از آن روستا چه خاطراتي داريد؟

در روستا به ما بسيار خوش مي‌گذشت. در آنجا نعمت فراوان بود؛ روغن، تخم‌مرغ، مرغ، لبنيات، در آن زمان ما تقريبا مرفه بوديم. در روستا من بسيار آزاد بودم، به همين خاطر اسب‌سواري مي‌كرديم، در باغات به تفريح مي‌پرداختيم و با تيركمان به گنجشك‌ها مي‌زديم. خلاصه به ما خيلي خوش مي‌گذشت. تنها چيزي كه من از آنجا به ياد دارم، اين است كه نام من محمد است و در شناسنامه هم محمد است و پدر و مادر و خانواده‌ام هم مرا محمد مي‌شناسند، ولي نمي‌دانم از كجا نشأت گرفت كه فاميل پدر و مادرم مرا به نام محمدرحيم صدا مي‌زدند، شايد پدر و مادرم هم اين موضوع را ندانند، خداوندا چگونه رحيم به نام من اضافه شد، نمي‌دانم! در حال حاضر هم فاميل‌ها مرا به نام محمدرحيم صدا مي‌زنند، در آن ده كه 4 يا 5 هزار نفر جمعيت داشت يك محمدرحيم بود و آن هم من بودم.

پدر مادرم به نام حق‌رضا كه از ثروتمندان آن دوران بوده حتي خواسته بود ده روبروي شهرك الوند (ديزج) را بخرد كه بخاطر 10 هزار تومان معامله سر نگرفته است، ايشان بسيار ثروتمند و معروف بود. و چندين پشت آنها هم خانه خدا (مكه) را زيارت كرده بودند، ايشان شخصي بود كه بي‌نهايت به دين و مذهب گرايش داشت و حتي مي‌توانم بگويم كه بسيار اسرافانه در اين راه قدم برمي‌داشت، بنيانگذار مسجد داس قلعه هم خود ايشان بود، او بسيار دوست داشت كه يكي از نوه‌هايشان روحاني باشد. پسرخاله‌اي به نام صادق دارم كه به ياد دارم پدربزرگم ايشان را به طرف آخوند شدن گرايش داد. در هر صورت نه پدرم و نه مادرم مي‌دانند كه چرا به من رحيم مي‌گفتند و اميدوارم كه رحيم بودن در وجود من باشد و لايق آن اسم باشم.

 

ـ درباره مقطع سيكل اول در دبيرستان پهلوي خاطراتي داريد؟

در دبيرستان پهلوي تنها بازي ما در زمين فوتبال بود كه منحصر به فرد بود. دو دبيرستان معروف ابن‌سينا و پهلوي در همدان بودند و تنها اين دو دبيرستان بودند كه زمين‌هاي بازي مانند بسكتبال، فوتبال و واليبال داشت. گرايش من بيشتر به ورزش بود، پينگ‌پنگ‌بازي و بسكتبال بازي مي‌كردم و جزء تيم فوتبال هم بودم كه حسين ساعتي از دوستان صميمي من عضو تيم بود كه بسيار خوب بازي مي‌كرد، در تيم شخص ديگري به نام احمد چپول بود كه يا به علت اينكه با پاي چپش خوب توپ مي‌زد يا به علت ديگر به اين نام معروف شده بود. در همدان باشگاهي به نام طوفان بود كه متعلق به شخصي به نام منصور بود. به آنجا مي‌رفتيم و پينگ‌پنگ بازي مي‌كرديم. معلم ورزشي به نام گنجي داشتيم كه اهل خوزستان بود. ايشان نسبت به من خيلي لطف داشت، او بسيار اصرار داشت كه من در يك رشته تخصصي فعاليت كنم، اما نشد، ما به هر رشته سرك مي‌‌كشيديم، البته سمت واليبال نرفتم، شايد به اين دليل كه قد بلندي نداشتم.

تنقلات خانواده‌ها در زمستان مويز و سنجد بود. چون ما باغ زيادي در روستا داشتيم برايمان مويز زيادي مي‌آوردند من هم هميشه وقتي مي‌خواستم به دبيرستان بروم دو جيبم را پر از مويز مي‌كردم، وقتي كه از در دبيرستان وارد مي‌شدم، همه دوستانم به صف ايستاده بودند و مي‌گفتند محمد مويز، محمد مويز و من هم دست در جيبم مي‌كردم و به آنها مويز مي‌دادم.

 

ـ از كلاس‌هاي درس چه خبر؟

در زماني كه ما درس مي‌خوانديم، تاكسي نبود و از بنه بازار تا مدرسه را هميشه پياده مي‌رفتيم و كوچه‌ها‌ي اين مسير را طي مي‌كرديم. در آن زمان همدان به صورت امروزي خيابان نداشت. فقط چهار خيابان اصلي بود كه از ميدان منشعب مي‌شد كه چهار خيابان اكباتان،‌ عباس‌آباد (شريعتي)، بوعلي و شورين (شهدا) بود.

مسير منزل تا مدرسه را پياده مي‌آمديم و به ندرت سوار اتوبوس مي‌شديم. معمولا زماني كه دبيرستان تعطيل مي‌شد اتوبوس‌ها جلو در دبيرستان بودند و كرايه آن يك قران بود و محصل‌ها و دبيرها سوار مي‌شدند، در آن ايام دبيرها ماشين نداشتند و در همدان به ندرت ماشين ديده مي‌شد. معلمي داشتيم كه يهودي بود. يك روز نقشه استراليا را لوله كرده بودم در دستانم بود، مانند چوب‌دستي، وقتي ما سوار اتوبوس مي‌شديم، اگر نشسته بوديم و معلم‌ها مي‌آمدند بلند مي‌شديم تا آنها بنشينند، زماني كه اين نقشه لول شده در دستم بود، ناخودآگاه به سر اين معلم يهودي كه نامش حبيب بود، خورد، او فكر كرد كه من اين كار را از عمد كردم و برگشت به من نگاه غضبناكي انداخت، ما به خانه رفتيم و فرداي آن روز ما با اين معلم درس تاريخ و جغرافيا داشتيم، ايشان به محض اينكه به كلاس رسيد من را براي جواب گفتن بلند كرد و از من سوال كرد؛ محصولات بندرعباس را نام ببر؟ گفتم: مركبات، گفت: مركبات مانند چه چيزي؟ گفتم پرتقال، گفت ديگر چه؟ گفتم نارنگي، گفت ديگر چه چيزي؟ يكي از دوستانم به نام رضا نواب كه بسيار شيطنت مي‌كرد آهسته به من گفت؛ پياز، من هم گفتم پياز، معلم جلو آمد و يك سيلي به گوش من زد كه هنوز هم صداي آن سيلي در گوشم است؛ گفت پياز! بگير اين پياز. در حال حاضر هم وقتي پياز مي‌بينم، صداي زوزه آن سيلي كه آقاي حبيب در گوشم نواخت، مي‌پيچد.

دبيران بسيار خوبي داشتيم. آقاي سجادي معلم طبيعي، آقاي غيور معلم رياضي و آقاي رضا ايزدي معلم ادبيات بود، ايشان ضمن اينكه ادبيات خوبي داشت، بسيار سر حال بود، ما در كلاس ايشان زردآلو خشكه مي‌خورديم و هسته آن را زير پاي ايشان پرت مي‌كرديم و ايشان وقتي برمي‌گشتند پايشان را روي هسته‌ها مي‌گذاشتند و چند چرخ روي آن مي‌خوردند. اين شيطنت‌ها را در كلاس‌هاي آقاي ايزدي انجام مي‌داديم، اما در سر كلاس بعضي از معلم‌ها هم كوچكترين حركتي نمي‌توانستيم انجام دهيم، مثلا كلاس‌هاي آقاي غيور و سجادي همچنين معلم انگليسي ما آقاي محجوب و ديگر معلم انگليسي بر سر تلفظ The اختلاف داشتند و ما براي اينكه سر كلاس انگليسي هم شيطنت كنيم،‌ وقتي كه آقاي محجوب مي‌آمد در مورد تلفظ The از او سوال مي‌پرسيديم.



[1] پدر ايشان حجت‌‌الاسلام شيخ علي شمس حائري مؤسس مدرسه جامع تعليمات اسلامي در سال 1328 ش.

[2] آيت‌الله معصومي معروف به آخوند ملاعلي همداني از روحانيون و فقيهان مشهور همدان مي‌باشد كه در سال 1312 ه.ق در روستاي فس از بخش سردرود رزن متولد شد، وي تحصيلات حوزوي خود را در همدان، تهران و قم پي گرفت و از محضر عارف بزرگ آقا شيخ علي گنبدي، آخوند هيدجي و آيات عظام حاج شيخ عبدالكريم حائر بهره برد و تحصيلات خود را تكميل كرد و در سال 1355 ق به همدان برگشت و در مدرسه كوچك همدان كه بعدها به مدرسه آخوند معروف گرديد با سمت مدرسي مشغول به فعاليت شد و در نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) در همدان نقش بسزايي ايفا كرد و در چهاردهم شعبان 1357 ش به لقاءالله پيوست كه رحلت او اولين تظاهرات سراسري عليه رژيم را در همدان در پي داشت؛ ر.ك: مؤمن، ابوالفتح، انقلاب اسلامي در همدان، ج 2، مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، 1386 ش.

اصفهان

نظرات آقای محسن سیوندیان

باسلام ، ویرایش سلیقه ای است وتاریخ شفاهی جنگ در این یک سال الحمدلله سیر تکاملی داشته.اما نکات زیر را برای اطلاع ویرایش کننده محترم ذکر می نمایم.
1-جلسه مذهبی اول برای سنین زیربیست سال تشکیل می شد که درمتن گفته شده است وبا جلسه هیئت های سنتی تفاوت دارد.
2- راوی درهیئت نام نایب بروجردی راشنیده بود وپدرش به او توضیح داد که یعنی خمینی،وجرقه آن درذهنش نقش بست..
3- راوی خاطرات از شهر اصفهان است ونام محله ها برای خواننده همان شهر اصفهان مفهوم دارد .راوی می گوید:مسجد پیرعنایت وبلافاصله نام محله دستگرد را می آورد.ویا مسجد اعظم که بلافاصله گفته شده حسین آباد ومشخص است.
4-نماز جمعه در زمان طاغوت کمت جایی برگزار می شد.
5-در سه دوره زمانی نظرات را اعمال کردم که گاهی با هم تناقض دارد وممکن است سلیقه ویرایش کننده محترم دخیل باشد،برای مثال از پاورقی نوبت اول ایراد گرفته شده بود که چرا سیدمهدی هاشمی راتوضیح نداده اید اما در اینجا روی آن خطکشیده شده است.مورد بعدی خلاصه کردن پاورقی ها بود که این بار تاریخ تولد،زادگاه و....را تاکید شده است.
6-نکات بسیار دقیقی را پیدا کرده اید که در تدوین نهایی منظور گردید.
7-آنچه که ایده آل ویرایش کننده محترم است،مثنوی راچندین جلد خواهد کرد وازحوصله خواننده خارج است.با تشکر اززحمات ویرایش کننده و آقای فرامرزی.

همدان

مجموعه خاطرات سردارسرتیپ دوم پاسدارحاج رضا میرزائی ازانقلاب تا دفاع مقدس

حسن نایبی صفا و لیلا مصباحی

 

بعد از سقوط نظام شاهنشاهی کار شما چه بود ؟

ما که به عنوان نیروی انقلابی سر از سعد آباد درآورده بودیم پس از سقوط آنجا ،خواستیم سعد آباد را ترک کنیم که چند نفر از سوی امام آمده و گفتند هر کس که توان دارد بیشتر بماند، شرعا درست نیست همه اینجا را ترک کنند چون احتمال داشت دوباره عوامل شاه برگشته واینجا را بگیرند .من که در آن زمان مجرد بودم به همراه دو نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم تا پایان اسفند 57در آنجا بمانیم. در طول این مدت افرادی از سوی امام جهت بررسی کارها به پادگان می آمدند که در نهایت پادگان سعدآباد برای آموزش گروه های انقلابی انتخاب شد.

بعد ازمدتی چند نفر پیش ما آمده وگفتند افرادی مشخص شده اند که برای گذراندن آموزش به اینجا آمده وپس از پایان دوره تحت عنوان پاسدار انقلاب ،مسئولیت کنترل وحراست مراکز حساس کشور را به عهده خواهند گرفت، از ما هم در خواست کردند عضو این گروه ها شویم.

پذیرفتید؟

ما با مردم انقلابی رفته بودیم ،نیروهای گارد را سرکوب کرده وبعد از آن به زندگی شخصی خود برگردیم امّا گویا تقدیر این بود که بمانیم وجزء اولین سری از نیروهای سپاه پاسدران انقلاب اسلامی امام شویم .

زمانی که استخدام سپاه شدید از شما چه مدارکی خواستند ؟

درآن مقطع کلمه ی استخدام در سپاه ،حرف خوبی نبود ،پاسداران براین باور بودند که سپاه مربوط به اسلام است ،محلّ استخدام و کسب روزی نیست .شرط ورود به سپاه عشق به ولایت امام،اسلام وانقلاب بود .در اصل سپاه کسی را استخدام نمی کرد،افرادی که دارای اخلاص ،ایمان ،شجاعت ،ایثار و فداکاری بودند عضو سپاه می شدند ، لذادر ابتدا از ما هیچ مدرکی نخواستند .

چرا؟

چون با جمع اولیه ی ما سپاه در ایران شکل گرفت، لذابعد از گروه ما هر کس می خواست عضو سپاه شود باید ضمن اینکه به طور صد در صد انقلابی ،ولایتی و مکتبی بود ،یک سری مدارک را هم ارائه می داد.

گفته می شود دکتر مصطفی چمران یکی از نیروهای اولیه سپاه بوده ،شما تأیید می کنید ؟

در ابتدا در سطح تهران چندین گروه هم زمان با هم به طور مستقل شکل گرفت ،که یکی از آنها گروه ویژه دکتر مصطفی چمران بود که تعدادی از آنها به همراه دکتر چمران از لبنان آمده بودند ومستقل عمل می کردند ودر شروع جنگ تحمیلی گروه هایی هم به آنها اضافه شد که بعدا به گروه جنگ های نامنظم دکتر چمران معروف شدند .

گروه های شهید چمران در کردستان ودفاع مقدس فداکاری های زیادی داشتند،گروهی هم تحت عنوان سیاه جامگان فعالیت می کرد ،گروهی هم شهید محمد منتظری شکل داده بود و چندین گروه دیگربه ترتیب سازمان یافته بودند،نیروهای همه ی این گروه ها را پاسدار می گفتند .

این چند دستگی خود آسیب نبود؟

البته ! شاید!اما پس از گذشت مدّتی امام خمینی (ع)دستور دادند همه ی این گروه ها باید یکی شده ودر قالب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت کنند.سر این موضوع بین نیروهای این گروه ها اختلاف افتاد .

اختلاف چرا؟

 هرگروه تصمیم داشت گروه دیگر را زیر پوشش خود قرار دهد ، به همین جهت تعدادی از نیروهای این گروه ها به سپاه پیوستند و تعدادی هم به راه خود رفتند. در اصل گروهی که تحت عنوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود ماندگار شد .

از ابتدا نام گروه شما سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود ؟

خیر، چندین اسم عوض شد،در ابتدانام چریک های فدایی امام انتخاب شد ،چند روز بعد گفتندبگوئید پاسداران چریک های انقلاب اسلامی ،عده ای گفتند پاسداران فدایی اسلام ،نام های دیگری هم پیشنهاد شد که بنده حضور ذهن ندارم .در نهایت به امام خمینی (ره)نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را پیشنهاد دادند ،امام هم تأیید کرد.

بعد از اینکه هسته ی اولیه ی نیروهای سپاه شکل گرفت در پادگان سعدآباد چه کسانی به شما آموزش می دادند ؟

مسئولیت آموزش نظامی اولیه را تعداد32 نفر از محافظین شاه که معروف به کلاه سبزها بودند به عهده گرفتند .

س*محافظین شاه یعنی فدائیان شاه ؟این افراد قابل اعتماد بودند؟

البته بعد از فرارشاه این کماندوها در مکانی پنهان شده بودند ،آنها به وسیله ی واسطه ،به طور مخفیانه با مرحوم آیت الله طالقانی ارتباط برقرار کرده و توبه نامه نوشته بودند و افرادی هم مثل شهید بروجردی در جریان کار قرار گرفته بودند ،با امام هم مسئله را در میان گذاشتند امام فرموده بودند اگر واقعا توبه کرده اند اشکالی ندارد ،بمانند واز علمشان استفاده شود .

مهارت کلاه سبزها چقدر بود ؟

کلاه سبز ها افرادی بودند که در آمریکا تحت فشرده ترین وپیچیده ترین آموزش ها وقوی ترین تکنیک های رزمی ونظامی قرار گرفته بودند .به عنوان مثال آن قدر مهارتشان بالا بود که از عقب دو طرف خودرو آیفای در حال حرکت با سرعت 80کیلومتر به دو سمت جاده پرتاب می شدند وغلت می خوردند و بدون اینکه کوچکترین آسیبی به آنها برسد فورا به صورت درازکش یا نشسته موضع می گرفتند .اما نیروهای تحت آموزش ما با سرعت 7-8کیلومتر وقتی به دو طرف جاده می پریدند دچار شکستگی اعضاء می شدند.

 موقعی که ما یک جا جمع بودیم یکی از آنها به طرف ما تیر اندازی کرد گلوله از بین افراد عبور می کرد اما به کسی نمی خورد .یکی دیگر از مهارت های آنها این بود که با طناب از بلندترین ارتفاع ها بالا وپایین می رفتند ویاروی تابلو با شلیک رگبار گلوله عکس انسان ها را حک می کردند .

س*غیر از اینها کسان دیگری هم بودند ؟

بله،آقای حسین گیل که یکی از هنرپیشه های زمان شاه بود ،توبه کرده و مربی تربیت بدنی پادگان سعدآباد شده بود، که آن هم به سهم خودش از مهارت های بالایی برخوردار بود .

آن افغانی هایی که در تسخیر پادگان به شما کمک کرده بودند پس از تسخیر پادگان به کجا رفتند ؟

آنها حقیقتا انسان های بسیارفداکاری بودند ودر آنجا به ما کمک بسیاری کردند .پس از استقرار ما در پادگان آنها هم مسئولیت کارهای خدماتی پادگان را عهده دار شدند ،تعدادی آشپز وکمک آشپز،تعدادی باغبان و تعدادی هم مسئولیت امور تعمیراتی و بهداشتی پادگان را بر عهده گرفتند .

بعد از پایان آموزش مأموریت شما چه بود ؟

بعد از پایان آموزش مسئولین از هر استان 10 نفر فراخوان کردند که به پادگان سعدآباددر تهران آمده و پس از گذراندن دوره آموزشی به استان های خود برگشته وسپاه استانی را راه اندازی کنند .ما هم به همراه پاسداران اوّلیه به پادگان عشرت آباد که محل گارد شهربانی سابق بود وبه دست نیروهای انقلابی تسخیر شده بود رفته و پس از تغییر نام پادگان از عشرت آباد به ولی عصر(عج)در داخل سالن های قدیمی آن سپاه را تشکیل دادیم .

پادگان ولی عصر(عج)

در مورد پادگان ولی عصر(عج)یا همان عشرت آباد سابق توضیح دهید؟

پادگان ولی عصر (عج)یکی از قدیمی ترین پادگان های تهران بود که فضای بزرگ ،درخت های کهن وساختمانهایی بلند با سقف های چوبی شیروانی داشت ،زمانی که این پادگان احداث شد همه ی اطراف آن بیابان بود که به مرور زمان ،شهر توسعه یافته وآن را احاطه کرد .

پادگان مربوط به کدام یگان بود ؟

این پادگان مربوط به گارد شهربانی سابق بود .

در مورد وضعیت پادگان بیشتر توضیح دهید؟

در خرداد ماه 1342 وقتی که از طرف رژیم شاه ، امام خمینی (ره)را درشهر قم دستگیر کردند به این پادگان آوردند ،ایشان پس از مدتی از این پادگان به ترکیه وعراق تبعید شدند .

قبل از انقلاب سربازانی که بعد از گذراندن آموزش به تهران منتقل می شدند ،اول وارد پادگان عشرت آباد شده وازآن جا به سایر پادگان های تهران تقسیم می شدند .در اصل سهمیه ی همه ی سربازان کلّ مکان های نظامی استان تهران یکجا به پادگان عشرت آباد فرستاده شده وازآن طریق نماینده هر پادگان به آن جا مراجعه وسهمیه ی خود را تحویل می گرفت .بنده نیز پس از پایان دوره آموزشی از پادگان عجب شیر به این پادگان آمده وپس ازآن به پادگان عباس آباد سابق تهران منتقل شدم .

قبل از انقلاب ،وظیفة گارد شهربانی در این پادگان چه بود ؟

افراد این پادگان نیرو های مخصوص بوده و مجهّز به تانک های ضد شورش شهری بودند که در دوران انقلاب از این پادگان می آمدند وتظاهرات مردم را سرکوب می کردند .این پادگان در 21 بهمن 1357 به دست انقلابیون آزاد شد ،البته نیروهای این پادگان چندین ساعت مقاومت کردند به همین جهت تعدادی از ساختمان های آن که قدیمی بود در تقادل دوطرف آتش گرفت وپس از آن به پاسداران انقلاب تحویل داده شد.

در اصل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این پادگان متولد شد که بنده هم این توفیق را داشتم که از ابتدا در این پادگان باشم.

پس گارد شهربانی چه شد؟

پس از پیروزی انقلاب گارد شهربانی ،گارد جاویدان ،گارد شاهنشاهی وسازمان امنیت (ساواک)در ایران منحل شد.

چرا منحل شدند ؟

چون بیشتر افراد آنها وفادار به رژیم شاه بودند و در دوران انقلاب ،تا آخر مقاومت کرده ودرکشتارمردم بالاترین نقش راداشتند،به همین جهت منحل شدند .البته در داخل آنها حرّهای زمان هم داشتیم که از آنها جدا شده وبه جمهوری اسلامی پیوستند وبیشترین خدمت را به نظام اسلامی کردند .

می توانید نام ببرید ؟

بله،تعداد 32 نفر از محافظین شاه که معروف به کلاه سبز بودند توبه کرده ودر خدمت نظام اسلامی قرار گرفتند ونیروهای اولیه سپاه را در پادگان سعدآباد تهران آموزش دادند که در نهایت بیشتر آنها عاقبت به خیر شده ودر جبهه های جنگ به شهادت رسیدند .البته امثال این عزیزان زیاد داشتیم.

در رابطه با اولین مکان سپاه بیشتر توضیح دهید؟

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ،اولین سری نیروهای پاسدار در دو نقطه تهران هم زمان با هم کار را شروع کردند .مرکز سازمان امنیت سابق ،معروف به اداره ی 4 در شمال تهران واقع در خیابان سلطنت آباد سابق وپاسداران فعلی به ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وپادگان عشرت آباد سابق مکان گارد شهربانی به پادگان ولی عصر(عج)اختصاص پیداکرده وواحدعملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآنجاشکل گرفت.

پس از ان سپاه به تدریج مقرّهای خود را در سطح تهران توسعه داد وهمزمان در سراسر مراکز استان های کشور سپاه شکل گرفته وشعب شهرستانی نیز به وجود آمد.

اولین فرماندهان سپاه چه کسانی بودند ؟

اولین فرمانده سپاه پاسدران انقلاب اسلامی آقای جواد منصوری بود و اولین فرمانده عملیات سپاه ،آقای عباس آقازمانی معروف به ابوشریف بود که از لبنان آمده بود ومعاون ایشان هم آقای ناصر جیرونی بود .البته آقای جواد منصوری بیشتر کار ستادی انجام می دادند در اصل همه ی کارهاروی دوش فرمانده عملیات سپاه ،آقا عباس آقا زمانی بود .

ابوشریف از عهده ی کارها بر می آمد؟

البته چون تجربه ی اول بود وما فکر می کردیم به دلیل این که ایشان از لبنان آمده مدیریتش بالاست، بعدها متوجه شدیم ایشان صرفا تفکر نظامی داشته وخشک عمل می کند که پس از آن افراد دیگری هم آمده وعهده دار مسئولیت شدند.

در پادگان ولی عصر (عج)سازمان رزم شما چگونه بود ؟

 

ادامه نوشته

تاریخ جنگ را بخوانید

 تاریخ جنگ را بخوانید

یکى از کارهایى که به‌نظر من فرض و واجب است، این است که شما جوانها لااقل تاریخ جنگ را بخوانید؛ حالا تاریخ انقلاب، یک خرده دورتر است، تاریخ جنگ را که نزدیکتر است، ببینید. قضایاى جنگ را بدانید. از آنچه که در دوران هشت سال دفاع مقدس در ایران اتفاق افتاده، مطلع بشوید.

 

نقد1

متن پیشنهادی و اصلاح شده خاطرات آقای محمدجعفریوسف زاده را یبرایتان می فرستم. علاوه بر موارد یاد شده، به ویراستاری قوی نیاز دارد.
با تشکر
بیات موحد


لطفاً خودتان رامعرفی نمایید.

بسم الله الرحمن الرحیم.«رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی[1]»بنده محمد جعفر یوسف زاده، متولد سال 1340 دهاقان اصفهان هستم. و در سال 1343 به اتفاق خانواده  به اصفهان مهاجرت کردیم. پدرم کارگری ساده و عیالوار بود و ما مستأجر یا خوش نشین بودیم. پس ازمدتی  ملکی خریده شد (چطور خریداری شد و در کجا؟)و در آن خانه پدری مان زندگی می کردیم.

پدرتان در چه کارهایی کارگری می‌کرد؟

چند تا برادر و خواهر هستید؟

ماپنج خواهر و پنج برادریم که بنده، حسین و ابراهیم در سه مغازه کنار هم در خیابان وحید شاگردی  
می کردیم.، صاحب یکی از مغازه‌ای ها که من شاگرد ایشان بودم از بستگان مادری‌مان بود که من شاگرد ایشان بودم. مغازهای که من کار می کردم مغازه و سمساری بود و لوازم کرایه برای عقد و عروسی، عزا و مراسم مختلف کرایه [می‌داد]بود. چون استاد کار من درس برق را درهنرستان به صورت کلاسیک خوانده بود، به امور برق مسلط بود و در یک قسمت از مغازه، کارهای برقی هم انجام می داد. هم درس می خواندیم همو ایام بعد از درس را می‌رفتیم آنجا و می آمدیم اینجا وقتمان را سپری می کردیم.آن موقع کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم. که البته بیشتر جنبه سرگرمی داشت.

کدام محله ساکن بودید؟

درخیابان وحید معروف به محله صحراروغن که الآن به چند منطقه تفکیک شده است.آن موقع یکی از محلات حاشیه شهر محسوب می شد (کدام سمت شهر؟).اطراف آن، باغات و زمین های کشاورزی بود و بیشتراهالی کشاورز، کارگر و از صنوف مختلف بودند. چون در نزدیک این محل پادگان نظامی بود، قشری از نیروهای ارتش حضور داشتند که اکثرشان به صورت مستأجر بودند و برای مأموریت به اصفهان  منتقل می شدند.

چند تا برادر و خواهر هستید؟

ماپنج خواهر و پنج برادریم که بنده، حسین و ابراهیم در سه مغازه کنار هم در خیابان وحید شاگردی  
می کردیم، صاحب یکی از مغازه ها از بستگان مادری بود که من شاگرد ایشان بودم. مغازهای که من کار می کردم مغازه سمساری و لوازم کرایه برای عقد و عروسی، عزا و مراسم مختلف بود. چون استاد کار من درس برق را درهنرستان به صورت کلاسیک خوانده بود، به امور برق مسلط بود و در یک قسمت از مغازه، کارهای برقی انجام می داد. هم درس می خواندیم هم ایام بعد از درس را می آمدیم اینجا وقتمان را سپری می کردیم.آن موقع کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم. که البته بیشتر جنبه سرگرمی داشت.

از چه زمانی بامسائل دینی انس پیداکردید؟

از همان  دوران کودکی. در یک جلسه قرآن، استاد یدالله اسداللهی ـ شغل اصلی ایشان نجاری بود ـ حمد و سوره را از من سؤال کرد و من در حد همان "قلف ولله احد" خواندم وایشان  تشویقم کرد و جایزهای به من داد و [از همان وقت] دیگه توی در این راه حرکت می کردیم. در دوره راهنمایی برای یاد گرفتن قرآن محضر آقای فروغی بودم می‌رفتم که دوشنبه ها در محله ما جلسه قرائت قرآن [برگزار می‌کرد]می گذاشت بعد از اینکه ایشان  به خدمت سربازی رفت، آقای گوهریان آمدند. یکی دو تا جایزه هم به خاطر حفظ حدیث وسوره های کوچک قرآن از ایشان گرفتم. (آقای فروغی و گوهریان؟؟)

اداره جلسات با چه کسی بود؟ نابجاست؟ حذف شود

آقای فروغی بود  که برای تعلیم قرآن به محلهی  ما میآمد. بعد که ایشان به سربازی رفت، آقای گوهریان آمد. ما دسته و اَلَم و کُتل هیچی نداشتیم؛ حتی سردرخانه ای هم که جلسه بود، پلاکارد نمیزدند اما در باز بود و بچه ها میدانستند که منزل فلانی جلسه است.(به پاراگراف بالایی منتقل و متصل شود)

این آقایان ازکجا میآمدند؟ بهتر است حذف شود

آقایان فروغی و گوهریان ازطرف حجه الاسلام بهشتی نژاد به محلات حاشیه شهر مأمور شده بودند؛ چون خود آنها اگر میآمدند مساله برانگیز بود. یکی از تأکیدات آقای گوهریان روی نماز شب بود. ایشان  
 
میگفت: شما نصف شب بیدار شو، اگر نمیتوانی نماز شب را با تفاصیل بخوانی یا اصلاً حال بلند شدن هم نداری، در حد یک تکبیر و یا سه تا سبحان الله بگو و بخواب. این جلسات برای افراد زیر بیست سال بود تا یک سری نیروی با ایمان تربیت شوند و مسائل با گوشت و پوستشان آمیخته گردد.

آقای اسداللهی که مفسر قرآن بود میگفت: «برای ما افراد پانزده سال به بالا مطرح هستند. بالای چهل سال را کاری نداریم، چون شب خسته ازسر کار می آید وحوصله آنچنانی برای جذب مطالب ندارد». بعضی اوقات جلسه تفسیر ایشان حدود دو و نیم الی سه ساعت طول میکشید، ایشان به ادبیات و اشعار فارسی مسلط بود و جلسه را  از ابعاد عرفانی و نظری، به خوبی اداره میکرد. آقای اسداللهی از کجا آمد؟ بهتر است به دو پاراگراف پایینتر منتقل شود.

خانواده شما درباره  رفتن به این جلسات چه نظری داشتند؟

محلهی ما به لحاظ ناهنجاری های اجتماعی، مسائل خاصی داشت و محله پر حادثهای بود و رفتن به جلسات مذهبی مورد رضایت بود. حتی چند ماه یکبار، جلسه توی منزل خودمان برگزار میشد. به پدرم که میگفتم این هفته اینجا جلسه داریم، خانواده با شور خاصی وسایل پذیرایی را آماده میکردند. 

 

آیا جلسات صرفاً مذهبی بود ؟

زیر بنای جلسات آموزشی بود و باید درطول هفته یک مطلب را یاد میگرفتیم؛ مثلاً روی یک آیه توقف  میکردیم تا کاملاً یاد میگرفتیم. هدف ما ازشرکت در جلسات، یادگیری بود، جلسه حدیث و معارف را حاج آقا زعمی (ایشان کیست و چه کار می‌کند؟) توی مدرسه و مسجد برکت (الآن در کجاست؟)عهده دار بود واستاد یدالله اسداللهی جلسه تفسیر قرآن داشت. صبح جمعه در حسینیه عمادزاده، بیشتر دعای ندبه و سرود های مذهبی برقراربود. بعضی اوقات آقای قرائتی به اصفهان میآمد و جلسات ایشان از شیرینی خاصی برخوردار بود.

به هیئتهای سنتی هم میرفتید  ؟ مگرجلسه قبلی سنتی نبود؟

بله. یک هیئت مذهبی در محله مافعال بود. یک شب همراه پدرم به آنجا رفتیم. آن شب به مسائل شرعی جواب میدادند. پدرم بعد از اینکه حمد و سوره اش را خواند، یک سؤال از روحانی آن جلسه کرد. ایشان فرمود شما مقلد کی هستید؟

پدرم گفت: نایب آقای بروجردی.

روحانی گفت: بله مساله شما اینطوره و اشکال  شرعی نداره. 

این برای من شبهه بود که چرا اسم این مرجع را نیاوردند؟! موقع برگشتن توی کوچه به پدرم گفتم: پس چرا اسم مرجع  تقلیدت را نیاوردی و گفتی نایب بروجردی؟

گفت: بابا! نمی شه اسم ایشان را آورد، خطرناکه. هرجا هم خواستی بگویی همینطور باید بگویی؛ چون ایشان چندتا نایب داشته، نمیدانند منظور کیه؟ آن شب، اولین جرقه در ذهن من افتاد که چرا اسم یک مرجع را نباید آورد؟

در محافل عمومی علیه رژیم شاه مخالفتی ابراز میشد؟

به صورت علنی نبود. چون محله ما نزدیک پادگان بود، نیروهای ارتش به مغازه استاد کارم  مراجعه داشتند. بعضی اوقات استاد ما و افراد متدین صحبتهایی میکردند که به محض ورود ارتشی ها قطع میشد. بحث بیشتر در مورد حبس رفتن فلان اشخاص یا روحانی و این موارد بود و به خصوص زمستانها که هوای بیرون سرد و مغازه گرم بود و هر طیفی دورهم جمع میشدند و از هر موضوعی سخن به میان میآمد. البته من اینها را در حد ضبط داشتم و چیز زیادی درک نمی کردم.

درجلسات مذهبی چطور؟

زمانی که مساله شهادت آیت الله شمس آبادی [2]رخ داد، بحث بالا گرفت. سؤالات به طرف آقای گوهریان حواله می شد و از پرسش و پاسخها کم کم نسبت به اوضاع روشن تر شدیم. جلسات ما به صورت گروهی  و دورهای در مساجد برگزار میشد و در هر جلسه به نفرات ما اضافه می شد. در شهر اصفهان  هم جلساتی بود که بعضی اوقات آقای مهندس مصحّف[3] جلسه را اداره میکردند.

روحانیون درباره رژیم صحبت خاصی میکردند؟

نماز جمعه اصفهان آن موقع شروع شده بود ولی هنوز در قید و بند یا تحت فشار نبود و حداکثرتا نیمهی مسجد پر میشد. کم کم با دستگیری  آیت الله طاهری [4]و بعد حجه الاسلام احمدی[5] و حجه الاسلام روحانی، نماز جمعه تبدیل به منبرهای داغ و آتشین شد و [منجر به] تعطیلی آن شدرسید. آیت الله طاهری یکی از مبانی محل (یعنی چه؟) و به عنوان حاج آقا جلال معروف بود و جلساتی که در مسجد اعظم حسین آباد (این مسجد و محله کجاست؟ معرفی شود) یا در بقیه مساجد حسین آباد و محله وحید اداره میشد، معرفی پیش نماز و روحانی آن محل بیشتر توسط ایشان انجام میشد. سوم راهنمایی را طی میکردم. هفته اول که به نماز جمعه رفتم، از آقای طاهری سؤال کردم که برای مطالعه و درک نماز از کجا شروع کنم؟ ایشان گفت: بعد از نماز میگم و بعد کتابی از مقام معظم رهبری به نام «از ژرفای نماز[6]» را معرفی کردند که آن موقع  از ایشان به نام «سیدالاعلام» سید علی خامنه ای یاد کردند.

با الفبای انقلاب کجاآشنا شدید؟ این سوال حذف شود بهتر است.

معلم کلاس عربی و دینی دبیرستان ما جناب حجت الاسلام حاج آقا رضا امین[7] بود. ایشان چه در کلاس عربی و چه در کلاس دینی، یک حدیث مینوشت و آخر هفته میپرسید؛ اگه درست جواب میدادیم،  به نمره دروس ما اضافه میکرد. این تشویق بسیار خوبی بود و شاید اکثر احادیثی که در ذهنم مانده، از همان زمان است. یادمه حدیث انقلابی"من رئاسلطانا جائرا مستحلا لحرم الله... " [8]و یا "ان الحیاه عقیده و جهاد" [9]را که توضیح می داد، از نظراعتقادی ما را تقویت می کرد.

با نام امام خمینی(ره) چه زمانی آشنا شدید؟ 

قبلا گفتم (قبلا چیزی در این مورد گفته نشده)درسن 12 سالگی در جلسات هیئت، نام خمینی(ره) در ذهنم بود. ما برای آموزش مسایل دینی به رساله احتیاج داشتیم، آقای گوهریان رساله حضرت امام(ره) را معرفی کردند. من تعدادی تهیه کردم و به بقیه هم دادم.

به صورت علنی؟

البته علنی نبود، حتی یک بار به خاطر توزیع یک سری رساله حضرت امام گیر افتادیم.، بچههایی که فرار کردند به آقای گوهریان گفته بودند فلانی را دستگیر کردند، خودم  نفهمیدم  که  من را به کجا میبرند، (پس از کجا فهمیدند که آنجا ساواک است؟)آنجا ساختمان ساواک بود. بعد از چند دقیقه یک آقایی که او را دکتر صدا می زدند وارد اتاق شد، یه خورده گوشم را کشید و گفت: این هنوز بالغ نشده و بلافاصله یک سیلی خواباند توی صورتم. بعد چیزی مثل گاز سرد روی پای راستم پاشیدند که پاهام  به شدت درد گرفت. اولش به خاطر غروری که داشتم چیزی نگفتم اما یه دفعه دادم بالا رفت.

چطوری آزاد شدند؟

صحبت از امام(ره) وانقلاب در چه حدی بود؟

با نام «مسافر سفرکرده» و «یار سفر کرده»  از امام یاد میشد و افراد عموماً منظور را میفهمیدند.، بیشتر مطالب کتاب های آقایان مطهری[10] و شریعتی[11] مطرح بود و روی مساله فساد حاکم بر جامعه، نابرابری ، وابستگی و مصرفی بودن جامعه ایران بحث میشد.

این کتاب ها در دسترس  همه بود؟                                                                                                                                   

کتاب هایی که به صورت علنی  میفروختند، یکی«پدر، مادر ما متهمیم» شریعتی بود که توی چهارباغ به فروش میرفت و همینطور بقیه کتاب های ایشان مثل: «بی نهایت صفرها» یا «تمدن» که  موضوع آن در مورد سفرش به کشور مصر و چگونگی ساخت اهرام ثلاثه مصر، اجسادی که در پای این تمدن زیر دست وپای حیوانات و جابجا کردن سنگ های بزرگ کشته شدند و شلاقهایی که بر گردهی آنها میخورد، بود. چون شاه دوره حکومتش را تمدن بزرگ اعلام کرده بود، ایشان با نقد تمدن فرعون گفته بود  این تمدن، کوچک بود؛ وای به حال تمدن  بزرگش.

یک سری جزوات «راه حق[12]» نیز به صورت رایگان از قم میآمد. روزهای جمعه در مسجد اعظم  حسین آباد، غرفهی کتاب فروشی داشتند و کتاب ها، نیم بها، به فروش میرفت اما توان خرید ما درحد یک کتاب بود. هر کدام از بچه ها یک کتاب میخریدیم و بعد ازخواندن با همدیگره عوض  می کردیم. انصافاً کتاب هایی که می خواندیم پر محتوا بود.

اعلامیه های امام خمینی را  از کجا تهیه میکردید و چطوری پخش میشد؟ مربوط به چه زمانی است؟

بچهها مطالبی از «تحریرالوسیله» حضرت امام را به صورت دست نویس می نوشتند. اعلامیههای حضرت امام هم بود که به همدیگر ه میدادند و شب ها پخش میکردیم. ما کم و بیش در جریان اتفاقات و حوادث بودیم. بعد از چاپ مقاله توهین آمیز به حضرت امام  در روزنامه اطلاعات، با امضای مستعار «رشیدی مطلق»، غوغایی  در کشور شروع شد. ما این قسمت از روزنامه را در آوردیم و به دبیرستان بردیم.

موضوعش توهین به حضرت امام(ره) به عنوان «ارتجاع سیاه[13]» بود و میگفت [نوشته بود که]ایشان شعرهای هندی و عاشقانه میسراییده و بیشرمانه با حضرت امام برخورد کرده بود. با ارتحال حاج آقا مصطفی فرزند حضرت امام(ره) قیام از قم شروع شد و ادامه آن به اعتصابات و تعطیلی مدارس کشیده شد.

این دو حادثه چه فاصله زمانی باهم داشت ؟ سوال کاملا بی مورد است؟

دقیقاً یادم نیست. ولی میدا نم که مراسم چهلم توسط مردم قم و بعضی شهرها شروع شد اما محل تجمع مردم اصفهان در نماز بود. آقای پرورش[14]،آیت الله طاهری و حجه الاسلام احمدی در تبعید بودند و یا اجازه سخنرانی نداشتند. اما تعدادی از روحانیون ناشناس (مثلا چه کسان؟ اسمشان؟ . . .)که از قم می آمدند، سخنرانیهای پر شوری میکردند به طوری که از فریاد الله اکبر مردم سقف مسجد به لرزه در میآمد.

محل تجمع مردم بیشتر در چه جاهایی بود؟

علاوه برمسجد اعظم حسین آباد در  مسجد رحیم خان[15]، مسجد سید[16] و یکی دوتا مسجد دیگه بود.البته با کمبود وسیله نقلیه  و سن کم ما، عبور از حاشیه رودخانه و قبرستان تخت فولاد[17]، مشکلات امنیتی به همراه داشت. توی دراین ایام مأموران رژیم در مسجد حسین آباد درگیر شدند و دیگه اجازه ندادند نمازجمعه برگزار شود. علتش حضور سخنرانان شاخص در نماز جمعه بود که دستگیر و تبعید شدند. به نظرم مطالب از نظر زمانی جابجا می شود!

فقط همین جا نماز جمعه به پا میشد؟

بله، فقط همین جا بود. حتی تعدادی افراد از شهرهای دیگره به نماز آمده بودند که من آنها را نمیشناختم و از آقای گوهریان پرسیدم؟ گفت: این آقایان از کرمان آمدهاند. مگر نماز بخصوصی مد نظر است؟ زمانش دقیقا کی است؟

علاوه برآیت الله طاهری، مبارزان معروف آن زمان شهر اصفهان چه کسانی بودند؟

بله خیلی از روحانیون بودند، منتهی نه در آن حدی که رژیم با آنها برخوردکند، بیشتر با بیان داستان های قرآنی و در حد مبارزه نرم فعالیت می کردند. در بین آنها مبارزان دیگری مثل...

آقایان پرورش، بهشتی نژاد و فقیه ایمانی[18] همه ید واحده بودند و خود آقای گوهریان با آیت الله طاهری ارتباط داشت. آقای پرورش یکی از کسانی بود که در جلسات کتاب «روح القوانین» مونتسکیو را نقد 
میکرد. ایشان میگفت حکومت مردم بر مردم، حکومتی ناقص و ناقض حقوق انسانی است و حکومت خدا بر مردم  را تشریح میکرد. آقای هاشمی رفسنجانی هرسال  به مدت چند شب در مسجد «پیرعنایت» دستگرد کجاست؟

 

 

[1] - طه/25

[2] - آیت‏اللَّه سیدابوالحسن آل رسول معروف به شمس آبادی از علمای برجسته اصفهان در دوران قبل از انقلاب بود. ایشان در سپیده‏دم 18 فروردین‏ماه 1355 هجری شمسی در مسیر رفتن به مسجد جهت اقامه‏ نماز جماعت، توسط گروهک انحرافی سیدمهدی هاشمی ربوده شد و به طرز فجیعی به شهادت رسید. حجت الاسلام محمدي ري شهري، وزير اطلاعات وقت، در نامه ای خطاب به حضرت امام (ره) اتهامات سید مهدي هاشمي را چنین بیان می کند:  
 
قتل پيش از انقلاب، آدم ربايي و قتل پس از پيروزي انقلاب،همكاري با ساواك، فعاليت هاي مخفي و غير قانونی، نگهداري مواد منفجره و سلاح به طور غير قانوني، جعل اسناد طبقه بندي شدة دولتي و از همه مهم تر توطئه براي منحرف نمودن انقلاب از مسير اصلي و قرار دادن آن در مسيري كه خود مي خواهند.( محمدي ري شهري، محمد، خاطرات سياسي، صص 56-55.(

[3] - مهندس عبدالعلی مصحف، (ولادت؟ فوت؟)داماد اول مرحوم علامه محمد تقی جعفری- رحمت الله علیه- بود که روانشاد مهندس عبدالعلی مصحف در دهه 50  کانونی را به نام «کانون علمی و تربیتی جهان اسلام» با دوستانش در اصفهان تاسیس کرده بودند که در تربيت جوانان انقلابي نقشي موثر داشت وتوسط ساواک تعطیل شد.( محمد حنيف،‌ اصفهان در انقلاب،ص369)

[4] - آیت الله سیدجلال الدین طاهری اولین امام جمعه شهراصفهان و نماینده  استان اصفهان در مجلس خبرگان رهبری بود.ایشان همواره در میان رزمندگان لشکرکدام لشکر؟ حضور داشت و فرزندش نامشان چه بود؟نیز در عملیات چزابه درکجا و کی انجام شد؟ به شهادت رسید. آیت الله طاهری درتاریخ28/3/ 1392پس از مدتی بیماری به رحمت ایزدی پیوست ودر گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.  

 

[5] -حجه الاسلام سيدمحمداحمدي فروشاني در دوره ستمشاهی  از روحانیون فعال بود ودرمساجد و منابر به روشنگري  می پرداخت . وی بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، در انتخابات دوره اول وچهارم مجلس شوراي اسلامي به نمايندگي مردم خميني شهر انتخاب گرديد وسرانجام در سال 1382 درگذشت. شاید منبع لازم باشد برای قسمت اول 

 

[6] - تألیف رهبر معظم انقلاب اسلامی در چه سالی؟ است که در آن حقایق و اسرار نهفته در نماز به صورت موجز اما بسیار گویا تبیین شده است.

[7] - حجت الاسلام محمدرضا امين در دوران دفاع مقدس همسنگر دیده بانان لشکر امام حسین(ع)بود .وی در 15 آبان 1389 مطابق با ايام شهادت امام جوادالائمه(ع) پس از چندين ماه بيماري به ديدار حق شتافت. تولد و فعالیتش در گذشته؟

[8] - امام حسین(ع): عَلِمْتُمْ أنَّ رَسُولَ الله قد قال فی حَیاتِهِ، من رأي سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا عهده مخالفا لسنة رسول الله يعمل في عباد الله بالإثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا علي الله أن يدخله مدخله؛ می دانید که پیامبر خدا در زمان حیاتش فرمود: هر کس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال شمرده و پیمان خدا را شکسته، با سنت پیامبر(ص) مخالفت ورزیده و در میان بندگان خدا به ظلم و ستم رفتار کرده، ولی با او به مبارزه عملی و گفتاری برنخیزد، سزاوار است که خداوند او را به جایگاه آن سلطان ستمگر وارد (جهنم) وارد کند. (مقتل خوارزمی، ج1،ص 234)

[9] - استاد مطهری در این باره گفته است که این جمله جمله‏اى به نام امام حسين عليه السلام معروف شده كه: انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ، عرض كردم كه در هيچ مدركى از مدارك اسلامى چنين جمله‏اى از امام حسين (ع) نقل نشده است، بنابراين سند ندارد. اين جمله‏ معنايش هم درست نيست و با منطق امام حسين جور در نمى‏آيد. منطق اسلام اين نيست كه زندگى اين است كه انسان يك عقيده‏اى داشته باشد و در راه عقيده‏اش جهاد كند. در اسلام صحبت عقيده نيست، صحبت «حق» است. زندگى اين است كه انسان حق را پيدا كند و در راه حق جهاد كند. (انسان كامل، استاد شهيد مطهرى،ص130)

[10] - شهیدمرتضی مطهری (ولادت؟ کودکی؟ مبارزات؟)با آغاز انقلاب اسلامی به فرمان حضرت امام خمينی (ره) رئيس «شورای انقلاب» شد. ایشان ارديبهشت 1358 در حالی كه از مجلس سخنرانی برمي‌گشت به دست يكي از اعضای گروهك «فرقان» به شهادت رسيد؛ از آن پس روز شهادتش را برای گرامی‌داشت ياد مردی كه همه زندگي‌اش را وقف تعليم و تربيت و آموزش كرده بود «روز معلم» نام گذاشتند و امام او را «حاصل عمر» خويش خواندند و همه‌ كتاب‌هايش را مفيد و سودمند دانستند.( پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی)

[11]- دکتر علي شريعتي در دوران قبل از انقلاب ضمن اشتغال به تدريس، به سخنراني‏هاي روشنگرانه  علیه رژیم ستم شاهی همت می گماشت؛ به همین خاطر (در سال؟)دستگير و روانه زندان شد. پس از آزادي، مبارزات خود را با برگزاري جلسات سخنراني و بحث، در حسينيه ارشاد تهران ادامه داد. او در کنار استادان و متفکراني نظير استاد شهيد مرتضي مطهري و باهنر، حسينيه ارشاد را به پايگاهي جهت تغذيه فکري نسل جوان تبديل نمودند. دکتر شريعتي به امام خميني(ره) علاقمند بود و محققي فعال به شمار مي‏رفت. وی در تاريخ 16 ارديبهشت 1356 به لندن مسافرت کرد و در 29 خرداد همان سال در آن شهر به طرز مشکوکي درگذشت. برخي سخنان و نوشته‏هاي وي در عين داشتن نکات بديع و احساس برانگيز، در خور تأمل و نقد مي‏باشند.(همان(  

 

[12] - این جزوات توسط از فعالیت‌های اولیه موسسه در راه حق، تهیه جزوات در زمینه اصول دین، اخلاق، احکام، پاسخ به شبهات تهیه و به صورت رایگان ارسال آنهابه درخواست کنندگان ارسال می‌شدبه صورت رایگان بود.

[13] - اگر در مورد نامه مطلبی است آورده شود! شاه سعی می‌کرد شخصیت امام خمینی(ره) را کوچک جلوه دهد و طرفداران او را تروریست‌ها و مارکسیست‌های اسلامی اعلام ‌کند. او روحانیت را با نام ارتجاع سیاه از جمله نیروهای مخالف خود بر می‌شمرد.(پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی) 

[14] - سيد اكبر پرورش متولد؟ سال؟ در؟ در مرحله اول انتخابات اولين دوره مجلس شوراي اسلامي در 24/12/58 از سوي مردم اصفهان به نمايندگي مجلس شوراي اسلامي برگزيده شد. وي پس از بركناري بني‌صدر در خرداد سال 1360 و انتخاب محمدعلي رجائي به رياست جمهوري به عنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب گرديد الآن چه کار می‌کنند؟.( روزنامه جمهوری اسلامی،28/7/1392)  

 

[15] - درابتدای خیابان میرداماد اصفهان، و در کوچه رحیم خان واقع شده است. 

 

[16] -واقع در خیابان مسجد سید اصفهان واقع است که در عهد قاجارتوسط حجت الاسلام محمدباقر شفتی بنا گردید 

 

[17] - این گورستان قدیمی مدفن علما واندیشمندان بزرگ عالم تشیع است ودر جنوب شرقی شهر اصفهان گسترده واقع شده است.

[18] - آيت الله سيد كمال فقيه ايماني از علمای برجسته و اهل علم و فضيلت در اصفهان بود. پس از آغاز قيام امام خميني(ره) و مردم عليه رژيم طاغوت،ایشان نيز در آن دوران سخت به فعاليت هاي سياسي مشغول و همراه حركت هاي انقلابي امام(ره) و مردم بود؛ به همین دلیل دستگير و زنداني شد در زندان مرد یا یه فعالیتش ادامه داد؟ زنده است یا مرده؟.( مرکز پژوهش های اسلامي صدا و سیما)

بندگی

  بندگی یعنی

در کوچه پس کوچه های زندگی

دست کسی را بگیری...!

اصفهان

خاطرات شفاهی برادر محمد جعفر یوسف زاده

مصاحبه وتدوین: محسن سیوندیان

 

لطفاً خودتان رامعرفی نمایید.

بسم الله الرحمن الرحیم.«رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی[1]»

بنده محمد جعفر یوسف زاده، متولد سال 1340 دهاقان اصفهان هستم و در سال 1343 به اتفاق خانواده  به اصفهان مهاجرت کردیم. پدرم کارگری ساده و عیالوار بود و ما مستأجر یا خوش نشین بودیم. پس ازمدتی  ملکی خریده شد و در خانه پدری مان زندگی می کردیم.

کدام محله ساکن بودید؟

درخیابان وحید معروف به محله صحراروغن که الآن به چند منطقه تفکیک شده است.آن موقع یکی از محلات حاشیه شهر محسوب می شد.اطراف آن، باغات و زمین های کشاورزی بود و بیشتراهالی کشاورز، کارگر و از صنوف مختلف بودند.چون در نزدیک این محل پادگان نظامی بود، قشری از نیروهای ارتش حضور داشتند که اکثرشان به صورت مستأجر بودند و برای مأموریت به اصفهان  منتقل می شدند.

چند تا برادر و خواهر هستید؟

ماپنج خواهر و پنج برادریم که بنده، حسین و ابراهیم در سه مغازه کنار هم در خیابان وحید شاگردی
می کردیم، صاحب یکی از مغازه ها از بستگان مادری بود که من شاگرد ایشان بودم. مغازه­ای که من کار می کردم مغازه سمساری و لوازم کرایه برای عقد و عروسی، عزا و مراسم مختلف بود. چون استاد کار من درس برق را درهنرستان به صورت کلاسیک خوانده بود، به امور برق مسلط بود و در یک قسمت از مغازه، کارهای برقی انجام می داد. هم درس می خواندیم هم ایام بعد از درس را می آمدیم اینجا وقتمان را سپری می کردیم.آن موقع کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم. که البته بیشتر جنبه سرگرمی داشت.

از چه زمانی بامسائل دینی انس پیداکردید؟

از همان  دوران کودکی در یک جلسه قرآن، استاد یدالله اسداللهی ـ شغل اصلی ایشان نجاری بود ـ حمد و سوره را از من سؤال کرد و من در حد همان "قلف ولله احد" خواندم وایشان  تشویقم کرد و جایزه­ای به من داد و دیگه توی این راه حرکت می کردیم. در دوره راهنمایی برای یاد گرفتن قرآن محضر آقای فروغی بودم که دوشنبه ها در محله ما جلسه قرائت قرآن می گذاشت.  بعد از اینکه ایشان  به خدمت سربازی رفت، آقای گوهریان آمدند. یکی دو تا جایزه هم به خاطر حفظ حدیث وسوره های کوچک قرآن از ایشان گرفتم.

اداره جلسات با چه کسی بود؟

آقای فروغی بود  که برای تعلیم قرآن به محله­ی  ما می­آمد. بعد که ایشان به سربازی رفت، آقای گوهریان آمد. ما دسته و اَلَم و کُتل هیچی نداشتیم؛ حتی سردرخانه ای هم که جلسه بود، پلاکارد نمی­زدند اما در باز بود و بچه ها می­دانستند که منزل فلانی جلسه است.

این آقایان ازکجا می­آمدند؟

آقایان فروغی و گوهریان ازطرف حجه الاسلام بهشتی نژاد به محلات حاشیه­ شهر مأمور شده بودند؛ چون خود آنها اگر می­آمدند مساله برانگیز بود. یکی از تأکیدات آقای گوهریان روی نماز شب بود. ایشان
 می­گفت: شما نصف شب بیدار شو، اگر نمی­توانی نماز شب را با تفاصیل بخوانی یا اصلاً حال بلند شدن هم نداری، در حد یک تکبیر و یا سه تا سبحان الله بگو و بخواب. این جلسات برای افراد زیر بیست سال بود تا یک سری نیروی با ایمان تربیت شوند و مسائل با گوشت و پوستشان آمیخته گردد.

آقای اسداللهی که مفسر قرآن بود می­گفت: «برای ما افراد پانزده سال به بالا مطرح هستند. بالای چهل سال را کاری نداریم، چون شب خسته ازسر کار می آید وحوصله آنچنانی برای جذب مطالب ندارد». بعضی اوقات جلسه تفسیر ایشان حدود دو و نیم الی سه ساعت طول می­کشید، ایشان به ادبیات و اشعار فارسی مسلط بود و جلسه را  از ابعاد عرفانی و نظری، به خوبی اداره می­کرد.

خانواده شما درباره  رفتن به این جلسات چه نظری داشتند؟

محله­ی ما به لحاظ ناهنجاری های اجتماعی، مسائل خاصی داشت و محله پر حادثه­ای بود و رفتن به جلسات مذهبی مورد رضایت بود. حتی چند ماه یکبار، جلسه توی منزل خودمان برگزار می­شد. به پدرم که می­گفتم این هفته اینجا جلسه داریم، خانواده با شور خاصی وسایل پذیرایی را آماده می­کردند.

 

آیا جلسات صرفاً مذهبی بود ؟

زیر بنای جلسات آموزشی بود و باید درطول هفته یک مطلب را یاد می­گرفتیم؛ مثلاً روی یک آیه توقف  می­کردیم تا کاملاً یاد می­گرفتیم. هدف ما ازشرکت در جلسات، یادگیری بود، جلسه حدیث و معارف را حاج آقا زعمی توی مدرسه و مسجد برکت عهده دار بود واستاد یدالله اسداللهی جلسه تفسیر قرآن داشت. صبح جمعه در حسینیه عمادزاده، بیشتر دعای ندبه و سرود های مذهبی برقراربود. بعضی اوقات آقای قرائتی به اصفهان می­آمد و جلسات ایشان از شیرینی خاصی برخوردار بود.

به هیئت­های سنتی هم می­رفتید  ؟

بله. یک هیئت مذهبی در محله مافعال بود. یک شب همراه پدرم به آنجا رفتیم. آن شب به مسائل شرعی جواب می­دادند. پدرم بعد از اینکه حمد و سوره اش را خواند، یک سؤال از روحانی آن جلسه کرد. ایشان فرمود شما مقلد کی هستید؟

پدرم گفت: نایب آقای بروجردی.

روحانی گفت: بله مساله شما اینطوره و اشکال  شرعی نداره.

 این برای من شبهه بود که چرا اسم این مرجع را نیاوردند؟! موقع برگشتن توی کوچه به پدرم گفتم: پس چرا اسم مرجع  تقلیدت را نیاوردی و گفتی نایب بروجردی؟

گفت: بابا! نمی شه اسم ایشان را آورد، خطرناکه. هرجا هم خواستی بگویی همینطور باید بگویی؛ چون ایشان چندتا نایب داشته، نمی­دانند منظور کیه؟ آن شب، اولین جرقه در ذهن من افتاد که چرا اسم یک مرجع را نباید آورد؟

در محافل عمومی علیه رژیم شاه مخالفتی ابراز می­شد؟

به صورت علنی نبود. چون محله ما نزدیک پادگان بود، نیروهای ارتش به مغازه استاد کارم  مراجعه داشتند. بعضی اوقات استاد ما و افراد متدین صحبت­هایی می­کردند که به محض ورود ارتشی ها قطع می­شد. بحث بیشتر در مورد حبس رفتن فلان اشخاص یا روحانی و این موارد بود و به خصوص زمستان­ها که هوای بیرون سرد و مغازه گرم بود و هر طیفی دورهم جمع می­شدند و از هر موضوعی سخن به میان می­آمد. البته من اینها را در حد ضبط داشتم و چیز زیادی درک نمی کردم.

درجلسات مذهبی چطور؟

زمانی که مساله شهادت آیت الله شمس آبادی [2]رخ داد، بحث بالا گرفت. سؤالات به طرف آقای گوهریان حواله می شد و از پرسش و پاسخ­ها کم کم نسبت به اوضاع روشن تر شدیم. جلسات ما به صورت گروهی  و دوره­ای در مساجد برگزار می­شد و در هر جلسه­ به نفرات ما اضافه می شد. در شهر اصفهان  هم جلساتی بود که بعضی اوقات آقای مهندس مصحّف[3] جلسه را اداره می­کردند.

روحانیون درباره رژیم صحبت خاصی می­کردند؟

نماز جمعه اصفهان آن موقع شروع شده بود ولی هنوز در قید و بند یا تحت فشار نبود و حداکثرتا نیمه­ی مسجد پر می­شد. کم کم با دستگیری  آیت الله طاهری [4]و بعد حجه الاسلام احمدی[5] و حجه الاسلام روحانی، نماز جمعه تبدیل به منبرهای داغ و آتشین شد و تعطیلی آن رسید. آیت الله طاهری یکی از مبانی محل و به عنوان حاج آقا جلال معروف بود و جلساتی که در مسجد اعظم حسین آباد یا در بقیه مساجد حسین آباد و محله وحید اداره می­شد، معرفی پیش نماز و روحانی آن محل بیشتر توسط ایشان انجام می­شد. سوم راهنمایی را طی می­کردم. هفته اول که به نماز جمعه رفتم، از آقای طاهری سؤال کردم که برای مطالعه و درک نماز از کجا شروع کنم؟ ایشان گفت: بعد از نماز می­گم و بعد کتابی از مقام معظم رهبری به نام «از ژرفای نماز[6]» را معرفی کردند که آن موقع  از ایشان به نام «سیدالاعلام» سید علی خامنه ای یاد کردند.

با الفبای انقلاب کجاآشنا شدید؟

معلم کلاس عربی و دینی دبیرستان ما جناب حجت الاسلام حاج آقا رضا امین[7] بود. ایشان چه در کلاس عربی و چه در کلاس دینی، یک حدیث می­نوشت و آخر هفته می­پرسید؛ اگه درست جواب می­دادیم،  به نمره دروس ما اضافه می­کرد. این تشویق بسیار خوبی بود و شاید اکثر احادیثی که در ذهنم مانده، از همان زمان است. یادمه حدیث انقلابی"من رئاسلطانا جائرا مستحلا لحرم الله... " [8]و یا "ان الحیاه عقیده و جهاد" [9]را که توضیح می داد، از نظراعتقادی ما را تقویت می کرد.

با نام امام خمینی(ره) چه زمانی آشنا شدید؟

 قبلا گفتم درسن 12 سالگی در جلسات هیئت، نام خمینی(ره) در ذهنم بود. ما برای آموزش مسایل دینی به رساله احتیاج داشتیم، آقای گوهریان رساله حضرت امام(ره) را معرفی کردند. من تعدادی تهیه کردم و به بقیه هم دادم. به صورت علنی؟ البته علنی نبود، حتی یک بار به خاطر توزیع یک سری رساله حضرت امام گیر افتادیم، بچه­هایی که فرار کردند به آقای گوهریان گفته بودند فلانی را دستگیر کردند، خودم  نفهمیدم  که  من را به کجا می­برند، آنجا ساختمان ساواک بود. بعد از چند دقیقه یک آقایی که او را دکتر صدا می زدند وارد اتاق شد، یه خورده گوشم را کشید و گفت: این هنوز بالغ نشده و بلافاصله یک سیلی خواباند توی صورتم. بعد چیزی مثل گاز سرد روی پای راستم پاشیدند که پاهام  به شدت درد گرفت. اولش به خاطر غروری که داشتم چیزی نگفتم اما یه دفعه دادم بالا رفت.

صحبت از امام(ره) وانقلاب در چه حدی بود؟

با نام «مسافر سفرکرده» و «یار سفر کرده»  از امام یاد می­شد و افراد عموماً منظور را می­فهمیدند، بیشتر مطالب کتاب های آقایان مطهری[10] و شریعتی[11] مطرح بود و روی مساله فساد حاکم بر جامعه، نابرابری ، وابستگی و مصرفی بودن جامعه ایران بحث می­شد.

این کتاب ها در دسترس  همه بود؟                                                                                                                                   

کتاب هایی که به صورت علنی  می­فروختند، یکی«پدر، مادر ما متهمیم» شریعتی بود که توی چهارباغ به فروش می­رفت و همینطور بقیه کتاب های ایشان مثل: «بی نهایت صفرها» یا «تمدن» که  موضوع آن در مورد سفرش به کشور مصر و چگونگی ساخت اهرام ثلاثه مصر، اجسادی که در پای این تمدن زیر دست وپای حیوانات و جابجا کردن سنگ های بزرگ کشته شدند و شلاق­هایی که بر گرده­ی آنها می­خورد، بود. چون شاه دوره حکومتش را تمدن بزرگ اعلام کرده بود، ایشان با نقد تمدن فرعون گفته بود  این تمدن، کوچک بود؛ وای به حال تمدن  بزرگش.

یک سری جزوات «راه حق[12]» نیز به صورت رایگان از قم می­آمد. روزهای جمعه در مسجد اعظم  حسین آباد، غرفه­ی کتاب فروشی داشتند و کتاب ها، نیم بها، به فروش می­رفت اما توان خرید ما درحد یک کتاب بود. هر کدام از بچه ها یک کتاب می­خریدیم و بعد ازخواندن با همدیگه عوض  می کردیم. انصافاً کتاب هایی که می خواندیم پر محتوا بود.

اعلامیه های امام خمینی را  از کجا تهیه می­کردید و چطوری پخش می­شد؟

بچه­ها مطالبی از «تحریرالوسیله» حضرت امام به صورت دست نویس می نوشتند. اعلامیه­های حضرت امام هم بود که به همدیگه می­دادند و شب ها پخش می­کردیم. ما کم و بیش در جریان اتفاقات و حوادث بودیم. بعد از چاپ مقاله توهین آمیز به حضرت امام  در روزنامه اطلاعات، با امضای مستعار «رشیدی مطلق»، غوغایی  در کشور شروع شد. ما این قسمت از روزنامه را در آوردیم و به دبیرستان بردیم.

موضوعش توهین به حضرت امام(ره) به عنوان «ارتجاع سیاه[13]» بود و می­گفت ایشان شعرهای هندی و عاشقانه می­سراییده و بی­شرمانه با حضرت امام برخورد کرده بود. با ارتحال حاج آقا مصطفی فرزند حضرت امام(ره) قیام از قم شروع شد و ادامه آن به اعتصابات و تعطیلی مدارس کشیده شد.

این دو حادثه چه فاصله زمانی باهم داشت ؟

دقیقاً یادم نیست. ولی می­دا نم که مراسم چهلم توسط مردم قم و بعضی شهرها شروع شد اما محل تجمع مردم اصفهان در نماز بود. آقای پرورش[14]،آیت الله طاهری و حجه الاسلام احمدی در تبعید بودند و یا اجازه سخنرانی نداشتند. اما تعدادی از روحانیون ناشناس که از قم می آمدند، سخنرانی­های پر شوری می­کردند به طوری که از فریاد الله اکبر مردم سقف مسجد به لرزه در می­آمد.

محل تجمع مردم بیشتر در چه جاهایی بود؟

علاوه برمسجد اعظم حسین آباد در  مسجد رحیم خان[15]، مسجد سید[16] و یکی دوتا مسجد دیگه بود.البته با کمبود وسیله نقلیه  و سن کم ما عبور از حاشیه رودخانه و قبرستان تخت فولاد[17]، مشکلات امنیتی به همراه داشت. توی این ایام مأموران رژیم در مسجد حسین آباد درگیر شدند و دیگه اجازه ندادند نمازجمعه برگزار شود. علتش حضور سخنرانان شاخص در نماز جمعه بود که دستگیر و تبعید شدند.

فقط همین جا نماز جمعه به پا می­شد؟

بله، فقط همین جا بود. حتی تعدادی افراد از شهرهای دیگه نماز آمده بودند که من آنها را نمی­شناختم و از آقای گوهریان پرسیدم؟ گفت: این آقایان از کرمان آمده­اند.

علاوه برآیت الله طاهری، مبارزان معروف آن زمان شهر اصفهان چه کسانی بودند؟

بله خیلی از روحانیون بودند، منتهی نه در آن حدی که رژیم با آنها برخوردکند، بیشتر با بیان داستان های قرآنی و در حد مبارزه نرم فعالیت می کردند. در بین آنها مبارزان دیگری مثل...

آقایان پرورش، بهشتی نژاد و فقیه ایمانی[18] همه ید واحده بودند و خود آقای گوهریان با آیت الله طاهری ارتباط داشت. آقای پرورش یکی از کسانی بود که در جلسات کتاب «روح القوانین» مونتسکیو را نقد
می­کرد. ایشان می­گفت حکومت مردم بر مردم، حکومتی ناقص و ناقض حقوق انسانی است و حکومت خدا بر مردم  را تشریح می­کرد. آقای هاشمی رفسنجانی هرسال  به مدت چند شب در مسجد «پیرعنایت» دستگرد



[1] - طه/25

[2] - آیت‏اللَّه سیدابوالحسن آل رسول معروف به شمس آبادی از علمای برجسته اصفهان در دوران قبل از انقلاب بود. ایشان در سپیده‏دم 18 فروردین‏ماه 1355 هجری شمسی در مسیر رفتن به مسجد جهت اقامه‏ نماز جماعت، توسط گروهک انحرافی سیدمهدی هاشمی ربوده شد و به طرز فجیعی به شهادت رسید. حجت الاسلام محمدي ري شهري، وزير اطلاعات وقت، در نامه ای خطاب به حضرت امام (ره) اتهامات سید مهدي هاشمي را چنین بیان می کند: 
 قتل پيش از انقلاب، آدم ربايي و قتل پس از پيروزي انقلاب،همكاري با ساواك، فعاليت هاي مخفي و غير قانونی، نگهداري مواد منفجره و سلاح به طور غير قانوني، جعل اسناد طبقه بندي شدة دولتي و از همه مهم تر توطئه براي منحرف نمودن انقلاب از مسير اصلي و قرار دادن آن در مسيري كه خود مي خواهند.( محمدي ري شهري، محمد، خاطرات سياسي، صص 56-55.(

[3] - داماد اول مرحوم علامه محمد تقی جعفری- رحمت الله علیه- روانشاد مهندس عبدالعلی مصحف در دهه 50  کانونی را به نام «کانون علمی و تربیتی جهان اسلام» با دوستانش در اصفهان اسیس کرده بودند که در تربيت جوانان انقلابي نقشي موثر داشت وتوسط ساواک تعطیل شد.( محمد حنيف،‌ اصفهان در انقلاب،ص369)

[4] - آیت الله سیدجلال الدین طاهری اولین امام جمعه شهراصفهان و نماینده  استان اصفهان در مجلس خبرگان رهبری بود.ایشان همواره در میان رزمندگان لشکر حضور داشت و فرزندش نیز در عملیات چزابه به شهادت رسید. آیت الله طاهری درتاریخ28/3/ 1392پس از مدتی بیماری به رحمت ایزدی پیوست ودر گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

 

[5] -حجه الاسلام سيدمحمداحمدي فروشاني در دوره ستمشاهی  از روحانیون فعال بود ودرمساجد و منابر به روشنگري  می پرداخت . وی بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، در انتخابات دوره اول وچهارم مجلس شوراي اسلامي به نمايندگي مردم خميني شهر انتخاب گرديد وسرانجام در سال 1382 درگذشت.

 

[6] - تألیف رهبر معظم انقلاب اسلامی است که در آن حقایق و اسرار نهفته در نماز به صورت موجز اما بسیار گویا تبیین شده است.

[7] - حجت الاسلام محمدرضا امين در دوران دفاع مقدس همسنگر دیده بانان لشکر امام حسین(ع)بود .وی در 15 آبان 1389 مطابق با ايام شهادت امام جوادالائمه(ع) پس از چندين ماه بيماري به ديدار حق شتافت.

[8] - امام حسین(ع): عَلِمْتُمْ أنَّ رَسُولَ الله قد قال فی حَیاتِهِ، من رأي سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا عهده مخالفا لسنة رسول الله يعمل في عباد الله بالإثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا علي الله أن يدخله مدخله؛ می دانید که پیامبر خدا در زمان حیاتش فرمود: هر کس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال شمرده و پیمان خدا را شکسته، با سنت پیامبر(ص) مخالفت ورزیده و در میان بندگان خدا به ظلم و ستم رفتار کرده، ولی با او به مبارزه عملی و گفتاری برنخیزد، سزاوار است که خداوند او را به جایگاه آن سلطان ستمگر (جهنم) وارد کند. (مقتل خوارزمی، ج1،ص 234)

[9] - جمله‏اى به نام امام حسين عليه السلام معروف شده كه: انَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ، عرض كردم كه در هيچ مدركى از مدارك اسلامى چنين جمله‏اى از امام حسين (ع) نقل نشده است، بنابراين سند ندارد. اين جمله‏ معنايش هم درست نيست و با منطق امام حسين جور در نمى‏آيد. منطق اسلام اين نيست كه زندگى اين است كه انسان يك عقيده‏اى داشته باشد و در راه عقيده‏اش جهاد كند. در اسلام صحبت عقيده نيست، صحبت «حق» است. زندگى اين است كه انسان حق را پيدا كند و در راه حق جهاد كند. (انسان كامل، استاد شهيد مطهرى،ص130)

[10] - شهیدمرتض مطهری با آغاز انقلاب اسلامی به فرمان حضرت امام خمينی (ره) رئيس «شورای انقلاب» شد. ایشان ارديبهشت 1358 در حالی كه از مجلس سخنرانی برمي‌گشت به دست يكي از اعضای گروهك «فرقان» به شهادت رسيد؛ از آن پس روز شهادتش را برای گرامی‌داشت ياد مردی كه همه زندگي‌اش را وقف تعليم و تربيت و آموزش كرده بود «روز معلم» نام گذاشتند و امام او را «حاصل عمر» خويش خواندند و همه‌ كتاب‌هايش را مفيد و سودمند دانستند.( پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی)

[11]- دکتر علي شريعتي در دوران قبل از انقلاب ضمن اشتغال به تدريس، به سخنراني‏هاي روشنگرانه  علیه رژیم ستم شاهی همت می گماشت؛ به همین خاطر دستگير و روانه زندان شد. پس از آزادي، مبارزات خود را با برگزاري جلسات سخنراني و بحث، در حسينيه ارشاد تهران ادامه داد. او در کنار استادان و متفکراني نظير استاد شهيد مرتضي مطهري و باهنر، حسينيه ارشاد را به پايگاهي جهت تغذيه فکري نسل جوان تبديل نمودند. دکتر شريعتي به امام خميني(ره) علاقمند بود و محققي فعال به شمار مي‏رفت. وی در تاريخ 16 ارديبهشت 1356 به لندن مسافرت کرد و در 29 خرداد همان سال در آن شهر به طرز مشکوکي درگذشت. برخي سخنان و نوشته‏هاي وي در عين داشتن نکات بديع و احساس برانگيز، در خور تأمل و نقد مي‏باشند.(همان( 

 

[12] - از فعالیت‌های اولیه موسسه در راه حق، تهیه جزوات در زمینه اصول دین، اخلاق، احکام، پاسخ به شبهات و ارسال آنهابه درخواست کنندگان به صورت رایگان بود.

[13] - شاه سعی می‌کرد شخصیت امام خمینی(ره) را کوچک جلوه دهد و طرفداران او را تروریست‌ها و مارکسیست‌های اسلامی اعلام ‌کند. او روحانیت را با نام ارتجاع سیاه از جمله نیروهای مخالف خود بر می‌شمرد.(پایگاه اطلاع رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی) 

[14] - سيد اكبر پرورش در مرحله اول انتخابات اولين دوره مجلس شوراي اسلامي در 24/12/58 از سوي مردم اصفهان به نمايندگي مجلس شوراي اسلامي برگزيده شد. وي پس از بركناري بني‌صدر در خرداد سال 1360 و انتخاب محمدعلي رجائي به رياست جمهوري به عنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب گردي .( روزنامه جمهوری اسلامی،28/7/1392)

 

[15] - درابتدای خیابان میرداماد،کوچه رحیم خان واقع شده است.

 

[16] -واقع در خیابان مسجد سید اصفهان است که در عهد قاجارتوسط حجت الاسلام محمدباقر شفتی بنا گردید

 

[17] - این گورستان قدیمی مدفن علما واندیشمندان بزرگ عالم تشیع است ودر جنوب شرقی شهر اصفهان گسترده است.

[18] - آيت الله سيد كمال فقيه ايماني از علمای برجسته و اهل علم و فضيلت در اصفهان بود. پس از آغاز قيام امام خميني(ره) و مردم عليه رژيم طاغوت،ایشان نيز در آن دوران سخت به فعاليت هاي سياسي مشغول و همراه حركت هاي انقلابي امام(ره) و مردم بود؛ به همین دلیل دستگير و زنداني شد.( مرکز پژوهش های اسلامي صدا و سیما)

 

 

ادامه نوشته